همانگونه که در پست پژوهشگران پهنهی بهمئی نیز اشاره گردید به جرأت میتوان گفت در میان بهمئی پژوهان، کاملترین و پرمایهترین آگاهیها درباره ایل بهمئی را پژوهشهای زندهیاد دکتر نادر افشار نادری ارائه داده است. تحقیقات دکتر افشار نادری از آن جهت ارزشمند میباشد که ایشان با داشتن علم و دانش مردمشناسی مدت زیادی در طول سالهای 1346 تا 1347 یعنی زمانیکه هنوز ساختارهای سنتی ایلات و طوایف تا حدودی پابرجا بودند در بین طوایف ایل بهمئی سکونت گزیده و از نزدیک به بررسی جنبههای گوناگون نظام ایلی بهمئی پرداختند.
با در نظر داشتن مقدمهی فوق، گفتهاند که انگیزه تحقیق دکتر نادر افشار نادری در کهگیلویه مقاله ایل بهمئی اثر دکتر علی بلوکباشی منتشر شده به سال 1344 شمسی در مجله هنر و مردم بود؛ موضوع گفتار حاضر نیز همین مقاله میباشد که در زمان خود اطلاعات خوبی درباره ایل بهمئی به دست میداد و البته هنوز هم جایگاه خود را دارد گویی قسمتهایی از آن پیشتر در پست هویت و فرهنگ ایل بهمئی مورد استفاده قرار گرفت.
دکتر بلوکباشی مقاله را در دو بخش بههمراه تعدادی تصویر و همچنین دو نمودار درخصوص سازمان سیاسی اجتماعی ایل و شجرهنامه خوانین بهمئی به رشته تحریر درآوردهاند. عناوین بخشهای مقاله بشرح زیر است:
بخش یکم شامل:
سرزمین
دامداری
کوچ
تاریخچه و سازمان ایل
سرپرستی
بخش دوم شامل:
خانه
کشاورزی
کار و پیشه زنان
نانپزی و خوراکهای بهمئی
زبان و مذهب
پوشاک زنان
آرایش زنان و زیورهای آنان
پوشاک مردان
هنرهای دستی
در این بین نکته قابلذکری که بایستی بدان توجه داشت آنستکه مقاله در فضای سیاسی اجتماعی پس از اصلاحات ارضی نوشته شده است. به هر صورت در ادامه، متن مقاله مذکور آورده میشود ضمن اینکه تلاش خواهد شد حتیالامکان در موارد لازم نکتهها و توضیحات تکمیلی ارائه گردد.
بخش یکم
سرزمین: خاک بهمئی در سرزمینی افتاده که «کُهْ گیلویه» نامیده میشود. کوهگیلویه در جنوب خاک ایران، میان فارس، خوزستان و بختیاری گسترده شده است. خاک بهمئی از شمال میزند به سرزمین بختیاری و از شمال باختری به «جانکی» و گرمسیر «چهارلنگ» بختیاری. جنوب خاکش گرمسیر «طیبی» و شهرستان بهبهان است و باخترش شهرستان «رامهرمز» خاور آن هم سردسیر «طیبی» است.
سرزمین بهمئی را کوههای بلند و درههای ژرف و تپهها و دشتهای بیشمار پوشانده و چشمهسارها سبزین و خرمش کرده است. هوایش سرد است و لطیف، آبش گوارا و سالم.
«مُمْبی»، «تَنگ چَویل»، «تنگ سَولَک» (تنگ سروک)، «چهاردرّه»، «رودکُپ»، «رودتلخ»، «غارُن» (قارون)، «مارخانی» و کوههای «بَرد سپید» (سنگ سپید)، «کوه سیاه»، «بَرد کوه» (کوه سنگی) و… که آب و هوایی سرد دارند، جای تابستان بهمئیهاست، و دهستانهای «کَتْ»، «لِکَکْ»، «بُلْفِرِسْ» (ابوالفارس)، «باواحمد» (بابااحمد)، «دیشْمُوک»، «سِیْدون»، «علا»، «واجِل»، «تلاور» (طلاور) و «جایْزُن» (مرکز و نام دهستانی است از بخش آغاجاری و بیرون از خاک کهگیلویه؛ گرمترین جایی که گروهی از بهمئیها در آن زندگی میکنند دهستان جایزان است. [گفتنی است در حال حاضر به سطح شهر ارتقاء پیدا کرده است] و… که هوایی گرم ملایم دارند جای زمستانی ایل بهمئی است.
دامداری: دام روح زندگی بهمئی است و دامپروری فلسفه زندگی او. برای بهمئی مرگ یک بره چنان گران و غمانگیز میافتد که زن یا فرزند دلبندش از او برود. این دام است که افسانه زندگی بهمئی را پدید میآورد و او را تا هنگامی که پرتو جانش روشن است در پیخود به کوه و دشت میکشاند. از اینروی بهمئی به دام مهر میورزد و همچون جان عزیزش میدارد.
دام بهمئی بیش از همه گوسفند و بز است و پس از آن گاو. بهمئی گاو و گوسفند و بز را بیشتر برای شیر نگاه میدارد تا گوشت. از شیر آنها ماست و پنیر درست میکند و کره میزند و روغن میگیرد. پشم گوسفند و موی بز هم نزد بهمئی اهمیتی خاص دارد. او از موی بز ریسمان میریسد و سیاه چادر میبافد، و از پشم گوسفند قالی و «گَبِه» (نوعی قالی است که از پشم گوسفند و به رنگهای طبیعی سیاه، سفید، خاکستری و قهوهای بافته میشود) و خورجین و چیزهای گستردنی و پوشیدنی دیگر فراهم میکند.
فروش پشم و مو و بافتههای آن، و فروش فرآوردههای شیری، و نیز گاو و گوسفند و بز، با کشاورزی کمرونق دهقانان، چرخ اقتصاد زندگی ایل بهمئی را میگرداند.
