در ادامه پست پیشین و سفرنامه ویلیام داگلاس سیاستمدار و قاضی مشهور دیوانعالی ایالات متحده آمریکا در میان لرها که دو بار طی سالهای 1949 (1328 شمسی) و 1950 (1329 شمسی) به خاورمیانه سفر کرده بود، گفتار حاضر به مکتوبات وی درباره لرهای فیلی (لر کوچک) میپردازد.
عنوان شده که داگلاس بیشتر وقت خود را در ایران و میان ایلات و عشایر آن من جمله لرها سپری کرده است. او شرححالی از مردم لر آورده که اطلاعاتی از اوضاع و احوال لرتباران در دهه بیست شمسی ارائه داده و از آن بابت که نکات قابلتوجهی به دست میدهد مطالعه آن توصیه میشود. ضمناً قبل از پرداختن به اصل مبحث چند نکته خاطرنشان میگردد:
- الف) شناخت تاریخ، جغرافیا و طوایف شاخههای لرتبار اعم از لر کوچک و لر بزرگ، لازم و پسندیده بوده امّا در کنار کسب این آگاهیها، بایستی به یاد آورد که لرها در گذشته تاریخی خویش دارای حکمرانی واحد و ریشههای مشترک بودهاند بنابراین در مرتبه بالاتر، همگرایی گروههای مختلف لر قرار دارد. ناگفته پیداست تعصب بر ساختهای ایلی و طایفهای در صورتیکه به مواجهه منفی و ایجاد زاویه با دیگر همتباران منجر شود، گام برداشتن در مسیر درست نمیباشد.
- ب) یک دسته از منابع که امروزه مورد استفاده پژوهشگران و مورخین قرار گرفته و میگیرد، سفرنامههای نویسندگان داخلی و خارجی هستند که بعضاً قدمت آنها به قرنها پیش برمیگردد؛ این دسته اگرچه میتوانند مطالب و آگاهیهای خوبی به دست دهند امّا از آنجاییکه کلام انسان میتواند دچار کمی، کاستی و نقصان باشد، همواره بایستی از بابت رعایت احتیاط، قدری احتمال خطا و اشتباه را در آنها مدنظر قرار داد.
- ج) اساس پست حاضر بر نسخه ترجمه شده توسط فریدون سنجری استوار گشته که مطابقت آن با نسخه ترجمه شده توسط حمیدرضا دالوند (از همتباران لر) و همچنین نسخه اصل و انگلیسیزبان کتاب لازم است.
به هر روی، داگلاس نوشتجات خود درباره لرهای فیلی را در چند بخش به صورت زیر دستهبندی کرده است:
- من یک لر هستم
- شش نفر از فقیرترین ما
- قصاب لرستان
- تیراندازی در کوهدشت
من یک لر هستم: داگلاس مطالب خود درباره لرهای فیلی را با عنوان «من یک لر هستم» آغاز نموده و مینویسد تاریخنویسان لرها را به دو دسته اصلی تقسیم میکنند: لرهای کوچک که بعضی اوقات به آنها لرهای فیلی هم میگویند و لرهای بزرگ که معمولاً تحت عنوان بختیاریها شناخته میشوند. امروزه در ایران وقتی اسمی از لر برده میشود منظور همان لرهای «فیلی» هستند و من هم در این بخش از کتاب لرهای «فیلی» را مطرح میکنم.
سرزمین لرهای «فیلی» از ازنا در جنوب آغاز شده و تا هرسین در شمال امتداد پیدا میکند. در شرق هم از ملایر شروع شده و در غرب به مرز ایران و عراق منتهی میگردد؛ این منطقه قسمتی از لرستان باستانی است.
نکته: بیان داگلاس درباره حدود سرزمین لرهای فیلی، تصدیقی دیگر بر مطالب پست «چرا لرها را کرد مینامیدند» میباشد که گستره سرزمین لرهای فیلی را در زمان صفویه تا سه منزلی بغداد ذکر کرده و همچنین گفتار «شناخت لرهای استان کرمانشاه» که در آن اشاره گشت مناطق شرقی و جنوب استان کرمانشاه از جمله هرسین، پهنه سکونتی لر کوچک (طوایف لکزبان) بوده است.
داگلاس در ادامه آورده است: خرمآباد مرکز ایالت لرستان، شهری است با حدود بیست هزار نفر جمعیت [دهه بیست شمسی] که در لبه یک دشت وسیع واقع شده است. دشتی که در حدود 20 مایل [32 کیلومتر] به طرف غرب ادامه پیدا میکند و به سلسله جبال زاگرس منتهی میگردد. لرها و کردها نزدیکترین جمعیت کنونی ایران به نیای آریایی باستانی هستند. بین این دو، لرها احتمالاً نابترین باشند. لرها در تاریخ ایران باستان دارای جایگاه پرافتخار و والایی هستند. مارکوپولو از لرها به عنوان یکی از شاهنشینهای هشتگانه ایران باستان یاد کرده است. آنها طبق رسومات دیرین سربازان سوار نظام شاهنشاهی را بسیج میکردهاند ولی از نظر اداره امور داخلی خود استقلال یا نوعی خودمختاری داشتهاند. روزگاران قدیم آنها قسمتی از شوراهای نجیبزادگان را که با شاهنشاه ایران در حکمرانی سهیم بودهاند تشکیل میدادهاند ولی با به سلطنت رسیدن سلسله قاجاریه در قرن هیجدم مناسبات آنها با حکومت رو به وخامت گرائید.
امروزه علیرغم دویست سال ظلم و ستمی که بر این مردم محروم وارد شده و با وجود حکام جابر و فاجری که بر سر کار بودهاند و باوجود سیاستهای تفرقهبرانگیزی که بر این سرزمین حکمفرما بوده معهذا این قبیل نابسامانیها نتوانسته است لرها را از پای درآورد و یا کاملاً مطیع و منقاد نماید تا اینکه بالاخره دوران سلطنت پهلوی فرا میرسد و رضاشاه در سال 1926 (اردیبهشت 1305) زمام امور مملکت را به دست میگیرد. با اینکه رضاشاه در شروع دوران زمامداریش نیروهای نظامی را به منظور خلع سلاح و مطیع کردن عشایر لرستان اعزام کرده بود معهذا لرها هنوز هم – با تمام تلخیهایی که طی این لشگرکشیها بر آنها وارد شد – امروز [دهه بیست شمسی] در ایران یک نیروی سیاسی قدرتمندی به شمار میآیند.
لرها طایفهای هستند که نه ادبیات زیاد مدوّنی دارند و نه تاریخ ثبت شدهای. امروز اگر بخواهند لرها را معرفی کنند آنها را با کلماتی نظیر یاغی و یا شورشی توصیف میکنند، البته این کاملاً درست است که در گذشته در مسیر کاروانها میایستادند و مسافرین را غارت میکردهاند ولی باید قبول کرد که میل به استقلالطلبی و آزادیخواهی ناچار آنها را چون خاری در پهلوی هر نیروی سلطهگری قرار میداده و غارت یک سلاح طبیعی برای دفاع آنها از خود بود. امروزه هنوز هم تعدادی از همین افراد بین لرها وجود دارد کمااینکه بین سایر مردمان هم هست. من در حوالی نورآباد [دلفان] با تعدادی از آنها تماس داشتم. آنها با چهرههایی آفتاب سوخته و تیره و رفتار خشن خود باید اذعان کرد که مردمانی مهربان، خونگرم و مهماننوازند و رفتاری دوستانه و خلق و خویی نیکو دارند.
نکته: اشاره داگلاس در اینجا به نورآباد دلفان میتواند نشانگر این نکته باشد که تا دهه 20 شمسی طوایف آن سامان با نام عمومی لر خطاب میشدهاند همانگونه که کوهدشتیها، سلسلهایها، باجولوندها، بالاگریوهایها، چگنیها، خرمآبادیها، بختیاریها، کهگیلویهایها و ممسنیها نیز با عنوان کلی لر شناخته میشدند؛ چنانکه شادروان حجتالله حیدری حسنوند از پیشگامان معرفی هویت، فرهنگ و تاریخ لر در کتاب «ریشه نژادی لر» که در دهه چهل و پنجاه شمسی آن را به سامان رسانده بودند و بعدها تحت عنوان «جغرافیای تاریخی الشتر و ریشه نژادی لر» ازنو منتشر شد نیز از عنوان کلی لر برای ایلات و طوایف سلسله استفاده نمودند. به هر سو در همین راستا مجدداً یادآوری میشود بخشی از مردم لر که متأخراً و منحصراً «لک» نامیده میشوند، در گذشته تاریخی خویش نه تنها غالباً عناوینی چون لرکوچک، لر فیلی و «وند» داشتهاند بلکه بنابه برخی نظریات، هسته اصلی آن نیز بودهاند. ضمناً چنانکه در گفتار شناخت جغرافیایی لر کوچک گفته شد تلاش میشود بصورت مبسوطتر و در چارچوب پستهای مستقل به مبحث نامواژههای «لک» و «زبان لکی» پرداخته شود.
داگلاس در ادامه خصوصیات سلحشورانه لرها را اینگونه توصیف میکند که مردان لر دوست دارند همیشه با خود اسلحه حمل نمایند. البته این روزها آنها اسلحهای در اختیار ندارند مگر آنچه را که احیاناً مخفیانه در محلهای ویژه پنهان کردهاند چون ارتش ایران آنها را خلعسلاح کرده است ولی هنوز هم میل به داشتن اسلحه در بین آنها شدید است. در ملاقاتی که من با ایل طالبی [تولابی/طولابی!؟]، واقع در شمال غربی خرمآباد، داشتم جوان لری که یکی از پسرهای خوانین بود از من خواهش کرد که از او عکسی بگیرم. من با خواهش او موافقت کردم او هم برای اینکه خود را برای گرفتن عکس آماده کند، دو قطار فشنگ حمایل کرد و یک قبضه تفنگ و دو قبضه سلاح کمری هم از سربازان به امانت گرفت. تفنگ را روی دوش گذاشت و سلاحهای کمری را به کمر بست علاوه بر اینها تعدادی خنجر و کارد هم به کمر خود آویزان کرد و به این ترتیب ایستاد یک عکس تمام قد گرفت بعداز گرفتن این عکس این بار درازکش کرد و لوله تفنگ را روی تخته سنگی قرار داد و خود پشت آن قرار گرفت و با غرور خاصی گفت: «این طور ما میجنگیم.»
من جلو او ایستاده بودم و ضمن اینکه دوربینم را تنظیم میکردم به او گفتم: «فقط یک خواهش از شما دارم» او جواب داد «خواهش شما چیست؟» جواب دادم «خواهشم این است که تا عکس شما را نگرفتهام تیراندازی نکنید» او از حرف من آنقدر خندید که چشمانش پر از اشک شد و تفنگ از دستش افتاد و اطرافیان هم به تبعیت از او شروع به خندیدن کردند و این خنده مدتی طولانی ادامه داشت.
جمعیت لرها امروزه [دهه بیست شمسی] به هشتصد هزار نفر میرسد که نیمی از آن چادرنشین هستند و ییلاق و قشلاق میکنند یعنی تابستانها از کوهها بالا میروند و در آنجا اغنام و احشامشان را میچرانند ضمناً در درهها و زمینهای مسطح مناطق کوهستانی زراعت میکنند و در پاییز به طرف جنوب و مناطق کمارتفاع کوچ مینمایند. نیمی دیگر از لرها کاملاً شهرنشین شدهاند یعنی تمام مدت سال را در شهرها یا دهات سکونت اختیار کردهاند.
