در ادامه سه گفتار پیشین، پست حاضر، بخش چهارم از مکتوبات لایارد و مشخصاً سفرنامهاش میباشد که بخش عمدهای از آن مربوط به حکومت محمدتقی خان چهارلنگ بختیاری است؛ به هر روی چنانکه قبلاً گفته شد با توجه بدینکه لایارد در مقطعی از زمان به رهبری بختیاری نزدیک شده بود بنابراین میتوانست آگاهی درخوری را از اصالت و هویت جامعه لر، مخصوصاً بختیاری فراهم کند، مراجعه به دادههای او میتواند در راستای شناخت از هویت و اصالت، یاریرسان باشد.
به هر عنوان ضمن یادآوری این نکته که تاریخ و سیاست دو عنصر از عناصر مهّم هویتی جوامع بشری از جمله مردم لر میباشند، ابتدا مطالعه پستهای قبلی یعنی «بخش یک»، «بخش دو» و «بخش سه» از سلسله گفتارهای لرهای بختیاری در سفرنامه لایارد توصیه میشود تا مخاطبین گرامی در جریان روند سفر لایارد و اتفاقات صورت گرفته قرار گیرند؛ همچنین زیبنده است پیش از ورود به اصل مبحث به نکات زیر عنایت داشت:
- الف) تاریخ، جغرافیا و سرگذشت سیاسی اجتماعی مناطق لرنشین از جمله بختیاری را بایستی در گذر زمان و فراز و فرودهایی که داشتهاند نگریست؛ بر همین اساس بررسی جامع و مانع، نیازمند بررسی آثار و مکتوبات نویسندگان مختلف میباشد؛ به واقع باب پژوهش همواره باز است.
- ب) بر مبنای بند (الف) بایستی به دو نکته اشاره کرد: نخست اینکه در این سلسله گفتارها، به قسمتی مشخص از تاریخ و سیاست بختیاری یعنی حکومت محمدتقی خان چهارلنگ بختیاری در زمان قاجاریه پرداخته میشود و بررسی سایر دورهها نیازمند پستهای جداگانه است؛ دوم اینکه تمرکز اطلاعات ارائه شده در این گفتار مربوط به همان بازه زمانی حضور لایارد در کشور میباشد و شناخت سایر دورههای زمانی نیازمند پستهای جداگانه است.
- ج) سزاوار است فارغ از هرگونه تعصب قومی – ملی عنایت داشت سیاست یک علم است که در دانشگاههای دنیا تدریس میشود؛ اساس سیاست را «کسب قدرت» و «منافع ملی» گفتهاند، بنابراین میبایست اقدامات گذشته تا به حال قدرتهای بزرگ همچون روسیه و بریتانیا را در همین راستا نگریست. در واقع زیبنده است برای ساختن آیندهای روشن، بیش از آنکه به نقد اقدامات دیگر کشورها (که در جهت تأمین منافع ملی شان بوده) بیافکنیم، نگاهی نقادانه به خویشتن داشته باشیم.
- د) بارها گفته شد در گذر قرنها نظام سیاسی و در رأس آن رهبران لر از ستونهای مهّم هویت جامعه لر بودهاند. دقیقاً به همین خاطر است که پس از سلسله شاهان لر (اتابکان)، مردم لر همبستگی، اتحاد و آسایش پیش از آن را بازنیافتند هرچند که سیستم رهبری مردم لر چون امیران، والیان و خوانین لر با همراهی دلاوران و سلحشوران (شمشیرزنان و تفنگچیان) تا حدودی توانستند انسجام و هویت جمعی لرها را در گذر حوادث زمانه حفظ کنند امّا در هر صورت جامعه لر دچار تفرقه و چنددستگی گشته بود تا آنکه سرانجام فقر در زمان حکومت قاجارها گریبانگیر آنان شد؛ مضاف بر این با سرکار آمدن حکومت رضاشاه پهلوی، برخورد خشن با ایلات و طوایف لر، کشته شدن رهبران، دلاوران و سلحشوران به وقوع پیوست. امری که سرانجام با تحولات صورت گرفته در دهه چهل خورشیدی باعث شد مردم لر سازمان سیاسی خویش را به کل از دست دهند تا بیش از پیش به ورطهای از مشکلات عجیب و غریب خانمانسوز از فقر، تحقیر، تبعیض، محرومیت فزاینده گرفته تا انکار بدیهیترین اصالتها همچون مسئله تعیین اینکه کدام دهه (اولاد/هوز)، تیره و یا طایفه جزو کدام ایل، طایفه و یا تیره بوده است، گرفتار آیند.