بهمئی خر و اسب و استر هم دارد ولی کم و اسب هم کمتر. خر و استر برای باربری و کوچ نگهداری میشود و اسب برای سواری و سوارکاری و رزم. خانها و خانزادگان بهمئی بیشاز دیگران اسب دارند و هر خانواده چند سر. این اسبها خانها را در هنگام رزم و گریز سودمند میافتد و زنان و فرزندانشان را در هنگام کوچ و عروسی.
کوچ: بهمئیها چادرنشیناند، مگر برخی که چندسالی است دهنشین شدهاند. سرشت یک زندگی چادرنشینی کوچ است. کوچ چادرنشین حکایتی از زندگی ابتدایی این شکلنایافتگی زندگی، از طبیعت برهنه و آرام کوه و دشت چنان رنگی ساده و زیبا یافته، که همه رنگهای فریبنده زندگی شهری در برابرش پریده و بیرنگ مینماید.
چادرنشینان بهمئی چون سرزمینی کوهستانی دارند و آب و هوایی متغیّر، و نیز چون دامپرورند و ناگزیر از یافتن چراگاههای تازه، پس ناچارند بکوچند. کوچ بهمئی زمستانی است و تابستانی. در زمستان پیش از آنکه سرما از سرزمین گرمسیرشان برود، سیاهچادرهای خود را برمیچینند و با آنچه درونش چیدهاند برپشت خر و استر و گاهیهم گاو مینهند و هر دسته کاروانی ترتیب میدهند و دنبال گله و سگِگلهشان به ییلاق میروند. در میان راه هر دسته به دشت یا دامنه کوه یا میان درهای سبز و خرم که برسند، چند روزی سیاهچادرهای خود را در جوار هم برپا میکنند و اجاقهایشان را میافروزند و زندگی را آنچنان که بوده دنبال میکنند. گله و رمهشان هم هر سپیدهدم با کودکان و چوپانان به کوه و دشت میرود و همراه با آهنگ نی شبانان به چرا میپردازد. روزی که چراگاه برهنه شد و گوسفند بیروزی ماند آن روز سیاهچادرها برچیده میشود و کاروانها به راه میافتد و میرود به جایی که پرنعمت است و سبزین.
کوچندگان که به سرزمین ییلاقی رسیدند میمانند تا آخرین روزهای تابستان که هوای ییلاق لطیف است و بیآزار و زمینش سبز و رویا.
این کوچ تابستانی بهمئی بود. کوچ زمستانی از پاییز آغاز میشود. در این فصل گروهگروه زندگی خود را جمع میکنند و بر دوش چهارپایان مینهند و به قشلاق باز میگردند تا پاییز و زمستان را در سرزمین گرمسیری بگذرانند.
هر کوچ یک یا چند هفته طول میکشد. در راه کوچ هر دسته از بهمئی جایی را که چادر میزند و شبها و روزهایی میگذارند «وار» مینامد. راه کوچ و وارهای هر گروه کوچنده معین است و مقرر.
چادرنشینانی که همراه با دامپروری کشاورزی نیز میکنند، کوچ تابستانی را پس از برداشت خرمن و دیرتر از دیگران میآغازند.
تاریخچه و سازمان ایل: بهمئیها درباره تاریخچه ایل خود و چگونگی پدید آمدن آن داستانی دارند که تاریخ شکل یافتن ایل بهمئی را به سیصد تا چهارصدسال پیش میرساند و نسب مردمش را به لرهای «بهداروند».
البته در همین رابطه باید گفت همانگونه که در پست تاریخ ایل بهمئی نیز اشاره گردید با توجه به بیانات پیران و بزرگان میتوان قدمت نسبنامه بهمئی تا به «بایوجمان» را به حدود دستکم 600 سال پیش رساند؛ گویی بهمئیداتکام معتقد است فاصله زمانی مذکور بیش از این است. به هر حال مدنظر خواهد بود تا در مجالی مستقل و با تفصیل و جزئیات بیشتر بدان پرداخته شود.
همچنین بدین نکته بایستی از نو اشاره کرد همانطور که دکتر نادر افشار نادری نیز در جزوه ارزشمند مونوگرافی ایل بهمئی بیان نمودهاند «شاید افسانه پیدایش ایل بهمئی از حدود افسانه تجاوز نکند و واقعیت کاملاً مغایر این افسانه باشد ولی نکاتی در این افسانه وجود دارد که نباید آنها را نادیده گرفت». دکتر افشار نادری در ادامه ضمن بر شمردن نکات افسانهی مذکور از اشتراکات مردم دو سوی کوه غارون گرفته تا وجود تمدن درخشان در گذشتهی منطقه بهمئی، اساسیترین نکته داستان بایوجمان را که مورد توجه ایشان بوده این امر عنوان میکنند که همه عشایر بهمئی چه مردم عادی، چه کدخدا و چه خان خود را دارای یک نیای مشترک میدانند و این وظایف و تعهدات بسیار زیادی برای آنها ایجاد کرده و باید گفت تمام زندگی اجتماعی و اقتصادی آنها بر محور همین جد مشترک دور میزند.
در هر صورت دکتر بلوکباشی در ادامهی مقاله خویش و مبحث سازمان ایلی بهمئی بیان میدارند داستان چنین است که چهارصدسال پیش مردی «عالی» نام، دختری از بزرگ طایفه سادات را به زنی میگیرد. او از این زن پنج پسر میآورد به نامهای بهمن، طیب، یوسف، شیر و خدر. پسرهای او نیز فرزندانی میآورند و پسران ایشان نیز همچنین. بهمن، طیب، شیر، یوسف و خدر هریک ایلی تشکیل میدهند که «بَهْمِئی»، «تِیْبی»، «شیرعالی»، «پِسِوی» [ایسوی] و «خِدِرْعالی» یا «خیرعالی» نامیده شدند.