با اینکه لرها اغلب مسلمان و شیعه مذهب هستند، معهذا هنوز هم به بعضی عقاید و سنتهای دیرینه و موروثی خود که از زمانهای قدیم و شاید هم از عهد زرتشت به آنها رسیده پای بندند. من باب لرها برای گندم و بخصوص نان قداست ویژه ای قائلند به طوریکه هنگام قسم خوردن میگویند: «قسم به نان و نمکی که با هم خوردهایم. یا شب هنگام وقتی که چراغی را وارد اطاق میکنند تمام اعضا خانواده بلا استثناء به احترام نوری که وارد اطاق شده از جای خود بلند میشوند. رقص آنها هم اغلب شبها در اطراف آتش انجام میشود.»
نکته: همانطور که در پست شناخت جغرافیایی لرکوچک هم گفته شد یکی از عناصر مهّم هویتی لرها، دین و آئین بوده است؛ لرها از این منظر، شیعه و ویژگی بارز آنان که جلوهگری میکرده «علویگری» بوده و نه شرعیات و متشرعگری. همچنین در رابطه با طریقت اهل حق (یارسان/طایفهسان) باید گفت اگرچه گفته میشود دارای عناصری کهن و باستانی است امّا با ویژگی شاخص «علویگری» در کلیّت امر شاخهای از شیعه محسوب میگردد. به هر روی با عنایت بدانکه بخشهایی از قوم لر بر طریقت اهل حق میباشند، مدنظر خواهد بود به یاری پروردگار در آینده در چارچوب پستهای مستقل بدان پرداخته شود.
داگلاس همچنین نوشته است: لرها از قدیم در سیستم خود از نظر قانون خودکفا بودهاند همانطور که در مورد کردها هم قبلاً اشاره کردم ملّاها امور خانوادگی و اختلافات کوچک فردی را بین مردم حل و فصل میکنند ولی رسیدگی به نزاعهای بزرگ و مسائل جنایی و جرمهای مهّم با خود «خان» است ولی امروزه ساختار ایلاتی و قبیلهای آنها تقریباً به طور کامل از هم پاشیده است. امروزه ملّاها فقط در امور دینی و ازدواج و طلاق دخالت مینمایند سایر مسائل حقوقی در دادگاههای کشوری حل و فصل میگردد. خود «خان» هم بهندرت مسائل خاص را در رابطه با اختلافات مالی و بگو مگوها مورد رسیدگی قرار میدهد.
لرها هم مثل کردها دارای پوستی تیره و آفتاب سوخته هستند ولی از نظر قامت از کردها کوتاهترند. مردهای لر معمولاً یک شلوار سیاه گشاد به پا و یک پیراهن یقهباز به تن و یک شال بزرگ به رنگهای مختلف دور کمر میبندند. روپوشی که به تن میکنند معمولاً دارای یک قبای رنگی بلندی است که تا روی زانوی آنها میرسد. به ندرت کلاه لبهدار بر سر میگذارند. گاه و بیگاه از عمامه تیره رنگی به جای کلاه استفاده میکنند. در قدیم مردان موهای خود را بلند میکردند امّا امروزه تراشیدن موی سر عمومیت پیدا کرده است.
لباس زنان معمولاً خیلی بلند و به رنگ سیاه و گاهی هم رنگهای دیگر است که از گردن تا قوزک پا را میپوشاند. زنها عموماً دستمال روسری بزرگی دور سر خود میپیچند و صندلهای پارچهای به جای کفش به پا میکنند.
به گفته داگلاس لرها در قدیم هم ثروتمند بودند و هم نیرومند و هم مغرور. امّا امروزه برای آنها فقط غرورشان باقی مانده است چون از ثروت و نیرومندی دیگر خبری نیست. لباسهای ارزان قیمتی که زنان آنان به تن میکنند نشانه فقر آنها است. در ایران وقتی میخواهند فقرزدگی را مجسم کنند میگویند: «من یک لر هستم»
شش نفر از فقیرترین ما: فقر لرها تا حدودی معلول فرسایش زمین است. از کردستان به طرف جنوب سلسله کوههای وجود دارند که عملاً عاری از درخت است. کیلومترها و کیلومترها چیزی جز علفزار و مرتع وجود ندارد. وقتی شما از کرمانشاه به طرف جنوب یعنی به طرف لرستان حرکت کنید فقط میتوانید تک درختهای معدود از قبیل سرو کوهی، بید و جگن را در میان درهها، بلوط را در شیب ارتفاعات، مشاهده کنید. درختان بلوط موجود در این کوهستانها اغلب به طور پراکنده و متفرق مثل جنوبغربی نیومکزیکو و جنوبشرقی آریزونا دیده میشوند، و مانند روزگاران گذشته از جنگلهای پرپشت بلوط کوهی خبری نیست. تک درختهای موجود هم اغلب از کمر قطع شدهاند و به جای تنه شاخههای باریک و ضعیفی روئیدهاند، استفاده بیرویه از این درختها طی قرون متمادی باعث شده که در این منطقه کوهستانی جز چند اصله درخت کوتاه بوته مانند که ریشههای آن چند شاخه روئیده است درخت دیگری دیده نشود. در ایّام گذشته سرتاسر این منطقه پوشیده از درخت بود.
مراتع سرسبز این منطقه در اثر چرا خیلی ضعیف و حتی از بین رفته محسوب میگردند به طوریکه شما پس از چند متر راهپیمایی فقط میتوانید به یک بوته گون یا خارشتر برسید. چیزیکه در مسیلها و درهها خوب رشد کرده بوتههای خارمریم و خارشتر است که ارتفاع آن گهگاه به بلندی چهار الی پنج پا میرسد. این بوتهها اغلب دارای بوتههای کرهای شکل تیغداری است به رنگ آبی و بنفش که برخی از آنها به اندازه یک پرتقال رشد میکنند.
خلاصه کلام دیدن منظره کوهستان مرا به یاد منطقه «اوروگون» خودمان واقع در ایالت «کلورادو» انداخت که در اثر چریدن بیرویه و زیاده از حد اغنام و احشام به همین صورت درآمده است.
جریان سریع آب باران و برف سیلابهای عمیقی را در مناطق کوهستانی لرستان ایجاد کرده است. سیلابهایی که در بهار دیوانهوار جاری میگردند و تمام قشر فوقانی خاکهای حاصلخیز را همراه خود به قعر درهها میبرند. در نتیجه آبهایی که برای کشاورزی حکم کیمیا دارد بیحاصل و بیهوده هرز رفته و به جای آبادانی خرابی و ویرانی به بار میآورد. هرچند که خاک کف درهها هنوز حاصلخیز است ولی در آنجا هم متأسفانه به دلیل کمآبی امکان کشت و زرع محدود است. به نظر من به منظور حل این مسائل تهیه پروژههایی برای کنترل سیلابها و ایجاد سیستمهای آبیاری مزارع از ضروریات حتمی است. حفاظ مراتع در مقابل چریدن زیاده از حد اغنام و احشام و حفاظت جنگلها در لرستان به منظور جلوگیری از هرز رفتن ذخیره آبهای سطحی همانقدر ضروری است که ساختن سد ولی در لرستان هیچ یک از این اقدامات حفاظتی به عمل نیامده است. به هدر رفتن منابع طبیعی کماکان بدون وقفه ادامه دارد. هرسال پیش از سال مقداری از خاکهای حاصلخیز این منطقه هدر میرود و بالنتیجه هر سال بیش از سال پیش مردم این منطقه فقیرتر میشوند.
البته به این نکته هم باید اشاره کرد که کنترل سیلابها، پیاده کردن پروژههای آبیاری و نگهداری و حفاظت منابع طبیعی هرچند که از اهمیت زیادی برخوردار است ولی به تنهایی پاسخگوی همه مسائل و معضلات نیست ریشه مسائل اقتصادی لرها را باید در بیسوادی مردم و مالکیت زمین جستجو کرد.
«ایل سگوند» اغلب در کتب تاریخی ایران در آنها به عنوان راهزن و غارتگر یاد میکنند امروزه دیگر تحت این عناوین شناخته نمیشوند. پورسرتیپ نامی، خان آنها است و همه زمینها به او تعلق دارد. این زمینها در دره وسیع جنوب و شرق خرمآباد واقع شده است. برای تمام مزارع این زمینها مقداری کمی آب که از چشمه سارها جاری میشود وجود دارد. کوههای طرفین این دره وسیع مقدار کمی رطوبت برای این ناحیه تأمین میکند. ساکنین این کوهها خاطرات خوشی از زمانهای قدیم به یاد دارند که تمام این منطقه زیر پوششی از درختهای بلوط و سروکوهی و سبزهزارها بوده است ولی حالا به این صورت لمیزرع و عاری درخت شده است.
ایل «سگوند» مدتها است که از حالت کوچنشینی خارج شده در 36 روستا به طور دائم ساکن شدهاند. در یکی از همین روستاها که سر راه من واقع شده بود عده زیادی از اهالی بیرون ده جمع شده بودند تا از من استقبال کنند و خوش آمد بگویند اغلب آنها لباسهای مندرس و رنگ و رو رفته و نخ نمایی به تن داشتند ولی غرور و افتخار، علیرغم ظلم و ستمی که طی سالها متمادی به آنها وارد شده بود، از رخساره و سیمای آنها هویدا بود. (داگلاس وضعیت لرهای مذکور در آن سالها را از اوضاع مردم آمریکا در دوران رکود بزرگ دهه 30 میلادی نیز بدتر توصیف کرده بود).
به هر تقدیر داگلاس در ادامه مینویسد: این مردم، سیستم اقتصادی مبتنی اجارهداری را به ارث بردهاند. تمام جمعیت ایل در حدود چهل هزار نفر بودند که همگی برای پورسرتیپ کار میکردند و یک سوم محصول خود را بابت بهره مالکانه به او میدادند. این بدهی زیاد نیست. اما خرید غلات در زمستانهای سخت، ابدی و همیشگی است؛ این یک نوع وام برای پاسخگویی به شرایط اضطراری مکرر مردم فقیر در آن شرایط است.
این مردم محروم علاوه بر فقر و تنگدستی به درد جهل و بیسوادی هم گرفتار بودند و بالنتیجه هیچ راهی برای فرار از این سیستم ظالمانه که آنها را سخت گرفتار کرده بود نداشتند. با قطعه چوبی که به وسیله گاو کشیده میشد زمین را شخم میزدند. با داس درو میکردند و خرمنها را هم با خرمنکوبی که از یک وسیله بسیار ابتدایی تشکیل و با گاو یا الاغ کشیده میشد میکوبیدند و بعد هم با چنگالهای چوبی مخصوص آنرا باد میدادند تا کاه آن از گندم خارج شود. این روش را آنها از پدران خود و پدران آنها از نسلهای قبل به ارث برده بودند و به طور قطع آنها هم این روش را برای پسران خود به ارث میگذاشتند.
در تمام 36 روستایی که ایل «سگوند» در آنها سکونت داشت فقط سه باب مدرسه چهار کلاسه وجود داشت. در تمام منطقه آنها حتی یک دکتر هم پیدا نمیشد. زنها برای زایمان خود از ماماهای بیسواد و وسایل بسیار ابتدایی و غیربهداشتی استفاده میکردند. ناف بچهها را با کارد آشپزخانه یا داس میبریدند. نه دارویی بود و نه وسایل کمکهای اولیهای.
داگلاس آورده است که من با یکی از آنها [سگوندها] در این باره گفتگویی داشتم و سئوال کردم: فرض کنید شما روزی به بیماری سختی مبتلا شدید در این صورت چه خواهید کرد؟ خیلی با خونسردی جواب داد: «اگر خدا بخواهد زنده باشم زنده خواهم ماند و اگر خدا نخواهد که من زنده باشم خواهم مرد.» سایر ایلات و طوایف لر نظیر «دالوندها» و «بیرانوندها» که در این دره بسر میبردند کم و بیش تحت همین شرایط زندگی میکردند.
شبی از شبهای ماه اوت (مرداد) بود. من کنار آقای رستم بهادر، خان ایل/طایفه «تولابی» واقع در شمالیترین منطقه این سرزمین نشسته بودم. رستم بهادر نه تنها مالک تمام زمینهای زراعتی ایل خود بلکه هر خانه گلی، هر کوخ، هر طویله و هر انباری که در منطقه وجود داشت متعلق به او بود. او از عظمت لرها و از گذشته آنها و از صفات ماندگار قومش گفت. او روی غنی بودن و حاصلخیزی زمینهای زراعتی خود تأکید فراوان داشت. رستم بهادر با این که خیلی ثروتمند و مقتدر بود امّا متأسفانه هیچگونه تلاشی در راه از بین بردن جهل و بیسودای و تأمین بهداشت مردم خود نمیکرد. من دهکدهای را دیدم که به او تعلق داشت در حالیکه مردم آنجا دچار آلودگی و کثافات غیربهداشتی بودند، بوی گند که معمولاً در همه جای خاورمیانه به مشام میرسد، ده را فرا گرفته بود. سرویس بهداشتی وجود ندارد؛ چاههای آب محافظت نمیشوند. هیچکس علیه مگسها کارزاری به راه نمیاندازد و با آنها مقابله نمیکند.
رستم بهادر که مردی پرحرف ولی مهربان و اجتماعی بود در حال حاضر از موقعیت اجتماعی نیرومندی برخوردار بود و رهبری عدهای از مردم این منطقه را به عهده داشت ولی مثل اغلب رهبران خاورمیانه احساس مسئولیتی نمیکرد ضمناً چنین به نظر میرسید که علاقهای به مسائل کشاورزی نظیر انتخاب بذر، پیوند زدن، انواع کودها، سیستم آبیاری، روش تخمپاشی، آییش دادن، درو کردن، کوبیدن و غیره ندارد و یا چیزی درباره آن نمیداند. فضیلتی که این خان ثروتمند داشت این بود که خود در منطقه تحت رهبریش سکونت اختیار کرده بود ولی سرزمین و مردمی که او فرماندهی میکند، صرفاً ملزومات یک موقعیت فئودالی هستند.
داگلاس در ادامه مینویسد در ایران تعداد مالکینی که دارای بینش و دید وسیعی نسبت به مایملک خود باشند و احساس مسئولیت اجتماعی بکنند، زیاد نیست: عبدالحسین توکلی کرمانشاهی یکی از آنها است؛ سید ضیاءالدین تهرانی (نخست وزیر اسبق ایران) نیز یکی دیگر از این مالکین است. اما این مردان استثناء هستند.
روزی از روزها من عشایر «دیرکوند»، «میربهاروند» و «پاپی» را بازدید کردم. همینکه من به یکی از دهات محل استقرار یکی از این ایلات و طوایف میرسیدم، مردم آنجا میل داشتند به احترام من گوسفند قربانی کنند و به قربانی کردن گوسفند اکتفا میکردند.
روزی من در پنجل محل که وارد شدم سعی کردم مانع از این قربانی کردنها بشوم ولی در محل ششم وقتی که به ایل «پاپی» رسیدم متوجه شدم که مردم پای گوسالهای را بستهاند و آنرا برای قربانی کردن آماده کردهاند من جلو کشتن این گوساله را گرفتم ولی پشت سر آنها عدهای دیگر چهار رأس گوسفند را وسط جاده زمین زده بودند ولی در اینجا من موفق نشدم جلو این کار را بگیرم و بالاخره آنها گلوی گوسفندها را بریدند. به هر حال ما جلو رفتیم و احمدخان رئیس خونگرم و صمیمی ایل جلو من ایستاد تا به من خوشامد بگوید: وقتی که مرا بغل کرد این جمله را که نمایانگر احساسات دوستانه و مهماننوازی ایرانیها است ادا کرد: «شما روی چشمان من قدم بگذارید».
چادرهای احمدخان در شیبهای بلند ارتفاعات زاگرس واقع در غرب خرمآباد در حدود 1000 فوت (پا) [300 متر] پایین «نوژیان» که یک گذرگاه کوهستانی در ارتفاع 8000 پایی [2400 متر] بود قرار داشت.
ما روی یک قالی نفیس ایرانی در چادر مستطیلشکل خان که از پارچه پشمی سیاه رنگی ساخته شده بود نشستیم یک دسته ارکست در مقابل قسمت باز چادر ایستاده بودند. وقتی که ما درون چادر چای و خربزه و سیب و انگور میخوردیم در بیرون چادر با آهنگ سنتی لرها رقص محلی انجام میشد. بعداز پایان رقص چهارنفر آمدند و جلو ما نشستند و یک آهنگ لطیف و دلنواز ایرانی نواختند. یکی از این چهارنفر ویلونی دستهبلند و کاسهای شکل [کمانچه] مینواخت و دیگری نی میزد و دو نفر دیگر هم با دستهایشان نوعی طبل مینواختند [احتمالاً ضرب] و در ضمن نواختن یکی از ملودیهای قدیمی ایرانی، یک سری اشعار بیانتها که همه به این ابیات ختم میشد:
محبوب من کتانه است/من کتانه را دوست میدارم/محبوب من کتانه است/من او را خیلی دوست میدارم؛ میخواندند.
معمولاً سوزناکترین آهنگهای عشقی از میان ژندهپوشهای بینوای «پاپی» تراوش میکند. کلمات تقریباً با نرمی و لطافت ویژهای ادا میشود و در صدای آنها جاذبه خاصی وجود دارد. چنین بنظر میرسد که هریک از خوانندگان مکنونات قلب و یا به اصطلاح درد دلشان را بیرون میریختند، من تا حدودی تحت تأثیر این ملودیهای غمانگیز واقع شده بودم ولی وقتی تأثر من به منتهی حد خود رسید که متوجه شدم یکی از ضربگیرها ضمن خواندن آواز اشک از چشمانش جاری شده است. واقعیت امر اینست که در صدای آنها چیزی بیش از غم و اندوه نهفته بود. شاید بهتر این است بگوییم نوعی التماس و درخواست یا نوعی لابه و زاری از آهنگ غمانگیز آنها تراوش میکرد. شاید هم فریاد نومیدانه مردمان فراموش شدهای بود که درخواست عشق و محبت داشتند. بعبارتی کتانهای که آنها به زبان میآورند چیزی ماوراء یک زن رویایی آنها بود. چیزی که آنها در قالب اسم کتانه طلب میکردند سمبل عدل و انصاف و ترحم بود نه یک زن ساده عادی. خلاصه صدای آنها، آهنگ آنها و ژستهای آنها خیلی پرمعنی بود چون در این محیط روستایی ایل پاپی، آنچه به چشم میخورد فقط فقر و رنج بود، اینها فریادهایی بود که این بینوایان به روی مسئولین بلند کرده بودند. اینها میخواستند با نوای موسیقی غمانگیز خود شاید راه فراری از بدبختی پیدا کنند.
اثر این آهنگ لطیف و سوزناک در من به قدری شدید بود که در تمام طول مسافرت در همه جا با من همراه بود. در عراق هنگامیکه با کشاورزان نگون بخت نخلستانها صحبت میکردم و در هندوستان زمانیکه با گلهداران هندی در کوههای همیالایا به گفتگو نشسته بودم و در اصفهان وقتی که وضع کارگران را میدیدم و بالاخره در هر جای خاورمیانه که پا میگذاشتم از چشمان همه این مردم محروم یک نوع پیام با یک نوع درخواست و شاید هم یک نوع التماس خوانده میشد، بله. درخواست کمی محبت و تقاضای کمی رحم و شفقت، درخواستی که سالهای سال است به آن توجه نمیشود. خواهش و التماسی که مدتهای متمادی است از آن غفلت شده، نالههاییکه احتمالاً خیلی زود به یک فریاد پرشور و هیجان توأم با نفرت و انتقامجویی تبدیل خواهد شد. فریاد و هیجانیکه زمینهساز یک طغیان است. هیجانیکه منشاء یک انقلاب و شورش بلاخیز، وحشتزا و خانمانبرانداز است.
بعداز پایان این برنامه، احمدخان دستور داد که سفره نهار را پهن کنند. سیخهای کباب جگر، قلوه، جوجه و بره بود که روی آتش ذغال به وسیله یک سرآشپز ماهر و خوش ذوق خوب کباب شده بود. کبابهاییکه بوی عطر مخصوصش فضای محوطه را پر کرده بود و اشتها را تحریک مینمود ما کبابها را با دست از سیخها بیرون کشیده شروع به خوردن کردیم در حالیکه جمعیتی از انسانهای ژندهپوش جلو در چادر ما ایستاده بودند، نزدیکتر شدند. آثار فقر از چهره و لباسهایشان نمایان بود. نگاههایی که نیش زهرآگین آن را در قلب خود کاملاً حس میکردم.
این لقمههای غذای مقوی و لذیذ از لاردرهای [گنجهای که غربیها در قدیم از آن برای خنک نگاه داشتن غذا استفاده میکردند] فقرا تهیه میشد. این ضیافت توسط فقیرترین فقیران تدارک دیده شد – غذایی که خودشان هرگز نخورده بودند. و من وقتی غذا میخوردم به لرهایی فکر کردم که زمستان قبل از گرسنگی مرده بودند و مدام این فکر مرا آزار میداد. اکنون هم میدیدم که همان مردم گرسنه و فقرزده ضیافتی برپا کردهاند و سفرهای رنگین پهن کردهاند که از من پذیرایی کنند.
خیلی تأسفآور است که نزدیک همین محلی که ما مشغول خوردن جوجه کباب و کباب برگ و مخلفات آن بودیم زمستان سال گذشته یعنی درست هشت ماه قبل، از یک دهکده پنج هزار نفری نهصد نفر از لرها از گرسنگی به سرحد مرگ رسیده بودند تا اینکه بالاخره دولت مرکزی مقداری گندم بین این مردم قحطیزده تقسیم کرد. و به همین ترتیب هم در بهار سال جاری که من در لرستان به بعضی از دهات سر زدم تعدادی از لرها به علت ضعف ناشی از گرسنگی حتی 5 دقیقه هم نمیتوانستند روی پا بایستند.