این پنج ایل زمانی چند در کنار هم به صلح و صفا، در سرزمینی که امروز خاک بهمئیاش نامیدهاند، زندگی میکردهاند. روزگار خوشی و آشتی آنها دیری نپایید. روزی بهمئیها جای زندگی را تنگ دیدند و چراگاه را تنگتر، پس بهانه را ساز کردند و ناسازگاری را آغاز و با ایلهای دیگر که روزگاری باهم احساس خویشی میکردند و همخونی، برهم زدند. آشوبی بپا شد و زد و خوردی سخت میانهشان درگرفت. سویی بهمئیها بودند، سوی دیگر شیریها با طیبیها و یوسفیها و خدریها. طیبیها تاب نیاوردند، ناچار با بهمئیها از در دوستی درآمدند، شیریها و دیگران که در رزم استوار بودند و در انتقام کینهکش، جنگیدند تا نیرویشان و تاب ایستادگیشان رفت. ناگزیر سرزمین خود را برای بهمئیها واگذاشتند و بجایی رفتند که آسایشی داشت و زمینی گسترده و بیرقیب.
امروز شیریها و خدریها پراکندهاند و بینشان. [بازماندگان] یوسفیها هم طایفهای هستند از ایل بهمئی و بهمئیها هم ایلی بزرگ و درخور نام و نشان.
مجدداً باید به نکته دیگری اشاره کرد مبنی بر اینکه اگرچه روایت فوق میتواند نشان از برخی سرگذشتهای تاریخی داشته باشد امّا در برخی زوایا مانند پراکندگی یوسفیها، روابط بهمئیها و شیرعالیها و همچنین موقعیت آنها نیاز به توضیحات تکمیلی احساس میگردد بدین شکل که:
الف) به گفته پیران و بزرگان و نیز منابع تاریخی چون فارسنامه ناصری، پراکندگی گسترده یوسفیها (قریب به 90 درصد آنها) به دلیل درگیری با حکومت محلی منطقه بهبهان و کهگیلویه در زمان علیمرادخان یوسفی صورت گرفته است؛ حال درباره اینکه آیا بهمئیها در آن وقایع نقشی داشتهاند مطلبی از گذشتگان شنیده نشده است.
ب) آنچه از بیان پیران و بزرگان برداشت میشود اینستکه بهمئیها و شیرعالیها روابط نزدیک تاریخی داشته، مشخصاً در مقاطعی پیشتیبان یکدیگر بودهاند اگرچه این موضوع لزوماً نفیکننده ذکر دکتر بلوکباشی نبوده و میتواند در سیر تاریخی تحولات صورت گرفته درک شود. به هر صورت مدنظر خواهد بود تا در گفتارهای مستقل به شیرعالیها و پراکندگی آنها در مناطق مختلف پرداخته شود.
ج) بر پایه روایت دکتر بلوکباشی اگرچه شیرعالیها و خدریها پس از پراکندگی، یکپارچگی و موقعیت سابق را نیافتند امّا به هر صورت گروههای متشکل و قابلتوجهی از آنها بویژه خدریها کماکان در گستره سرزمینی مردم لر حضور داشتهاند. مثلاً خدریهای ساکن در استان بوشهر که شناختهشدهترین گروه از لیراویهای دشت میباشند.
دکتر بلوکباشی در ادامه ذکر میکنند: هسته سازمانی ایل بهمئی «بُهُون» است. «بهون» سیاهچادری است که درونش یک خانواده زندگی میکند با یک «چاله» (اجاق) روشن. این خانواده پدر و مادر را با فرزندانی که زناشوئی نکردهاند در برمیگیرد. گاهی نیز خواهر یا مادر پدر را.
چند بهون را که در تکه خاکی گردهم افراشتهاند یک «مال» یا یک «آوادی» (آبادی) میخوانند خانوادههای یک آبادی همه با یکدیگر خویشاوندند و مردانشان از یک پدر و یک نیا.
چند مال یک «دَهِه» را پدید میآورند که ده تا پنجاه بهون دارد. دههها «تیره» و تیرهها «طایفه» را تشکیل میدهند.
ایل بهمئی سه طایفه دارد. «احمدی»، «مُهْمَدی» (محمدی) و «اَلادینی» (علاءالدینی). احمد و محمد برادر بودند و پسران بهمن. بهمن هم پسر «عالی» بود و پیگذار ایل بهمئی. محمد پسری داشت «میسا» نام و میسا هم چهار پسر به نامهای «علا» [علاءالدین]، «خلیل»، «نری» [نورالدین] و «مُهْمَد». از فرزندان علا و آل و تبارش طایفه «الادینی» پدید آمد، و از این روی از دو طایفه دیگر ایل بهمئی [احمدی و مهمدی] تازهتر و جوانتر است. خلیل تیرهای تشکیل داد بهنام «خلیلی» از طایفه «مهمدی». نری هم تیرهای بهنام «نریمیسا» (نری پسر موسی) که پراکندهاند در سه طایفه «مهمدی»، «احمدی» و «الادینی». از مهمد هم در طایفه «الادینی» تیره «مهمدمیسا» (محمد پسر موسی) درست شد.
در اینجا لازم به ذکر است به گفته پیران و بزرگان، مهمدمیسا خود طایفهای مستقل میباشد که البته بخشی از آن یعنی «مهمدمیساهای مَحْسَیْنخانی» از نظر سیاسی متحد طایفه علاءالدینی بودهاند. مهمدمیساهای محسینخانی قسمتی از طایفه مهمدمیسا بودند که در زمان خروج محمدحسین خان بزرگ از منطقه دیشموک به درخواست خاندان ملا قدیمعلی گهرلی برای سامان دادن به امورات تیره احمدی، وی را همراهی کردند (شایان ذکر است بخشی از طایفه عالیمهمد هم با عنوان «عالیمهمدهای مَحْسَیْنخانی» شناخته میشوند که آنها نیز متحد سیاسی علاءالدینیها شدند). به هر حال بعدها که طایفه علاءالدینی در تحولات صورت گرفته، از تیره مُهْمَدی مستقل گشت و تحت سرپرستی اولاد محمدحسین خان بزرگ قرار گرفت، مهمدمیساهای محسینخانی و علاءالدینیها متحد سیاسی یکدیگر شدند. پس احتمالاً منظور دکتر بلوکباشی نیز همین گروه از طایفه مهمدمیسا بوده است.