این افکار آنقدر مرا ناراحت کرده بود که دیگر قادر به خوردن غذا نبودم لذا به دو نوجوانی که در جلو من ایستاده بودند اشاره کردم که نزدیکتر بیایند. اینها نوجوانانی بودند با چشمان بیفروغ و گودرفته، به اوّلی یک سیخ کباب تعارف کردم و به دوّمی هم همینطور. آنها با حرص و ولع غیر قابل وصفی کبابها را میبلعیدند و بالنتیجه صف نیمدایرهای که این مردم گرسنه جلوی چادر خان تشکیل داده بودند به حرکت درآمد و در چند قدمی من متوقف شد. من از مترجم خود شهباز خواهش کردم که از بین صف نیمدایرهای شش نفر را به میل خود انتخاب کند و او هم این کار را کرد. من از اوّلی پرسیدم: «اسم شما چیست؟»
ج: «اسم من عباس است»
س: «کدام زمین مال شما است؟»
ج: «هیچکدام»
س: «روی کدام زمین کار میکنی؟»
ج: «هیچ زمینی»
س: «دارایی شما چیست؟»
ج: «چهار رأس گاو و ده رأس گوسفند لاغرمردنی دارم که چراگاه آنها زمینهای بایر ایلیاتی است»
س: «خانوادهای که تو تنها نانآور آنها هستی چند نفرند؟»
ج: «5 نفر»
من عین همین سئوالات را از پنج نفر دیگر کردم. یکی از آنها عبدل نامی بود که نه زمین داشت و نه روی زمینی کار میکرد فقط شش رأس گاو و پانزده رأس گوسفند داشت و نانآور یک خانواده ده نفری بود. اسم سوّمی امانی بود که او هم نه زمین داشت و نه روی زمین کار میکرد چهار رأس گاو و بیست رأس گوسفند داشت و نانآور یک خانواده دو نفری بود چهارمی حسین نامی بود با یک خانواده پنج نفری که 4 رأس گاو، سی رأس گوسفند داشت که خود روی زمین یک تاجر خرمآبادی بصورت مستأجر کار میکرد سال گذشته از 300 پوند (کمتر از 150 کیلو) محصول به دست آمده از زمین مورد اجاره فقط 20% آنرا دریافت کرده [یعنی 60 پوند که کمتر از 30 کیلو است] اسم پنجمی علی بود که او هم صاحب زمین نبود و مرزعه گندمی را از یک تاجر خرمآبادی اجاره کرده بود و از دویست پوند محصول سال گذشته 20% به او رسیده بود [یعنی 40 پوند که کمتر از 20 کیلو است] درصورتیکه خانواده تحت تکفل او دو نفر بودند و بالاخره ششمی تقی نامی بود که او هم زمین نداشت و روی زمینی هم کار نمیکرد. دو رأس گاو و 20 رأس گوسفند داشت و خانوادهاش شش نفر بودند.
من هرگز قیافه این شش نفر را فراموش نخواهم کرد، آنها مردمانی سادهدل بودند که میل داشتند بیش از اینها ماجرای زندگی خود را برای من فاش کنند و حقایق را روشن نمایند. آنها بینوایانی بودند که در گرداب فقر و مسکنت غوطه میخوردند و نمیدانستند که چگونه باید از آن رهایی پیدا کنند. آنها میخواستند عقده دلشان را بیرون بریزند. آنها چشمان خود را به چشمان من دوخته بودند گویی میخواهند قول یک آتیه تازه، یا سرنوشت تازه را از من بگیرند امّا وقتی گفتگوی من با آنها به پایان رسید و من با آنها خداحافظی کرده و به طرف چادر خان به راه افتادم یکمرتبه همه انتظارات و امیدهایی که در چهره آنها نمودار شده بود از بین رفت و بازهم به صورت همان ژندهپوشان مأیوس و حرمانزده درآمدند که کماکان قربانی بیعدالتیهای اجتماع باقی مانده بودند.
در حالیکه پرسشهای من ادامه داشت، بزرگان ایل در آن طرف خیمه نشستند. وقتی کارم تمام شد، یکی از آنها بلند شد و به سمت من آمد. آنچه او گفت شاید برای حفظ ظاهر بود، شاید هم برای تسکین خجالت من بود. او با مهربانی تعظیم کرد و سپس گفت:
«این کار خدا بود که شما شش نفر از فقیرترین افراد ما را انتخاب کردید.»
در پایان این بخش درباره نوشتههای داگلاس درخصوص شرایط ضعیف اقتصادی ایلات و طوایف لر فیلی باید گفت اگرچه مردم لر پس از حکومت اتابکان و بهویژه در 500 سال اخیر روز به روز محرومتر گشتند تا آنکه در زمان حکومت قاجاریه که کشور به ورطه هرج و مرج افتاده بود وضع اسفناکتری پیدا نمودند امّا علاوه بر این همانگونه که قبلاً در پست «داستان کلو» نیز اشاره شد زندهیاد دکتر نادر افشار نادری سیاست تخته قاپو و اسکان همراه با زور و سریع عشایر کوچنده را دارای اثرات مخربی بر زندگی آنان دانسته بودند. ویرانگری آن سیاست زمانی بهتر درک میشود که گفته میشود ایران در آن سالها به دلیل وقوع جنگ جهانی دوّم و اشغال توسط روسیه و انگلستان دچار قحطی مواد غذایی شده و طبعاً عشایر لر افزون بر آثار منفی اسکان اجباری بایستی با پیامدهای قحطی نیز مقابله میکردند.
قصّاب لرستان: فقر بیاندازه لرها معلول تاراج و چپاول ارتش ایران هم بود. این تراژدی به سیاست رضاشاه در رابطه با مطیع کردن عشایر مربوط میشد. رضاشاه یک فرد نظامی بود که در کودتای اسفند 1299 به قدرت رسید و در سال 1304 به سلطنت. البته بعضی کارهای بزرگ و خوب هم برای ایران انجام داد. ساختن تأسیساتی در رامسر از آن جمله است. در بعضی مناطق خانههای تمیز و جالبتوجهی هم برای دهقانان بنا کرد. ساختن جادهها، تأسیس مدارس، پارکها، مخازن آب و سایر پروژهها جزء کارهای خوب او محسوب میشوند ولی برنامهای که او برای عشایر پیاده کرد نه تنها گرهی از کار آنها نگشود بلکه فقر و محرومیت آنها را تشدید کرد که بالاخره به قتل عام و غارت آنها انجامید. نقشه او این بود که سیستم تیولداری را از میان بردارد، ایلات را از حالت چادرنشینی خارج کند و به طور ثابت در دهات ساکن نماید. او برای رسیدن به این هدف از هر وسیله ممکن استفاده کرد. امّا تا چه حد شخص رضاشاه مسئول تراژدی و مصیبتهای وارده بود مسئلهای است قابل بحث. بعید نیست که او اطلاع کافی نداشت که ارتش او با لرها چه کرده و چه میکند. شاید هم اطلاع داشت و چشم و گوش خود را بسته بود. به هر تقدیر یکی از شرمآورترین فصول سلطنت رضاشاه به دست یکی از افسران او که بین ایرانیان به «قصاب لرستان» مشهور است نوشته شده است:
ماجرا از این قرار است که دولت ایران تصمیم گرفت که جاده شوسهای در لرستان احداث نماید و لرها با این نقشه مخالفت کردند و در نتیجه بین ارتش و لرها زد و خوردهایی رخ داد ولی دردسر از آنجا شروع شد که یکی از ژنرالهای مشهور ارتش در نقطهای در مجاورت یک پل بتنی کوچک در چند مایلی جنوب خرمآباد به کمین افتاد و کشته شد [احتمالاً منظور داگلاس سرلشکر طهماسبی بوده است]. لرها پس از این پیروزی به شهر حمله کردند و قلعهای را که در وسط شهر روی تپه مرتفعی ساخته شده بود [قلعه فلک الافلاک] تصرف نمودند و از این موفقیت مسرور و جسور شدند چون قلب لرستان را تحت کنترل خود درآورده بودند. به این ترتیب نقشه رضاشاه در رابطه با خاتمه دادن به مسئله ایلنشینی و از بین بردن رهبری خوانین و اسکان عشایر، با شکست وحشتناکی روبرو شده بود. به منظور جبران این شکست و ختم غائله به یکی از سرهنگهای خود مأموریت داد که به خرمآباد اعزام شود. سرهنگ مزبور با ورود به شهر خرمآباد قلعه را محاصره کرد. روز به روز بر تعداد سربازان اعزامی به خرمآباد افزوده شد و روز به روز حلقه محاصره شهر هم تنگتر گردید در نتیجه ارسال تدارکات و نیروهای کمکی به قلعه به کلّی قطع گردید و بالاخره بیش از یک ماه طول نکشید که قلعه سقوط کرد. با سقوط قلعه 80 نفر از رهبران لرها به دار آویخته شدند.
یکی از افسران شرکت کننده در این ماجرا به من [داگلاس] گفت: «ما سه روز تمام اجساد را روی چوبه دار نگاهداشتیم تا درس عبرتی برای سایر لرها باشد.»
بقیه ماجرا را بهتر است از زبان پیرمرد 80 سالهای که من در دشت لرستان ملاقات کردم بشنویم. او در آلونکی که سقف و دیوارههای آن با شاخ و برگ درخت بلوط ساخته شده بود زندگی میکرد. من به این کلبه رفته بودم که با اجازه صاحب آن از درون کلبه عکسی بگیرم. با نزدیک شدن من زنی که در مدخل کلبه نشسته بود و بافندگی میکرد به سرعت از در عقب ناپدید شد. پیرمرد جلو در نشسته بود و با چهرهای ناراحت به من نگاه کرد و گفت: «آیا واقعاً ضروری است که شما از ما بیچارگان نگونبخت عکس بگیرید؟»
سیمای خسته و نگران پیرمرد به نظر نجیبزاده و موقر میرسید. در قیافه او نوعی بزرگمنشی و در آهنگ صدای او نوعی غرور مشهود بود. من از زحمتی که برای او ایجاد کرده بودم ناراحت و شرمسار شدم لذا دوربین عکسبرداری را کنار گذاشته و از او خواهش کردم که در صورت امکان مرا در داخل کلبه بپذیرد. او از جا بلند شد و تعظیمکنان با اشاره دست مرا به دخول در کلبه دعوت کرد تا در نشستن روی گلیم کهنهاش با او شریک شوم.
ما با هم گفتگوها کردیم از کوههای سر به فلک کشیده غرب ایران، از گرگها و پلنگها و گلههای بز کوهی در ارتفاعات و کبک و کبوترهای وحشی که در ارتفاعات پایین تر یافت میشوند. پیرمرد هم از شکارهایی که در قدیم کرده بود سخن به میان آورد. او به افسرانی از ارتش آمریکا که در ایام تشکیل «فرماندهی خلیج فارس» برای شکار به این منطقه آمده بودند اشاره کرد که چگونه آنها را راهنمایی کرده تا برنامه گردش و شکار خود را پیاده کنند، او از آمریکاییها خوشش میآمد. او از صید یک ماهی عظیمالجثه از رودخانه کشکان حکایت میکرد. رودخانهای که از شمال غرب سرچشمه میگیرد و از نزدیکیهای خرمآباد عبور نموده و بالاخره وارد خلیج فارس میشود. خلاصه صحبتهای او گل کرده بود و ادامه داشت تا اینکه بالاخره لحظه سکوت فرا رسید لحظهای که به من فرصت داد تا سئوالاتی را مطرح کنم. سئوالاتی در رابطه با علل بیچارگی و تهیدستی او که در ابتدای امر خود به آن اشاره کرده بود. او سپس از فقر، گرسنگی، بینوایی و از بدبختی لرها صحبت کرد. او گفت که چگونه تعدادی از مردم لرستان در زمستان گذشته از گرسنگی مردند. او از خودش صحبت کرد که چطور تاکنون توانسته که به سختی جسم و روحش را با هم نگاه دارد. او میگفت که فقط میوه درخت بلوط کوهی زندگی او را نجات داده است.
من از او سئوال کردم که درباره «امیر احمدی» چه میداند؟
او نگاهی عجیب و پرمعنی به من کرد و سری تکان داد و شرح داستان را با احتیاط تمام آغاز کرد و من خیلی تلاش کردم تا او را به بازگو کردن جزئیات ماجرا ترغیب نمایم و به او قول دادم که آنچه را که او میگوید برای کسی فاش نکنم یا لااقل اسمی از او به میان نیاورم.
بالاخره او با صدایی آهسته و خیلی محافظهکارانه آنچه در دل داشت بیرون ریخت و گفت: «اردوگاه ما زیاد از اینجا دور نبود ما صد نفر بودیم که در بیست کلبه کوچک و چادر زندگی میکردیم. چندین هزار رأس بز و گوسفند و چند صد رأس گاو و گوساله و قاطر و دهها اسب داشتیم. تعدادی از جوانان ما همراه با خانهای ما در قلعه فلاک الافلاک محاصره شده بودند. جوانان ما بلا استثناء کشته شدند، خوانین ما را دار زدند. ارتش پیروز شده بود نبرد دفاعی به پایان رسیده بود حالا دیگر مانعی در راه جادهای که رضاشاه درنظر داشت بسازد وجود نداشت.» او داستان خود را چنین ادامه داد:
«چند روز بعد در اردوگاه خود نشسته بودیم که از دور گرد و خاک زیادی را مشاهده کردیم عدهای از سوار نظام ارتش بودند که چهار نعل به طرف کلبههای ما میآمدند. سرهنگی هم فرمانده این واحد بود وقتی که به اردوگاه ما رسیدند سرهنگ با صدای رسا و بلند فرمانی صادر کرد و با این فرمان سربازها از اسب پیاده شدند. سپس سرهنگ فرمان قتلعام ما را صادر کرد و در اجرای این فرمان، سربازان ما را هدف قرار داده شروع به تیراندازی کردند. تعدادی از کودکان ما هنوز در گهوارهها هنوز در خواب بودند و تعدادی هم در گوشه و کنار بازی میکردند. سربازان به هر بچهای که میرسیدند او را میگرفتند و لوله هفتتیر خود را در شقیقه او میگذاشتند، ماشه را میکشیدند و مغز او را متلاشی میکردند. زنها جیغ میکشیدند و از چادرها به بیرون میدویدند زن من در گوشهای خزیده بود و از ترس مثل بید میلرزید. من جلو او ایستاده بودم و کاردی هم در دست داشتم که یکمرتبه صدای تیراندازی بلند شد و من نقش زمین شدم و از حال رفتم.»
«وقتی به هوش آمدم، زنم را دیدم که روی من افتاده بود و خون گرمش روی سینهام جاری بود. او در اثر اصابت گلوله به سینهاش کشته شده بود. خود من در اثر اثابت گلولهای که در گردنم فرو رفته بود زخمی شده بودم و آنها به خیال اینکه من مردهام مرا رها کرده بودند. من پس از هوش آمدن بلافاصله چشمانم را بستم و در همان وضع بیحرکت باقی ماندم زیرا سرهنگ و نیروهایش هنوز آنجا بودند. من از گوشه چشم و از زیر پلکهای نیمهباز آنها را دید میزدم. شما ممکن است حرفهای مرا درباره آنچه را که دیدم باور نکنید ولی قسم به نانی که در سفره این خانه هست آنچه میگویم حقیقت دارد.»
سکوت ممتدی مجدداً بین ما حکمفرما شد باد شدیدی که توأم با گرد و خاک میوزید مقداری خار و خاشاک وارد کلبه میکرد و چشمان ما را آزار میداد برای دقایقی چند سوسماری که در بیرون کلبه ما را دید میزد ولی همین که ما متوجه آن شدیم پا به فرار گذارد و پس از چند لحظه زیر بتهها از نظر ما ناپدید شد. سپس پیرمرد رو به من کرد و داستان خود را که هنوز مثل کابوسی وحشتناک در مغزش خانه کرده بود ادامه داد.
قبل از اینکه بقیه داستان پیرمرد را نقل کنم بیمناسبت نخواهد بود که به این مطلب هم اشارهای داشته باشم که در بعضی موارد آسیاییها برای کشتن و شکنجه دادن مقصرین طرق مختلفی به کار میبردهاند که دارای سابقه تاریخی است مثلاً نقل کردهاند که اگر سبیل پلنگ را در غذای کسی بریزید دچار زخم روده خطرناکی شده و پس از مدتی خواهد مرد. گفتهاند که سم مهلکی هم میتوانستهاند از سوسک درست کنند بطوریکه اگر این سم را در چای یا قهوه کسی میریختند مرگ او حتمی بود. گفتهاند که مغولها یک قطعه تخته قطور را سوراخ کرده و سر و گردن محکوم را داخل سوراخ میکردند بعد اهرم آن را آنقدر به چرخش در میآوردند تا سوراخ تعبیه شده کاملاً به گردن بچسبد. یکی دیگر از روشهای شکنجه، انداختن محکومین دست و پا بسته درون سیاهچالها بوده. سیاهچالهاییکه که نیمی از آن را با آب پر کرده بودند.
در تاریخ آمده است که آغا محمدخان قاجار که در کودکی او را مقطوعالنسل کرده بودند در اوایل سلطنت خود انتقام وحشتناکی از مردم بیگناه خود گرفت. او دستور داد تخم چشم سی هزار نفر بیگناه را از حدقه خارج و برای او بیاورند. وقتی که سی هزار جفت چشم آماده شد شخصاً یک روز تمام وقت خود را صرف شمردن چشمها کرد که مبادا او را فریب داده باشند و دستور او را طابق النعل بالنعل اجرا نکرده باشند و تعداد تخم چشمها کمتر از سی هزار باشد.
خود لرها هم انواع وسایل شکنجه را به کار میبردهاند. در تاریخ ثبت شده که لرها بعضی اوقات محکوم را در دیگ آب جوش میجوشانند. با تمام این تفاصیل، آنچه پیرمرد از اعمال وحشیانه سرهنگ [امیر احمدی] برای من تعریف کرده از نظر کراهت و شناعت و درندهخویی یکی از فجیعترین و نفرتانگیزترین انواع شکنجه و اعدامهای تاریخ گذشته و حال بوده است.
خلاصه پیرمرد به سخنان خود چنین ادامه داد: «سرهنگ چندین نفر از جوانان ما را که اسیر کرده بود جمع کرد و بلافاصله دستور داد با زغال آتش روشن کنند. من فوراً متوجه شدم در حال تدارک چه کاری است. او دستور داد یک طاوه آهنی بزرگ آماده کنند و طاوه را روی آتش بگذارند تا خوب تفته و قرمز رنگ بشود، آنگاه دستور داد یکی از لرها را بیاورند. دو نفر سرباز دستهای اسیر را محکم گرفتند و سومی هم با یک شمشیر تیز در عقب او ایستاد سپس با اشاره سرهنگ سرباز جلاد با شمشیر سر اسیر را قطع کرد. هنگامیکه سر از بدن جدا شد و به کناری افتاد سرهنگ فریاد کشید: «بدو… بدو» و همزمان سرهنگ طاوه سرخ شده را روی گردن بریده چسباند. جسد بیسر از جا بلند شد و یکی دو قدم دوید و بعد افتاد. سرهنگ فریاد کشید: «آن فرد بلند قد را بیاورید. فکر میکنم که او بهتر از اینها بدود.» خلاصه همان روند تکرار شد. مرد بلند قد وقتی سر بریده شد کمی بیشتر دوید. لر بعداز لر سربریده شد. بارها و بارها طاوه آهنی به رنگ سرخ داغ میشد و بر روی گردن بریده شده قرار میگرفت. یک بار سرهنگ به موقع نتوانست طاوه را روی گردن قرار دهد به همین دلیل وقتی جلاد سر محکوم را از تن جدا کرد خون از گردن بریده حدود پنج فوت [یک متر و نیم] به هوا فواره زد.»
پیرمرد کمی سکوت کرد تا نفسی تازه کند و لبهای خشک شده خود را با زبان تر نماید. سپس به سخنان خود اینطور ادامه داد:
«پس از اینکه چند نفری از جوانان به این شکل کشته شدند، سرهنگ شروع به شرطبندی کرد که این مردان بیسر تا کجا و چه مسافتی میدوند. سرهنگ و سربازان فریاد میزدند و قربانی را تشویق میکردند تا بیشتر بدود.»
پیرمرد که از فرط خشم و غضب صورتش به زردی گرائیده بود مکثی کرد و من از این فرصت استفاده کردم و پرسیدم: «خوب، بالاخره در این مسابقه دو اجساد، برنده چه کسی بود؟»
او چند دقیقهای سکوت کرد سپس گفت: «سرهنگ در اغلب شرطبندیها برنده شد؛ فکر میکنم او فقط در یکی از شرطبندیها که جسد لر بیسر توانست 15 قدم بدود هزار ریال برنده شد.»
مثل اینکه پیرمرد از شرح داستان فجایع سرهنگ خسته شده بود، ادامه داستان را قطع کرد و دو استکان چای داغ از قوری که روی سماور قرار گرفته بود ریخت و ما در یک سکوت کامل مشغول صرف چای شدیم. پس از اینکه نوشیدن چای به پایان رسید، من مجدداً رو به او کردم پرسیدم: سرهنگ بعداز این ماجرا چه کرد؟ او در پاسخ به این سئوال چنین گفت:
«خوب معلوم است که چه کرد، او دستور داد همه گاوها و گوسفندان و اسب و الاغها و سایر اغنام و احشام ما را ببرند و روز بعد چند کامیون آوردند و همه اسباب و اثاثیه و بالاخره همه دار و ندار ما را از قبیل قالیها و سماورها و بشقابها و طلاآلات و زینتآلات و لباسهای ما را بار کامیونها کردند و بردند.»
پرسیدم: «خوب در این گیر و دار تو چه میکردی؟»
جواب داد: «من خودم را به طرف چشمه آبی که داخل درّه کوچکی قرار داشت کشیدم و زخم خود را شستشو دادم. من آنقدر ضعیف شده بودم که دو شب تمام قدرت حرکت نداشتم تا اینکه روز سوّم قدری حالم بهتر شد و توانستم روی پای خود بایستم و اجساد را به سختی و زحمت زیاد دفن کنم. همه مردها و زن و بچههای ما بلا استثنا کشته شده بودند و لاشخورها گرد آنها جمع شده بودند. به طوریکه من برای دفن کشتهها مجبور بودم آنها را از اطراف اجساد دور کنم.»
مجدداً پرسیدم: «بعداز آن برای سرهنگ چه اتفاقی افتاد؟»
او در پاسخ با نفرت و تحقیر غیر قابل وصفی گفت:
«سرهنگ؟ ایشان به پاداش شاهکارهایی که در لرستان انجام داده بود به درجه ژنرالی ارتقاء یافت و بعدها هم وزیر جنگ شد.»
پرسیدم: «آیا او هنوز زنده است؟»
او در جواب گفت: «بله زنده است و در تهران زندگی میکند او اموال غارت شده از دهات ما را بار کامیونها کرد و به غنیمت برد. او فقط دهها هزار رأس گوسفند و بز ما را دزدید. حالا به چه ترتیب این اموال غارت شده را بین افراد خود قسمت کرد من اطلاع ندارم. سهم مقامات بالاتر از این غنائم چقدر بود من اطلاع ندارم تنها چیزیکه مسلم میباشد این است که امروزه او مرد ثروتمندی میباشد. او مالک چند صد باب خانه است که قسمت اعظم پول آن را از عایدی فروش غنائم غارت شده از ما به دست آورده است.»
پیرمرد وقتی این سخنان را بر زبان میراند حالت تحقیرآمیزی در آهنگ صدایش مشهود بود و بالاخره آخرین جمله خود را در این رابطه با مقداری آب دهان که روی زمین انداخت از دهان خارج کرد: «بله آن سرهنگ امروز به تیمسار امیر احمدی قصاب لرستان معروف است.»
آفتاب در حال غروب بود که من از جا برخاستم تا از پیرمرد خداحافظی کنم او با دستهایش مرا به گرمی در آغوش کشید و عمیقاً در چشمانم خیره شد. در چشمان او علامت التماس و خواهش کاملاً هویدا بود. او با این نگاه از من میخواست که مجدداً به او اطمینان بدهم که تحت هیچ شرایطی او را معرفی نخواهم کرد و بالاخره پس از دقایقی سکوت مجدداً لب به سخن گشود و گفت: «میدانی… من یک ایرانی هستم، من کشورم را دوست میدارم. من حاضرم جانم را فدای کشورم بکنم امّا من از ارتش متنفرم. خداوند در زمان خودش انتقام ما را خواهد گرفت.»