دکتر بلوکباشی در ادامه مینویسند: ایل بهمئی بجز این سه طایفه [احمدی، مهمدی و علاءالدینی]، طایفهای بهنام «یِسِوی» [ایسوی] (یوسفی) دارد. این طایفه زمانی ایلی بوده با سازمانی و ویژگیهای جداگانهیی. با گذشت زمان و بسب جنگ و زد و خوردهای ایلی، ایل «یسوی» تحلیل رفت و کوچک شد و امروز طایفهیی است «کناری» از ایل بهمئی و در زیر نفوذ و قدرت آن. (دکتر بلوکباشی در پاورقی توضیح دادهاند که در این مقاله طایفهها و تیرههایی که از ایل بهمئی نبودهاند ولی اکنون در کنار آن زندگی میکنند و خود را از آن میدانند و نیز طایفهها و تیرههایی که از گروه خود جدا شده و به طایفهها و تیرههایی دیگر پیوستهاند «کناری» نامیده شدند).
طایفه احمدی خود دو طایفه شد. «بیجنی» (بیژنی) و جلالی. بیژن و جلال فرزندان احمد بودند. طایفه بیجنی دوازده تیره دارد و طایفه جلالی چهار تیره. هریک از این تیرهها چند تیره کوچک و چند دهه دارند. پارهیی از تیرههای دو طایفه بیجنی و جلالی که کوچک و کم جمعیتاند تنها چند دهه را دربر میگیرند.
در این قسمت لازم به توضیح است دکتر نادر افشار نادری اطلاعات جمعیتی سه تیره احمدی، مُهْمَدی و علاءالدینی را در سال 1347 یعنی بیش از پنجاه سال قبل به شرح زیر ارائه کردهاند:
احمدی شامل 1837 خانوار؛ با احتساب طایفه یوسفی و البته شاخههای خارج از حوزه تقسیمات کشوری کهگیلویه که به حساب آورده نشدهاند. مثلا:ً طایفه تاکائیدی، طایفه ویسی و بخش اعظم دهه بختیار.
مُهْمَدی شامل 2057 خانوار؛ در اینجا هم گروههایی از مهمدیها که بیرون از سرزمین کهگیلویه بودند در سرشماری لحاظ نشدهاند.
علاءالدینی مشتمل بر 2900 خانوار. ضمناً همانطور که اشاره گردید متحدان سیاسی علاءالدینیها یعنی مهمدمیساها و عالیمُهْمَدهای مَحْسَیْنخانی به ترتیب به استعداد 454 و 210 خانوار جزو آن شمارش شدهاند.
سپس دکتر بلوکباشی بیان میدارند که طایفه احمدی هفت تیره «کناری» نیز دارد که خودی نیستند و از ایل یا طایفه یا جایی دیگر آمدهاند. از این هفت تیره، سه تیره سیّدند و یک تیره شیخ و خادم امامزاده «بابااحمد». سه تیره دیگر «مالخانی»، «نریمیسا» و «آهنگر» است.
مالخانیها در دستگاه خانهای ایل بهمئی خدمت میکنند و بههمین سبب آنها را «مالخانی» (مال: خانه و آبادی) یا «عمله» میخوانند. تیره نریمیسا از همان نریمیسای طایفه مهمدی است و تیره «آهنگر» از چلنگران ایل بهمئی بودهاند. (در توضیح واژه مالخانی باید گفت چنانکه در پست ساختار ایل بهمئی نیز ذکر شد دکتر نادر افشار نادری «مال» را مجموعه چند بهون دانستهاند که همراه با هم بودهاند؛ بر این مبنا مالخانیها که همواره نزدیک بهون یا قلعه خوانین مستقر بودهاند بههمراه آنان یک «مال» را تشکیل میدادند و به همین دلیل بدانها مالخانی میگفتند. همچنین همانگونه که در پست شناخت لرهای خوزستان هم آورده شد مالخانیها را اصولاً از میان وفادارترین و ورزیدهترین افراد انتخاب میکردند تا وظایفی را که سابقاً ملازمان و مأموران نزدیک پادشاهان و حکام یا به اصطلاح امروزی گاردها و تشریفات به انجام میرسانند، بر عهده گیرند).
طایفه «مُهْمَدی» پنج تیره و طایفه «الادینی» هشت تیره دارد و هریک چند تیره «کناری». تیرهها و دهههای طایفه الادینی بیش از طایفههای دیگر ایل بهمئی است.
همچنین دکتر بلوکباشی در پاروقی مقاله اشاره کردهاند که نمودار سازمان ایل بهمئی و نسبنامه خانهای آن همراه مقاله است. ایشان نوشتهاند از آقای منوچهر کلانتری که در ترسیم نمودار ایل و نسبنامه خانهای آن مرا یاری کردند تشکر میکنم. ضمناً بهمئی دات کام مدنظر خواهد داشت تا در فرصت مناسب هر دو نمودار مقاله را ازنو طراحی و با کیفیت بهتر و خواناتر ارائه کند.
سرپرستی: پدر خانواده بزرگ یک بهون است و کاردانترین و سالخوردهترین پدرها «ریشسپید» یک مال یا آبادی. دهه هم ریشسپید دارد ولی تیره «کدخدا». ریشسفید را مردان دهه برمیگزینند. در گزینش او کدخدا و خان هم دست دارند. ریشسفید مردی است دانا و شایسته و از خواستههای اینجهانی بهاندازهای دارد که بتواند بیش از دیگران مهمان به چادر خود ببرد و از آنها پذیرایی کند.
کدخدا را «خان» برمیگزیند. «خان» بزرگ و سرپرست طایفه است. کدخدایان مردانی کاربُر و پختهاند، و همین پختگی، آنان را به کدخدایی نشانیده است. کدخدایانی نیز هستند که کدخدایی را از پدر به ارث بردهاند.
خانی در هر طایفه در یک خانواده توانگر و نیرومند، میگردد. به این معنا که خانهای هر طایفه مقام خانی را از پدر یا برادر بزرگ خود میگیرند و پس از خود به پسر یا برادرشان میسپارند. اگر خانواده خانی بیمرد شود یا تنگدست و ناتوان، یا ناشایست، مردی از خانواده دیگر که نیرومند است و ثروتمند به مقام خانی میرسد. خانهای ایل بهمئی همه با یکدیگر خویشند و همه از یک نیا.
خانها نیز بزرگی دارند. او سالار ایل است و «ایلخان» نامیده میشود. ایلخان با قدرت و سیاست و تدبیر توانسته است از میان خانهای ایل بهمئی برگزیده شود. ایلخان کنونی ایل بهمئی آقای محمدعلی خلیلی است. مردی است پنجاه ساله و آرام و خوشرو. پیش از او و پس از مرگ پدرش – «حسین خان» – دوازده سال ایل بهمئی ایلخان نداشت و اکنون بیست سال میشود که او ایلخانی میکند.
بخش دوم
خانه: بهمئیها چندگونه خانه دارند «اِشْکَفت»، «بُهُون»، «کَپَر» و «تُو». ابتداییترین و طبیعیترین آنها «اشکفت» است. اشکفتها غارهایی است در دلکوه و بیشتر در سرزمین ییلاقی ایل بهمئی، که در پناه آن تنگدستترین مردم آن ایل آرام میگیرند.
در لابهلای مقاله دکتر بلوکباشی ازنو یادآوری این نکته مهّم ضروری مینماید همانگونه که پیشتر در گفتار «زاگرس سرزمین مادری» آورده شد آن سلسله کوههای سترگ، سرزمین مادری، اوّلین و آخرین پناهگاه لرتباران در موقعیتهای سخت زندگی از به چرا بردن دامها گرفته تا جنگها و نبردهای تاریخی این قوم دلاور بوده است. لرها همیشه دلداده کوهستان زاگرس بوده و هستند. زاگرس پرورشدهنده و یادآور شجاعت، استقامت و آزادگی مردمان لر بوده و بخش مهّمی از سرگذشت و تاریخ این قوم سلحشور را بایستی در میان تنگهها و ارتفاعات جستجو کرد. درهمتنیدگی و پیوستگی لرها با زاگرس آنچنان است که میتوان آنان را وارثان خلف آن جبال معظم دانست. در واقع هویت، خصوصیات و حتّی نامواژه لر گرهخورده با کوهستانهای زاگرس است؛ چنانکه در پست معنی واژه لر نیز توضیح داده شد برخی معنی کلمه لر را هم برگرفته از کوههای پر از درخت دانستهاند. در این بین یقیناً بهمئیها نیز به تبعیّت از همین فرهنگ شاخص و بعنوان بخشی از مردم لر علاقه خاصی به سرزمین خویش و به ویژه کوههای آن داشتهاند.
دکتر بلوکباشی مطالب مقاله را اینگونه ادامه میدهند که «بهون» یا سیاهچادر خانه ییلاقی بیشتر بهمئیها و خانه قشلاقی پارهای از آنها است. بهون از موی بز بافته میشود و بافندگان آن زنان و دختران میباشند. هر بهون بامی دارد و دیواری جدا از بام. بام هر چادر از 12 ال 20 «لت» (تخته، پاره. درازا و پهنای هر لت معین است) بهم میآید. درازای هر «لت» به بزرگی و کوچکی چادر بستگی دارد و بزرگ بودن چادر هم به دست پُری و عیالواری صاحب آن. دیوار چادر را «لتف» مینامند که آن را با «سک»های چوبی (میخهای چوبی) به بام میدوزند.
هر بهون را چند دیرک برپا نگاه میدارد. این دیرکها را به گویش بهمئی «سیم» مینامند. یک سر هر سیم روی زمین و یک سر دیگرش زیر یک یا دو الوار یا تیری است به نام «تَلْ» که میان بام گذاشته شده است.
آرایش درون بهون ساده است و به ذوق و سلیقه زنان جلوه میگیرد. چیدن و آویختن پارهای از چیزها در چادر به رسم و سنتی است ایلی و قدیمی.
در میان چادر تختگاه (الوار یا چوب تخت و همواری است که روی دوپایه یا سهپایه سنگی گذاشته شده.) باریکی است که آن را «تلواره» مینامند و رویش رختخواب و قالی و خورجین و خردریزهای دیگر زندگی را میچینند. شیوه چیدن تلواره چنین است که نخست «خُور»های (کیسه و جوال) گندم و آرد را روی تختگاه میگذارند به گونهیی که دهانه آنها در «عقب چادر» بیفتد. روی خورهای گندم و آرد جاجیمی میآویزند تا آنها و انبار زیر تختگاه را در «جلوی چادر» بپوشاند. روی جاجیم «گبه»ها و قالیها را میچینند و بر آنها جاجیمها و گلیمهای تاشده را. رختخوابها را که هر شب هنگام خواب به آنها نیاز میافتد روی همه میگذارند.
درون بهون با چیده شدن تلواره دو بخش میشود: بخش «پسبهون» (عقب چادر)، که زنهای خانواده در آن زندگی میکنند، و بخش «پیشبهون» (جلوی چادر) که ویژه مردان خانواده است و مهمانان آنها.