او قدری چشمان خود را پایین انداخت و بعداز لحظهای سکوت سر خود را بلند کرد. من به خوبی شراره آتش خشم و غضب را که در چشمان او موج میزد مشاهده کردم بالاخره او گفت:
«ما از روسها میترسیم، ما میدانیم که روسها دشمن مملکت ما و مردم ما هستند ولی ضمناً ما هم انسانیم ما هم حقی داریم حق حیات حق آزادی و…»
مدتی بعداز این ماجرا بود که من امیراحمدی را در یکی از گاردن پارتیها در تهران ملاقات کردم او مردی بود چهارشانه راست قامت که ظاهراً شصت ساله به نظر میرسید. او ضمناً دارای یک سبیل سیاه چخماقی و چشمانی نافذ بود: او یک سری دندانهای طلایی داشت که هنگام خندیدن به خوبی نمایان میشد. به زبانهای روسی و ترکی آشنایی داشت و در ارتش قزاقستان در روسیه آموزش دیده بود. در آن ایام هنوز هم آثار تکبر، نخوت و جسارت از سیمایش و بخصوص از طرز صحبت و آهنگ صدایش حتّی هنگام بحثهای خصوصی و خودمانی اش هویدا بود.
در این حیص و بیص خانمی از او سئوال کرد: «تیمسار مناسبات شما با مردم لرستان در حال حاضر چگونه است؟» او در جواب گفت: «آنها با احترام از من یاد میکنند. امروزه اسم من در اغلب خانواده ها مطرح است.»
خانم مجدداً سئوال کرد: «ولی چگونه؟»
او خندید، با این خنده همه دندانهای طلاییش نمودار گردید و بالاخره پس از مدتی خندیدن گفت: «به این نحو که اگر کودکی در لرستان گریه بکند مادرش برای ساکت کردن او میگوید: ساکت، والا میگم امیر احمدی تو را با خودش ببرد.»
در پایان این بخش مجدداً ضمن یادآوری کلام داگلاس مبنی بر بعضی کارهای بزرگ و خوب رضاشاه برای ایران، این نکته را هم نباید از نظر دور داشت که میتوان گفت سیاستهای خشن او در قبال عشایر در نهایت به از دست دادن بخش مهّمی از پایگاه اجتماعیاش نزد عشایر بهویژه لرها، کردها و قشقاییها انجامید.
تیراندازی تفنگ در کوهدشت: یک روز بعداز روزیکه با آن شش نفر لر از ایل پاپی مصاحبه داشتم به کوهدشت رفتم لرهای ایلات و طوایف «طرهان» در این منطقه زندگی میکنند. روزی که من وارد کوهدشت شدم دریافتم که اهالی کمی ناراحت و خشمگین به نظر میرسند. نیم ساعت بعداز ترک این محل هم جنگ سختی در کوچههای دهکده درگرفت. معمولاً ریشه این قبیل دردسرها را میتوان در مناسبات قبایل با نظامیها هنگام انجام انتخابات فرمایشی مجلس شورای ملی جستجو کرد.
کوهدشت هشتاد مایلی [128 کیلومتر] شمالغربی خرمآباد واقع شده است. این دهکده دارای یک جاده خاکی است که در پیچ و خمهای یک دره طویل که رودخانه کشکان در آن جاری است عبور میکند. پرتگاههای سنگ آهکی بلندی به ارتفاع هزار پا در اطراف راست جاده قرار دارد که قلههایی به اشکال عجیب و ستونهای بلند در آن دیده میشود. جاده تا خود کوهدشت کلاً سربالایی است و بعداز این که از دره خارج شد مسیر پرپیچ و خمی را در پیش گرفته سپس پرتگاهی را دور میزند و با پیچهای ملایمی از لبه پرتگاه عبور مینماید و عاقبت وارد دره وسیعی به ارتفاع 8000 پا [2400 متر] میگردد. گاه و بیگاه چند درختی هم روی ارتفاعات به چشم میخورد. تعدادی گله گوسفند و بز هم در کف آبگیر دیده میشوند. در آن روزها مزارع گندم و جو را درو کرده بودند. اینها مزارعی دیم است که فقط با استفاده از رطوبت برف و باران و نزولات آسمانی آبیاری میشوند.
کوهدشت [در دهه بیست شمسی] دهکدهای است با حدود 200 خانوار واقع در شمال آبگیر. وقتی من به آنجا رسیدم در بیرون ده تعدادی از مردان روستایی صف کشیده بودند. تا به من خوشامد بگویند. در قیافه مردم ده ناراحتی عمیقی مشهود بود. همه ساکت و عبوس سر جای خود ایستاده بودند. جوّ بسیار خشک و نامطلوبی بود. حتّی یک تبسم مخفی هم در چهره کسی احساس نمیشد. من از این اوضاع و احوال فهمیدم که حتماً دردسرهایی در شرف تکوین است ولی متأسفانه به اصل موضوع پی نبردم. هنگامی من میتوانستم از قضیه سردربیاورم که سئوالاتی را که قبلاً در ایل پاپی مطرح کرده بودم با آنها در میان گذاشتم. از تعداد زمینهایی که در اختیار داشتند یا مالک آن بودند، از استاندارد زندگی آنها و بسیاری مسائل دیگر سئوال کردم. جوابهایی که آنها به من دادند اغلب دوپهلو و گیج کننده بود، اهالی کوهدشت نظیر سایر جاها به نظر خیلی فقیر و بینوا میرسیدند. لباسهای ژنده و پارهای به تن داشتند. معهذا از دارایی هرکس که سئوال میکردم جواب میداد که مالک زمین است و تعداد زیادی هم گاو و گوسفند دارد و وضع مالی او کاملاً خوب است وقتی پرسشهای من ادامه پیدا کرد به تدریج آثار لبخند تمسخرآمیز را در سیمای آنها خواندم و بالاخره فهمیدم که به اصطلاح مرا دست انداختهاند. پس از تحقیقات بیشتر متوجه شدم که افسری قبل از من وارد کوهدشت شده و به دهاتیها هشدار داده است که شخصی وارد دهکده میشود و کار او جمعآوری اطلاعات است. مواظب جوابهایی که به او میدهید باشید و به او چیزی نگویید؛ یکی از بزرگان روستا پاسخ داده بود: ما به دستورات شما عمل خواهیم کرد. در نتیجه فهمیدم که علت این رازداری و دروغگوییهای مصلحتآمیز چیست. خلاصه کلام همین مسئله بود که قبل از غروب آفتاب زمینه نزاعی را که قبلاً به آن اشاره کردم در کوهدشت فراهم کرد.
من در خرمآباد با علیمحمد غضنفری نماینده مردم کوهدشت در مجلس شورای ملی ملاقاتی داشتم و او به اتفاق گروه ما مرا تا کوهدشت همراهی کرد. غضنفری مردی است سبزهرو، میانسال که موقع راه رفتن کمی میلنگد او یکی از ثروتمندان مرفه و خوشمشرب است که در دوستیابی مهارت بهسزایی دارد. محمدحسین غضنفری فرماندار خرمآباد عموزاده او است که ظاهراً مدیر با تدبیری به نظر میرسید. او بیماری مالاریا را از خرمآباد از طریق سمپاشی عملاً ریشهکن کرده بود. [در عصر استواری سازمان سنتی ایلات و طوایف، خاندان غضنفری امرائی از بزرگان منطقه کوهدشت و لرهای طرهان بودهاند که بعدها شخصیتهای اهل قلم و ادبی چون شادروان اسفندیار غضنفری نویسنده از جمله کتابهای گلزار ادب لرستان و نیز مجموعه دوجلدی تاریخ غضنفری را به قوم لر معرفی کردهاند]
داگلاس در ادامه مینویسد: روستاییان شنیده بودند که نماینده مجلس در نظر دارد عموزاده خود را به فرمانداری کوهدشت منصوب نماید. با اینکه هم فرماندار و هم نماینده مجلس هر دو مردانی سختکوش و صدیق به نظر میرسیدند معهذا پیشنهاد این ایده سبب بالا گرفتن هیجانات و ناآرامیهایی شده بود که من به سختی توانستم از لابهلای صحبتهای روستاییان منشاء این ناآرامی انفجارآمیز را دریابم. یکی از دلایل ناآرامی این بود که شخص غضنفری [نماینده مجلس] در کوهدشت مالک املاک زیادی بود که در رابطه با تعیین حدود این املاک اختلافات زیادی با سایر مالکین داشت. خلاصه او ادعای مالکیت املاکی را میکرد که ملک دیگران بود بنابراین اگر عموزاده فرماندار کوهدشت میشد او در دعواهایی که بین او و سایر مالکین در رابطه با حدود املاک داشت پیروز میگردید: البته این موضوع یکی از علل بود ولی مسئله اصلی به شمار نمیآمد چون مسئله مهّمتری در ماوراء آن وجود داشت.
شایان ذکر است که امروزه انتخابات در ایران معمولاً به وسیله ارتش نظارت میشود. سربازان صندوقهای آرا را در محلهای رأیگیری میآورند و روستاییان را پشت سر هم قرار داده اوراق از پیش نوشته شدهای را بین آنها تقسیم میکنند. سپس روستاییان به نوبت به طرف صندوقها رفته و اوراق مزبور را در صندوق میریزند و پس از پایان کار بازهم سربازان صندوقها را با خود میبرند و در محل مخصوص همهآرایی را که به این ترتیب در صندوقها ریخته شده میشمارند. بنابه اظهار یکی از روستاییان کوهدشت علی محمد غضنفری هم به این طریق سر از صندوق رأیگیری بیرون آورده و به نمایندگی این منطقه در مجلس شورای ملی رسیده بود. من از او سئوال کردم: «شما فکر میکنید که غضنفری نماینده خوبی نیست؟» او در جواب گفت: «نه. او مالک زمینهای زیادی است او هیچ کاری برای ما نکرده، شما ملاحظه بفرمایید که این ده ما چقدر کثیف است شما خودتان با چشم خود ببینید که کودکان ما تا چه حد بدبخت بهنظر میرسند ما نه مدرسه داریم نه دکتر داریم و اگر بیمار بشویم حتی دارو هم نداریم.»
مرد میانسال دیگری که در نزدیکیهای ما بود صحبت او را قطع کرد و در تأیید اظهارات او گفت شما یک لحظه به آن بچههاییکه کنار دیوار ایستادهاند نگاه کنید؛ آنها بچههای من هستند و من خیلی هم آنها را دوست میدارم ولی میدانی چیه!؟ آنها هم وقتی بزرگ شدند مثل من افراد بیسواد و جاهل بارخواهند آمد. او به تدریج آهنگ صدایش را بلندتر کرد تا اینکه با خشم فراوان فریاد کشید:
«آخر این درست نیست» حالا دیگر عده روستاییان اطراف من زیاد شده بودند و همه حرفهای گوینده را تصدیق و تأیید میکردند. بالاخره من سئوال کردم: «اگر نماینده شما به وضع مردم خود توجهی ندارد و قوانینی به نفع شما از مجلس نمیگذراند چرا شخص دیگری را انتخاب نمیکنید؟»
با این سئوال صدای خنده حضار بلند شد و یکی از آنها گفت:
«شما اطلاع ندارید، این نماینده که ما داریم خود مالک بزرگی است. او قوانینی به نفع ما از مجلس نمیگذراند. او نماینده واقعی ما نیست. با این حال او تنها نمایندهای است که ما میتوانیم انتخاب کنیم.»