«چاله» یا اجاق و تنور خانه در «پسبهون» کنده شده است. در گوشهای از «پسبهون» با «نیچیت» «کلبری» درست میکنند که جایگاه نگهداری بره و بزغاله است. کف زمین «پسبهون» لخت است. «تیِوری» (نمکدان. از پشم گوسفند بافته میشود و با نقشهای گوناگون نگارین است) و «اَیْنَدُون» (آیینهدان. از پشم مانند توبره است. خانوادههایی که باسوادند در آیینهدان قرآن، حافظ، شاهنامه، فلکناز و جوهری نیز میگذارند) و چیزهای کوچک دیگر از تیرکهای پسبهون آویخته میشود. کف زمین «پیشبهون» با نمد گبه و قالیچه پوشانیده میشود و نقش و نگارهای زیبای جاجیمی که روی خورهای گندم تلوار کشیده شده در این بخش جلوه میکند.
در تابستان پارهیی از بهونها به گونهیی افراشته میشود که یک پهلوی آن باز است تا نسیم و هوای بیشتری به درون آن بوزد. در این گونه بهونها نلواره در عقب چادر – که پهلوی دیگر آن است – چسبیده به «لتف» گذاشته میشود.
کپر بهمئیها دوگونه است: کپر زمستانی و کپر تابستانی. کپر زمستانی در ییلاق ساخته میشود و چون در بهار و تابستان بارندگی کم است، آن را فقط از «نی» و «لُگُوم» (گیاهی که در کنار برکهها و آبهای ایستاده و رودخانهها میروید) میسازند.
کپر زمستانی را در قشلاق – و هم در ییلاق – با دقت و استحکام بیشتری میسازند، زیرا خانهیی است همیشگی و جایی است که برف و باران پاییز و زمستان بهروی آن میبارد. دیوار کپر زمستانی یا «کَرَّ» از سنگ یا خشت است و بام ان از نی و لگوم. نی و لگوم را با یکدیگر میبافند و نوع بافت آن را «آینهبندی» مینامند. تیری چوبی به درازای کپر در زیر بام افتاده است که آن را «مَلْوَند» میخوانند. ملوند را تیرهای چوبی که «رِکْ» نامیده میشود و سر آنها دو شاخه است، در زیر بام نگاه میدارد. هر کپر سه تا چهار «رک» دارد. تیرکها و چوبهای کوتاهی هم که «خَرْپُشت» نام دارد زیر بام افتاده بطوری که یک سر آنها روی ملوند و سر دیگرشان روی دیوار کپر است.
«تو» یا اتاق، خانه گلین بهمئیهاست. «تو» پیشرفتهترین خانههایی است که در خاک بهمئی ساخته شده. مصالح آن بیشتر سنگ، گچ و تیر چوبی است. خانه هر کشاورز یک اتاق دارد و یک آغل زمستانی. پارهیی هم دو اتاق و یک حیاط. خانه خانها و خانزادگان ساختمانهای بزرگی است همچون قلعه که بر روی تپههای بلند ساخته شده و مشرف است بر خانههای پسافتاده روستائیان. بیشتر این خانهها یک اتاق بزرگ دارد که مهمانخانه خان است و چند اتاق معمولی که ویژه زنان و کودکان است. انبار و آغل زمستانی و کفشکن و حیاط هم از بخشهای لازم این خانهها میباشد.
دهنشینی: دهنشینان ایل که در سراسر خاک بهمئی پراکندهاند شمارشان بسیار کم است. از میان طایفههای ایل بهمئی، طایفه احمدی بیشتر از همه دهنشین دارد. اکثر این دهنشینان با آن که ده دوازده سال بیش نیست که از چادر و کوچ بریده و به خانه و ده پناه آوردهاند، ولی در همین زمان کوتاه توانستهاند به زمین و خانهشان اخت کنند و به زندگی درون خانه گلی دل ببندند، و چون ساکن شدهاند و ثابت، به آبادی و آبادانی هم علاقه نشان بدهند.
بیشتر تختهقاپو شدگان بهمئی در دهستان جایزان گرد آمدهاند. در این دهستان که بیش از هجده ده دارد، بجز بهمئیهای طایفه احمدی، گروهی عرب معروف به «زیدونی»، «دیلمی»، «مُوِیسات» و «حُمِد» و پارهیی ترک قشقایی به نام «لرکی» و دستهای «چنگلوایی» و «قنواتی» و «آقاجری» و «درویش» زندگی میکنند. تختهقاپو شدگان دیگر هم در «گل زرد»، «کیکاووس»، «ده تاکایید»، «تُلآهنگر»، «باواحمد»، «سیاهشیر»، «تَنگِاَبدال»، «سَرجوشر»، «کِلِکی»، «سرلِکَکْ»، «لِکک»، «سنگاب»، «کَت» و «قلعه علا» و… بسر میبرند.
دهنشینان «لکک» و «کت» برخلاف جایزانیها، در خردادماه برای هواخوری، خانههای خود را به کسی میسپارند و دهات را رها میکنند و با زن و کودک و گاو و گوسفند به ییلاق میروند. سه ماه تابستان را در ییلاق میگذرانند و در پاییز به ده و خانه خود باز میگردند.
بهمئیهایی هم که ده و خانهشان در سردسیر یا همجوار سردسیر است، تابستان از خانههای خود بیرون میآیند و در نزدیکی ده بر تپه یا دامنه کوهی، سیاهچادرهای خود را برپا میکنند و چند ماهی دور از ده بسر میبرند.
کشاورزی: کشاورزی در سرزمین بهمئی چندان رونقی ندارد. یکی برای آن که خاک بهمئی کوهستانی است و دیگر برای آن که هنوز بیشتر ایل بهمئی چادرنشیناند و خانه به دوش. گو اینکه چند سالی است برخی از چادرنشینان هم زمینی زیر تخم کشیدهاند و کشت و زرع میکنند.
کشاورزی در خاک بهمئی بیشتر دیمی است و ابزار آن ابتدایی و منحصر به بیل و خیش و گاو و خر. گندمی که در خاک بهمئی میروید دو گونه است: «کولَ» که دانهاش درشت و مرغوب است و «نَرمَ» که دانهای ریز و نامرغوب دارد. نانی که از آرد گندم کوله پخته میشود سفید و خوشخوراک است و نان گندم نرمه سرخ و نامطبوع.