من دستم را روی شانه مرد جوان اوّلی گذاشته و سایرین را مخاطب قرار داده گفتم: «اینجا من یک نماینده خوب برای شما پیدا کردم. من شرط میبندم که او مسائل شما را خوب درک میکند. شما او را به نمایندگی مجلس انتخاب کنید تا آنوقت به قوانینی که میخواهید دست یابید.»
مرد جوان حرف مرا قطع کرد و گفت: «اجازه بدهید من بیشتر توضیح بدهم: هنگام انتخابات سربازان با صندوقهای رأی و تعدادی اوراق از پیش نوشته شده به محل رأیگیری میآیند در رأس اوراق فقط اسم یک نفر نوشته شده و او تنها کسی است که ارتش با انتخاب او موافق است. ما پشت سر هم صف میبندیم و آراء از پیش نوشته شده بین ما تقسیم میشود آنگاه صف به ترتیب نوبت به طرف جلو حرکت میکند و ما اوراق را در صندوق میریزیم.» من در جواب گفتم: خوب شما هم اسم کس دیگری را در بنویسید کاری که ما در آمریکا میکنیم. او در جواب گفت: «این غیرممکن است اینجا که آمریکا نیست. اینجا زور سرنیزه و قنداق تفنگ در کار است و ما باید به کسی رأی بدهیم که ارتش میخواهد. و ارتش همیشه مالکین بزرگ را میخواهد.»
در اینجا بود که پیرمردی از میان جمعیت با صدای بلند گفت: «این اوضاع و احوال تغییر خواهد کرد. مردم ما بیش از این تحمل نخواهد کرد.» و بعد اضافه کرد: «آیا هیچ شنیدهاید که در شهرستان لار چه اتفاقی افتاد؟» من سرم را به علامت نفی تکان دادم و او به صحبت خود این طور ادامه داد: «مردم لار در انتخابات سال جاری از ارتش اطاعت نکردند. آنها تصمیم گرفته بودند که اسم کاندیداهای خودشان را در اوراق رأی گیری بنویسند لذا اوراق ارتش را پاره کرده و روی کاغذهایی که خود از پیش تهیه کرده بودند اسامی کاندیداهای خودشان را نوشتند و در صندوقها ریختند سپس هیئتی برای شمارش آراء آمدند (بعداً متوجه شدم منظور از هیئت، کمیتهای است که از طرف حکمران ناحیه مأمور این کار شده است) و پس از مدتی شایع شد که در شمارش آراء اشتباه شده و بازهم کاندیدای ارتش برنده شد».
وی پس از لحظهای سکوت ادامه داد: «خلاصه مردم لار از این حرکت دولت عصبانی شده جمعیتی تشکیل دادند و به انجمن شهر حمله کردند. ده هزار نفر از اهالی شهر هم از جمعیّت پیروی کردند و به دنبال آنها به راه افتادند. هیچکدام از آنها تفنگ یا اسلحه آتشین دیگری نداشتند. فقط بعضی با کارد و چوب و چماق مسلح بودند. آنها به انجمن که رسیدند درجا شش نفر از اعضاء هیئت رأیگیری را قطعه قطعه کردند. بزرگترین تکهای که از کشتهشدگان باقی نمانده بود گوش بود.»
وقتی پیرمرد صحبتش به پایان رسید مدتی سکوت فی مابین حکمفرما بود تا اینکه پس از مدتی مرد جوان با جسارت فوقالعاده و بیاعتنایی ویژهای گفت:
مردم ما هم در مقابل این قبیل زورگوییها بیش از این تحمل نخواهند کرد و ما بالاخره آزادی در انتخابات را به دست خواهیم آورد.»
بعدها من اطلاع حاصل کردم که ده نفر از روستاییانی که در آن روز با من مصاحبه کرده بودند دستگیر و محاکمه شدهاند. محکومیت چهار نفر آنها به صورت تعلیق درآمده و تقاضای فرجام و تجدیدنظر شش نفر دیگر نیز تا این تاریخ (پاییز 1950) معلق و در انتظار بررسی است.
خلاصه اوضاع و احوالی که در کوهدشت ایجاد شده بود خیلی غیرعادی به نظر میرسید. جوّ حاکم بر کوهدشت به مرز انفجار رسیده بود هیچکس حتّی یک کلمه هم حرف نمیزد، من هرچه سعی کردم سرصحبت را درباره پروژههای کشاورزی و آبیاری باز کنم ممکن نشد هیچ کس به جز یک ملا جوابی نمیداد، جوابهای او هم ارتباطی به پرسشهای من نداشت. من در نظر داشتم حداقل یک شب را در کوهدشت بگذرانم ولی هنگام صرف چای مترجم من زیرگوشی به من گفت: «یکی از روستاییان که با شما مصاحبه کرده و به شما علاقمند شده توصیه میکند که شما شب را در کوهدشت نمانید چون میترسد به شما آسیبی برسد. سئوال کردم: چرا؟ او در جواب گفت: روستاییان اینطور فکر میکنند که نماینده مجلس از شما برای تقویت جایگاهش در اینجا استفاده میکند. آنها میگویند غضنفری روی اعتبار و حضور شما حساب میکند تا در برنامهاش به او کمک کند.»
با شنیدن این موضوع من تصمیم خود را عوض کردم و همان شب به خرمآباد برگشتم. درست سی دقیقه بعداز ترک کوهدشت شنیدم که جنگ سختی بین طرفداران و مخالفان غضنفری درگرفته و عدهای مجروح و زخمی شدهاند، امّا کسی کشته نشد. هنگامی که من با جیپ خود به طرف خرمآباد در حرکت بودم ماه با اشعه نقرهفام خود در وسط آسمان لرستان نورافشانی میکرد و به مسیر ما و کوههای اطراف آن جلوهای رویایی میداد.
در پایان ضمن پاسداشت دوباره اصالتهایی که درگذر زمان هرچه بیشتر رنگ باختند تا به امروز که میرود گوهری نایاب گردند، از نو بیان دکتر جواد صفینژاد با یادی از زندهیاد دکتر نادر افشار نادری درخصوص نقش تاریخی عشایر لر (مردمان مخلص، آزاده و سلحشوری که علیرغم عشق سرشار نسبت به ماممهین آنچنان که باید مورد توجه قرار نگرفتند) در جهت عزت و شرف کشور یادآوری میگردد آنجا که مینویسند:
در کتابهای انبوه تاریخی و اخباری، با وجود مشارکت عشایر در جنگهای ملی و میهنی و فداکاریهای چشمگیرشان، شرحی از زندگی اجتماعی اقتصادی آنان مشاهده نمیکنیم.
قبل از انقلاب اسلامی، عکسهای بزرگ و زیبایی از عشایر ایران بر دیوار محل کار گروه عشایری مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی آویخته شده بود یکی از این تصویرها مربوط بود به یک مرد لر عشایری کوهستانهای خرمآباد که با کهولت سن بر اسبی سوار بود و به کوچ میرفت. مرحوم دکتر نادر افشار نادری، عکاس این تصویر، چنین تعریف میکرد: «این پیرمرد در جوانی با تکاوران همراهش در جنگ ایران و عثمانی مشارکت داشتند. این مرد که فرماندهی تکاوران لر را به عهده داشت، در حمله ای با شمشیر آخته رسن ضخیم گرانیگاه توپخانه عثمانیها را از هم دریده و به پیروزیهایی دست یافته بود».
علاوه بر تصویر مرد جنگجوی عشایری، تصاویر زیبا، منحصربهفرد و ویژهای متعلق به دکتر افشار دیوارهای اتاق کار گروه عشایری را تزیین کرده بود. پارهای از این عکسها مشخص کننده کار سخت روزانه زنان عشایری بود. پس از فوت دکتر افشار نادری (9/4/1358 در نوشهر)، عکسهای گروه عشایری را جمعآوری کردند و در راهروی پلکانهای کتابخانه دانشکده به پشت بام، در کنار لانه کبوتران آزاد گذاشتند و کبوتران هم بمرور سطح عکسها را نقاشی کردند.
بعنوان حسن ختام، کلام زندهیاد دکتر نادر افشار نادری در جزوه ارزشمند مونوگرافی ایل بهمئی ذکر میگردد که مینویسند: عشایر با ما باصفا بودند و ما هم با آنها بیریا بودیم در واقع هنگام مراجعت، نه ما از آنها دل میکندیم و نه آنها از ما. از صفا و صمیمیت عشایر داستانها در دل ما باقی است.
گرامی باد یاد و خاطره درگذشتگان این تبار کهن، از رهبران تا به سلحشوران و همه و همه، کسانی که دل در گرو سربلندی و سعادت آن داشتند و بر همان سیرت چهره در نقاب خاک کشیدند.
لرستان فیلی نامی تاریخی است که به سرزمینهای تحت حکومت والیان فیلی گفته میشد. سرزمین لرستان فیلی در غرب کشور ایران قرار داشته و به دو قسمت پیشکوه و پشتکوه تقسیم میشدهاست. علت نامگذاری این منطقه به نام فیلی، حکمرانی والیان فیلی بودهاست.
لرستان فیلی نام یک سرزمین است که اقوام مختلفی از جمله کردها عرب ها و بعضی از مردم لک در آنجا زندگی میکردهاند.آن دسته از پانلرها و مورخینی که شما میگین به همین علت فکر میکنند که لک ها جزوی از لر هستند و به همین دلیل مردم نورآباد را لر دانسته اند.
دانشنامه ایرانیکا برخی ایلات ساکن لرستان فیلی را نیز « عرب معرفی» کردهاست.
آیا به عرب های ساکن لرستان فیلی هم لر میگویند ؟!!!
پس نمیتوان مردم لک را لر یا لر فیلی نامید زیرا برخی از مردم لک فقط در آنجا زندگی میکرده اند. و لرستان فیلی نام سرزمین بوده است.همچنین ملاک گذشته نیست بلکه ملاک ما اکنون و عصر حاضر است اکثریت مردم لک هیچگاه خود را لر یا کرد ندانسته و نمیدانند پس دیگر بحثی برای کرد یا لر دانستن مردم لک باقی نمیماند.
در ضمن باید عرض کنم که :
«ملاک قوم دانستن یک عده از مردم در وهله اول خواست خود آن مردم است »
و بعداز این عوامل دیگر دخیل میشوند.
لطفا بگذارید قوم لک خودشان برای خودشان تصمیم بگیرند و سعی در حل کردن مردم لک در قوم خود نکنید.
با تشکر.
سلام
در دیدگاه آن مخاطب محترم مطالبی درباره لرستان فیلی، والیان فیلی و حضور سایر اقوام در میان لرها مطرح شده که درست بهنظر نمیرسد ضمن اینکه ابتدای به امر لازم است مطالبی بهعنوان مقدمه درباره هویت ذکر شود.
وقتی سخن از «ما» پیش میآید بحث «هویت» به میان کشیده میشود. مرز ما از دیگران توسط هویت ما مشخص میگردد. اهمیّت هویت از آن جهت میباشد که یکی از عوامل مهّم انسجام اجتماعی در هر گروه و جامعهای است. هر اندازه که یک جامعه از هویت محکمتر و منسجمتری برخوردار باشند؛ به همان اندازه در تحکیم پایههای همبستگی اجتماعی موفقتر خواهند بود.
هویت به معنای احساس وفاداری و تعلق به عناصر و نمادهای مشترک در اجتماع و در میان مرزهای تعریف شده سیاسی است. مهمترین عناصر و نمادهایی که سبب شناسایی و تمایز هویتهای گوناگون میشوند عبارتند از: سرزمین، نژاد، زبان، دین و آئین، فرهنگ، آداب و رسوم، تاریخ و ساختارهای سیاسی. در واقع میزان وفاداری و تعلق اعضاء جامعه به هر یک از عناصر و نمادهای ذکر شده در گذر سرد و گرم روزگار، شدت احساس هویت آنها را تعیین مینماید.
به هر حال درباره تعریف هویت لر میتوان گفت: در سرزمین لر مردمی زندگی میکردهاند که خود را لر میدانستند و به لر بودن خویش افتخار مینمودند. لران نظام ارزشی و هویت خویش را از سرزمین، نژاد، زبان، دین و آئین، فرهنگ، آداب و رسوم، تاریخ و ساختارهای سیاسی خویش میجستهاند.
بر این اساس نگاه محدود و ناقص به برخی زوایای جوامع بشری و از جمله لرها درست نبوده و هویت جمعی آنان را بایستی در همه جوانبش از سرزمین و ساختارهای سیاسی گرفته تا نسب، تاریخ، زبان، فرهنگ، آداب و رسوم، دین و آئین، خوشیها و ناخوشیها نگریست تا به درک کاملتری رسید. و امّا توضیحات مربوطه:
1- در منابع تاریخی از هر دو عنوان «لر فیلی/کوچک» و «لرستان فیلی/کوچک» نام برده شده است. گو اینکه لرستان بعنوان سرزمین، یکی از عناصر تشکیل دهنده هویت مردم لر از لکزبانان، بالاگریوهایها، چگنیها و غیره گرفته تا به بختیاری، کهگیلویه و ممسنی در طول قرنها بوده است. اصولاً هویت جوامع بشری نه بر مبنای یک عنصر (مثلاً سرزمین) بلکه بر اساس اجزای متعددی استوار میگردد که سرزمین نه همهی آن بلکه بهعنوان یک رکن در کنار دیگر ارکان آن مطرح میباشد. اینگونه است که گفته میشود لرها در گذشته تاریخی خویش مردمی بودند که هویت مشترک و در یک کلام خصلتها، نگرشها، مرام، معرفت و جهانبینی همسو را به نمایش گذاشتهاند.
2- در ادامه نگاه جامع به مردم لر، در کنار سرزمین، بایستی به ساختارهای سیاسی در قامت یکی دیگر از بنیانهای هویتی آنان اشاره نمود که از چند دوره تاریخی آن از سال 300 هجری تا دهه چهل شمسی به شرح زیر آگاهیهای ارزشمندی در دست است:
فرمانروایی حاکم لرستان بزرگ و فرزندانش بدر و منصور
حکومت پادشاهان محلی لر معروف به اتابکان لر بزرگ و لر کوچک
والیان، امیران و خوانین
ناگفته پیداست سازمان سیاسی فرمانروایان لر و بهویژه حکومت اتابکان لر کوچک که بیش از 400 سال به درازا کشید جایگاه رفیعی در تحکیم و تثبیت هویت جمعی لران داشته است.
در پایان توضیحات درخصوص سرزمین و حکومت مردم لر بایستی مجدداً بدین نکته اشاره کرد که سرزمین و حکومت دو عنصر از ارکان استحکام هویت جوامعی هستند که قرنها در آن زیستهاند؛ در همین راستا خاطرنشان میشود اینکه آن مخاطب نوشته است چون لکها در لرستان فیلی زندگی میکردهاند مورخین فکر گمان بردهاند که لکها جزوی از لر هستند، همان مقدار بیپایه و اساس است که مثلاً شخصی بگوید فلان قوم از اقوامی که قرنها ساکن در ایران بودهاند، به دلیل قرارگیری در جغرافیای حکومت ایران به اشتباه توسط مورخین جزو ایرانیان خوانده میشدند!!!
همچنین در ارتباط با نقاط قوت و ضعفها، در اینجا خالی از لطف نیست که وضعیت دو قوم لر و فارس از جنبههایی مورد مقایسه قرار گیرد:
قوم لر:
الف) سابقه تاریخی: همانگونه که دکتر جواد صفینژاد نیز بیان داشتهاند از حکومت لرها در سال ۳۰۰ هجری (بیشاز ۱۱۰۰ پیش) آگاهی ارزشمندی در دست است. مضافاً در قرن ششم نیز با استقرار حکومت اتابکان لر این موقعیت تاریخی تثبیت گردید.
ب) هویت: همانگونه که آورده شد اگر هویت را جوامع انسانی را شامل عناصری چون سرزمین، تاریخ، نسب، زبان، فرهنگ، آداب و رسوم، دین و آئین، ساختارهای سیاسی و در یک کلام خصلتها، نگرشها و جهانبینی آنها دانست، چنانکه به نقل از کسانی چون دوبد روسی و فیلد آمریکایی گفته شده لرها در تمام موارد یگانگی بالایی را نسبت به هم به دست میدهند و تنها تفاوت آنها در مقوله زبان است که آنهم ازنو خاطرنشان میشود که به گفته پژوهشگری چون شادروان حیدری، در گذشته (تقریباً ۷۰۰ سال قبل و یا زمانی دورتر) زبانی واحد بوده است.
قوم فارس:
الف) سابقه تاریخی: تا جاییکه دانستهها یاری میکند، بهنظر میرسد عنوان فارس در معنای «قومی خاص از ایرانیان» که شامل گستره وسیعی از مردم از استانهای فارس، بوشهر، هرمزگان و کرمان گرفته تا به یزد، اصفهان، سمنان، مرکزی و همدان میگردد، مربوط به قرن اخیر بوده و مفهومی جدید باشد.
ب) هویت: هرچند همانطور که در گفتار «خوی و منش لرها» گفته شد عموم ایرانیان در کلیت امر کموبیش دارای وجوه مشترک هویتی میباشند (حتّی گروههایی که خارج از مرزهای کنونی کشور قرار گرفتهاند مثل تاجیکستانیها)، اما در سطح خردتر شاید بتوان گفت فارس به معنای قومی خاص از ایرانیان از استانهای فارس و هرمزگان در جنوب کشور گرفته تا به سمنان و همدان در مناطق شمالی، نسبت به سایر اقوام ایرانی از جمله لرها، کردها، ترکها و عربها از نظر عناصر هویتی همچون زبان و نیز خصلتها و نگرشها، همسانی کمتری را دارا بودهاند.
حال پس از ذکر موارد مقایسهای فوق باید گفت چگونه است که درباره قوم فارس چنین صداهایی شنیده نمیشود اما در بین لرتباران علیرغم سابقه تاریخی بیش از ۱۱۰۰ سال زندگی جمعی و درهمتنیدگی بسیار و یگانگی بالا، هر چند وقت میبایست شاهد نظرات اینچنینی نسبت به اصالت لری بود؛ چندی پیش بعضی عنوان میکردند بختیاری لر نیست و اینک برخی بیان میدارند لک لر نیست؟؟؟ اهمیّت موضوع آنجاست که چنین نظراتی درباره دو شاخه بزرگ لر که یکی (بختیاری) هسته اصلی لر بزرگ و دیگری (لکزبانان) که برخی نظریات آنرا هسته اصلی قوم لر میدانند، مطرح میشود.
به هر سوی، پرسش فوق از جهت شناخت نقاط ضعف خویشتن، مسأله مهّمی میباشد که شایسته است فرزندان دلسوز این تبار کهن به آن پاسخ داده و هرچه بیشتر سعی در حفظ هویت جمعی خویش داشته باشند. ضمن اینکه مدنظر بوده و خواهد بود تا در آینده و فرصت مناسب در چارچوب گفتارهای جداگانه بدانها پرداخته شود.
3- بله! کردها، عربها و حتّی ترکهایی در گذر زمان جذب ساختارهای سیاسی اجتماعی ایلات و طوایف لر شده، رنگ بوی مردم لر را بهخود گرفته و لر شدهاند؛ این امر را میتوان نشانگر پویایی سازمان جمعی مردم لر و جوامع انسانی دانست. در این باره نکته مهم آنست که پیران و بزرگان ایلات و طوایف لر از هر اصل و ریشهای چه لر، چه کرد، چه عرب و چه ترک به نسب خویش آگاهند و سینه به سینه آن را برای نسلها بازگو میکردهاند، بنابراین از این جهت ابهامی وجود نداشته و عموم لران با هر رگ و ریشهای به اصالت خویش احاطه دارند. مثلاً عرب کمریهای بختیاری هم به اصالت عربی خویش آگاهند و هم به بختیاری بودن خود مفتخر.
4- گذشته از درستی یا نادرستی ادعای آن مخاطب محترم درخصوص خواست عموم لکزبانان، بهطور کلی بایستی اشاره کرد که مثلاً اگر اکثریت مردمی خواهان جدایی از جامعه/قوم/ملت خویش باشند، درصورتی درست بهنظر میرسد که از منظر هویت، جدا و متمایز از دیگران باشند. این در حالی است که زبان تنها تفاوت لکزبانان با دیگر شاخههای لر است و در سایر وجوه همانند هستند. در اینجا نقش فعّالین و الیت فرهنگی اجتماعی لرتباران بیش از پیش حائز اهمیت میگردد زیرا با تبیین درست و روشنگری میتواند مسیر صحیح را به جامعه نشان دهد؛ مخصوصاً اینکه امروزه در جوامع مختلف وجود ناآگاهی خواص درون قومی در کنار نقشآفرینی بعضاً فرصتطلبانه و منفعتطلبانه فعّالین بیرون قومی میتواند عامه مردم جامعه را در راه نادرست به پیش ببرد.
همچنین بایستی توجه داشت که هماکنون جوامع بشری آگاه و دانا در پی اتحاد و انسجام با یکدیگر میباشند که نمونه بارز آن را میتوان در پیشرفتهترین کشورهای جهان مشاهده نمود. بهعنوان مثال ایالات متحده آمریکا که در واقع اتحادیهای از بیشاز 50 کشور است؛ همچنین کشور روسیه. ضمن اینکه کشورهای اروپایی نیز در سالهای اخیر به سمت تشکیل اتحادیه حرکت کردهاند. پس واضح و مبرهن است که نفع عموم شاخههای لرتبار آن است که اتحاد و انسجام خود را بیش از پیش تقویت نمایند.
5- تاریخ هر قوم و جامعهای دربرگیرنده بخشی از هویت و اصالت مردم آن است و نمیتوان آنرا نادیده گرفت؛ به جرأت میتوان گفت فرد یا گروهی که به تاریخ و گذشتهی خود چنگ و خط انداخته و آنرا انکار کند، آیندهای نیز نخواهد داشت؛ امروزه در دنیای پیشرفته و مدرن وجود فیلمهای متعدد تاریخی در صنعت سینمایی جهان خود میتواند نشانی از اهمیت تاریخ و گذشته جوامع بشری باشد.
در همین راستا خاطرنشان میگردد آنچه در مرکز توجه این پایگاه قرار دارد همانا شناخت از «اصالت لر» تا دهه چهل شمسی میباشد و نه سالهای پس از آن؛ اصالتهایی که تا دهه چهل شمسی کمابیش پابرجا بودهاند زیرا پس از آن ایلات و طوایف عملاً سیستم سیاسی خود را از دست دادند و اتفاقاً ریشههای متأخر برخی هرج و مرجهای نظری و انکارهای حال حاضر در بین بعضی از لرتباران از جمله آن مخاطب محترم را هم بایستی در همان روزهایی جستجو کرد که رهبران لر کشته شدند و این تبار کهن «بیسر» گردید… روزهایی که گوشهای از آن بهروایت داگلاس آمریکایی در گفتار بالا آورده شده است.