در زمینهایی که رودخانهای دارد و آبی فراوان، بجز گندم و جو، برنج نیز کاشته میشود. برنج «گِرده» و برنج «چلیپا» یا شهری.
کار و پیشه زنان: کار زنان سنگینتر و دشوارتر از کار مردان است. آنان با دمیدن سپیده از جا برمیخیزند و تا آفتابپر میدوند و کار میکنند. نان میپزند. هیمه و بوته از کوه و جنگل میآورند. گاوان و گوسفندان را میدوشند. آب آشامیدنی خود را از چشمه و رودخانه میآورند. پنیر و ماست میبندند. کره میزنند و روغن میگیرند. گاهی هم که فراغتی مییابند به کارهای دستی میپردازند. و همه این کارها همراه با شوهرداری، کودکپروری، پخت و پز و کمک به شوهر در برداشت خرمن، از بام تا شام، آنان را سرگرم میکند.
تنها در جشنها و عروسیهاست که زنان فراغتی مییابند تا گردهم جمع بشوند و چند ساعتی به رقص و شادمانی بپردازند.
نانپزی و خوراکهای بهمئی: زنان در ایل بهمئی پخت نان را به عهده دارند و نانپز هر خانواده و سیاهچادر زنان همان سیاهچادر و خانوادهاند. مگر در خانوادههای خانها و خانزادگان که نان آنها را زنان خدمتکار میپزند.
تنور نانپزی بهمئی ساده است و آن چالهای است که درون چادر یا «کپر» یا «تو» کنده شده. دور تنور سه پارچه سنگ میچینند تا ساج نان را روی آن بگذارند. این سنگها را «کُچک» مینامند.
ابزار کار نانپزان «تَوَکْ»، «تیر»، «تاوَ» و «سُفْرَ» است. «توک» تختهای است تخت و هموار و پایهدار که چانه خمیر را روی آن باز و تنک میکنند. «تیر»، نورد یا وردنه نانپزان است. زنان با تیر چانه خمیر را تُنُک و نازک میکنند. «تاو» همان تاوه یا ساج است که نانها روی آن سرخ و پخته میشود. «سفره» دستبافی است از پشم گوسفند یا موی بز که چانههای خمیر روی آن چیده میشود.
نانهای بهمئی از آرد گندم و آرد بلوط است. نامیترین و همگانیترین آنها نان «تیری»، «بَلْبَلْ»، «تَبْدون»، «کَلْگْ» و «بَرْکو» است.
«تیری» نانی است گرد و نازک و مانند نان لواش تهرانی.
«بلبل» نانی است گرد و ستبرتر از نان تیری.
«تبدون» یا تافتون نانی گرد و کلفت است. روی تنبدون را پس از پخته شدن روغن سرخ شده میمالند و شکر میپاشند.
«کلگ» نانی است که از آرد بلوط پخته میشود و رنگش تیره و سیاه است.
«برکو» نانی است گرد، کوچک و ستبر [که از بلغور گندم تهیه شده و روی آن را روغن حیوانی و عسل میمالند]
همگانیترین نانخورشهای بهمئی «شیربرنج» و «دووا» (آشدوغ)، «ریچال» (برانی)، «کلهجوش» (دوغ پخته با روغن، پیاز و تخممرغ)، «کلگگوشت» (آبگوشت با ترید نان بلوط)، «لیوی» (آغوز پخته و سفت شده)، «هُرّ» (آش جو) و «گیوینْ» (آش گندم) میباشد.
زبان و مذهب: بهمئیها شیعه مذهبند. احکام و مراسم مذهبی را تا آنجا که شناختهاند، پذیرفتهاند، بهمئیهای دهنشین و کشاورز در انجام مراسم مذهبی تا اندازهای از بهمئیهای چادرنشین استوارترند.
راهنمایان مذهبی ایل ملاها هستند. ملاها دهنشیناند و سیّد و بیشتر از طایفه سادات ایل بهمئی. آنان غالباً خواندن و نوشتن را آموختهاند و یکی دو کتاب مذهبی نیز خواندهاند. گذران زندگی ایشان از کمکهای نقدی و جنسی مردم است، مگر برخی که به کشاورزی و دامپروری میپردازند.
بهمئیها به گویش [زبان] لری سخن میگویند. گویش [لری] آنها با گویش [لری] ایلها و طایفههای همسایه (طیبی، بویراحمد، چرام و…) تا حدی شبیه است و با گویش لر بختیاری و لرستانی فرقهایی دارد. مردان و پارهایی از زنان بهمئی فارسی را هم میدانند و میتوانند با فارسیزبانان گفتگو کنند.
پوشاک زنان: پوشاک زنان بهمئی «جُومَ» (پیراهن یا جامه)، «تُمْبُون» (تنبان)، «چادر» یا «روسری»، «دستمالسر»، «دَلْگ» (آرخالق نیم تنه)، «مِیْنا» و «گیوه» است.
هر زن دو یا سه تنبان میپوشد. تنبان از پارچههای گلدار دوخته میشود. تنبان رو از 16 تا 18 متر پارچه ابریشمی و تنبانهای زیر هریک از 10 تا 12 متر چیت گل و بوتهدار است.
بلندی هر تنبان به اندازه پهنای پارچه است و پهنای پارچه از یک متر بیشتر. دوخت تنبان ساده است. دو سر پارچه را از پهنا بهم میدوزند و لبه یک بر آن را لیفه میکنند و در آن بند میکشند و میپوشند. تنبان خشتک ندارد و دورادور لبه پایین آن را یراق و نوار رنگین میدوزند. تنبان در پای زنان پف میکند و پرچین میشود.
پیراهن زنان دوختی ساده دارد و پارچهاش از ابریشم گل و بوتهدار است. هر پیراهن چهارمتر پارچه میبرد. بالاتنه و دامن پیراهن یکسر و راسته است و بلندی آن تا یک وجب زیر زانو میرسد. دو پهلوی دامن از کمرگاه تا پایین چاک دارد. آستین پیراهن سهربعی است و مچدار و چون شانههای پیراهن پهن و بزرگ است آستین آن تا مچ دست میرسد و با تکمهیی بسته میشود. پیشسینه پیراهن از زیر گلو تا زیر سینه باز است و با بند یا تکمه بهم میآید. این چاک برای آسان درآوردن پستان در هنگام شیردادن به کودک است. از این روی هم همیشه چاک پیراهن بیوهزنان و دختران و زنان بیکودک شیرخوار بسته است و سینهشان پوشیده.
چادر زنان از شش تا هفت متر پارچه توری نَقدهدار یا چیت گلدار است. پارچه چادری بیشتر از پارچههای تیره و مشکی انتخاب میشود. چادر را برای رفتن به مهمانی، عروسی و سوگواری سر میکنند.
«مِیْنا» سه متر پارچه ابریشمی نازک و لطیف گلدار است. مینا را به گونهای بر سر میبندند که همه سینه آنها را بپوشاند. «دستمالسر» دستمالی است چهارگوش و بزرگ، و از تافته یزدی. زمینه دستمالسر مشکی و راهراه است و کناره آن حاشیهدار. این دستمال را مانند لچک میکنند و بعد بصورت نواری پهن درمیآورند و میان آن را به پیشانی میگذارند و دو سرش را در پشتسر گره میزنند.
رویه کلاه زنانه از مخمل گلی یا آبی است و آسترش از چیت گلدار. روی دوره کلاه را با منجوق و نگینهای رنگارنگ گل و بوته نشان میکنند. اینگونه کلاهها ویژه زنان خانوادههای خانها است. کلاه زنان معمولی بهمئی بجای منجوق و نگین، پولکهای حلبی دارد.
«دَلْگ» زنان بهمئی نیمتنهای است جلوباز که رویه آن از مخمل سرخ یا سیاه یا سبز و آستر آن از چیت گلدار انتخاب میشود. آستینهای دلگ بلند و چاکدار میباشد و چاک آن از سر مچ تا به زیر آرنج میرسد. دور مچ آستینِ دلگ و لبه پایین و دو لبه جلوی آن منجوقدوزی و نگیندوزی میشود.
پاپوش زنان گیوههای مَلِکی است که در شهر بهبهان دوخته میشود.
آرایش زنان و زیورهای آن: زنان بهمئی بسیار ساده و طبیعی آرایش میکنند. گیسوان را بلند نگاه میدارند و تارکشان را از میان سر باز میکنند. چهره را هیچگاه بزک نمیکنند و فقط در هنگام رفتن به عروسی، حنا به دست و پایشان میبندند.
زیورهای آنان «گوشوار» (گوشواره)، «خالَکْ» (بینیبند)، «زِرْنا» (گلوبند)، «بازُلفی» (زیوری طلایی و نقرهای که از موی روی بناگوش میآویزند) و انگشتری است.
پوشاک مردان: پوشاک قدیمی مردان بهمئی «جومَ» (پیراهن یقهطوقی)، «تُنْبان»، «دَلْگْ»، «شالکمر»، «جوقا»، «کلاهنمدی» و «گیوهملکی» بود، ولی اکنون [سال 1344 شمسی] بیشتر آنها بویژه جوانانشان جامههای کهن ایلی را کنار گذاشته و جامههای «شهری روستایی» میپوشند.
پوشاک کنونی بیشتر بهمئیها کت و شلوار است و پیراهن یقهدار بازاری و کفش چرمی. زمستانها هم پالتو و «پلور». برخی مردان هم جامه قدیمی را با جامه شهری روستایی درآمیختهاند و چند تکه از آن را با چند تکه از این باهم میپوشند.
پارچه جومه مردان از متقال یا چلوار سفید است و دوختش ساده. یقهاش طوق دارد و پیش سینه آن از یقه تا زیر سینه چاک. سر چاک در زیر گلو با دو بند گره میخورد. آستینهای آن بلند و مچدار است و پارهیی هم بیمچ.
پارچه تنبانی از دبیت یا متقال مشکی است. پارچه شلوار تَنگ و تنورهای است، کمرش لیفهای و بَندی. دلگ از پارچههای گلدار دوخته میشود. دوخت و ریخت آن مانند آرخالق و ردای مردان قدیم تهرانی است.
پنج تا هفت متر چلوار یا متقال سفید و گاهی دبیت قهوهای سوخته یا سبز، شالی است که بهمئی به کمر و روی دلگ میبندند. برخی از طایفه «سادات» شال سبز میبندند.
جوانان «جوجه مَشْدی» بهمئی دوتا شال روی هم میگذارند و بر کمر خود میبندند تا پف کرده و برآمده نشان بدهد. کلاه آنان نمدی و بیشتر قهوهای رنگ و کفششان گیوه ملکی.
«جوقا» عبای نازک خاکی رنگی است که در بهبهان بافته میشود. بهمئیها جوقا را بیشتر در هنگام جنگ و ستیز میپوشیدند.
هنرهای دستی: هنرهای دستی زنان بهمئی قالی، بهون، جوراب، «شَلِ»، «خُور»، «خُرْجْ»، «جوال»، «بَنِ»، گبه، جاجیم و «وَریس» است که پارهیی از آنها به نقشهای ساده طبیعت نگارین شده.
«شَله» از موی بز بافته میشود و «خُور» از پشم گوسفند. تار «خُرج» از موی بز و پودش از پشم گوسفند است. «بَنه» تورِ بافته شدهایی است مخصوصِ بردن خوشههای گندم.
در پایان ضمن آرزوی تندرستی برای تمام کسانی که پای در راه شناخت و معرفی عشایر این مرز و بوم کهن میفشارند، ازنو یاد و خاطره شادروان دکتر نادر افشار نادری که ارزشمندترین پژوهشها درباره نظام ایلی بهمئی را ارائه دادند گرامی داشته میشود.