- هـ) بایستی عنایت داشت عموم سران و رؤسای ایلات و طوایف لر از جمله بختیاری علیرغم فراز و فرودها، کمی و کاستیها، اختلافنظرها، سلایق متفاوت و حتّی چنددستگیهایی که داشتهاند، جملگی توان خویش را مصروف در راه حفظ موجودیت، ثبات و گسترش تبار خویش میکردهاند؛ عملکرد محمدتقی خان و رقبایش همچون علیرضاخان را هم در همین راستا میتوان مورد توجه قرار داد. به هر تقدیر تاریخ بستری برای سرمشق قرار دادن نقاط قوت و عبرت از گوشههای منفی آن برای نسل امروز است.
- و) اگرچه مطالب مطرح شده، توسط لایارد مأمور کارکشته انگلیسی و طی چند سال بازدید میدانی از منطقه تهیه گشته، اهمیت بالایی را به دست میدهد امّا بازهم بر خواننده است تا ضمن پرهیز از پیشداوری، با دقت نقاط قوت و حتی کمی و کاستیهای احتمالی را دریابد؛ چنین منطق و روشی میتواند رواج دهنده فرهنگ تحقیق، گفتگو و تبادلنظر در جهت شناخت از هویت و اصالتها و همچنین آگاهیبخشی از گذشته در راستای ساختن آیندهای بهتر باشد.
- ز) همانگونه که قبلاً گفته شد خان چهارلنگ بخش قابلتوجهی از بختیاری و دیگر ایلات و عشایر منطقه را با خود همراه کرده و توانسته بود جایگاه شاخصی در سطح مملکت به دست آورده، طبعاً نگاه مقامات حکومت قاجار و حتّی قدرتهای جهانی چون امپراطوری بریتانیا را به خود جلب نماید؛ بر همین مبنا است که میتوان نزدیک شدن لایارد مأمور انگلیسی را به خان بختیاری اینگونه میتوان درک نمود.
- ح) در راستای بند (ز) و به عنوان نکته پایانی و مهّمترین آنها، ۲ درس مهّم از حکومت محمدتقی خان میتوان گرفت که شایسته است جامعه لر بدان عنایت لازم را داشته باشد: نخست اهمیّت «کسب قدرت سیاسی» و دوم «لزوم اتحاد و همبستگی در جهت افزایش قدرت سیاسی».
- ط) اساس گفتار حاضر بر نسخه ترجمه شده توسط شادروان مهراب امیری استوار گشته که البته تلاش گشت تا حتی الامکان با نسخه انگلیسی کتاب نیز مطابقت داده شود. این نکته از آن جهت خاطرنشان گردیده که استناد به منبع زبان اصلی، دارای اولویت دست اول در استنادات است.
- ی) به عنوان نکتهی پایانی این بخش که در خلال متن گفتار نیز بدان اشاراتی خواهد شد میبایست عنایت داشت که لایارد اصولاً دیدگاه انتقادی رک و صریحی نسبت به عموم ایرانیان از جمله لرها دارد؛ در این بین تقریباً چهارلنگهای بختیاری (سه سال مهمان آنها بود)، تا حدودی از تیغ انتقاد تند و تیز او به دور بودهاند.
به هر تقدیر، چنانکه گفته شد، در ادامهی گفتار پیشین که شامل بخش سوم از سفرنامه سر اوستن هنری لایارد، دیپلمات خبره امپراطوری بریتانیا بود، در مجال حاضر و سلسله گفتارهای بعدی سعی میشود به سایر قسمتهای سفرنامه او به ویژه مدتی که در جوار محمدتقی خان بود نگریسته شود؛ در چهارمین بخش از سفرنامه لایارد (ترجمه شادروان مهراب امیری) چنین آمده است:
بخش چهارم
در چهارمین بخش از کتاب، لایارد مطالبی درخصوص مال امیر، اتابکان (شاهان) لر، حرکت برای تماشا و بررسی آثار باستانی مال امیر و شوش، بیمار شدنش و برخورد با شیر بیان میکند؛ لایارد مینویسد:
در طول ماههای پاییزی، به جستجوی ویرانهها و کتیبههایی پرداختم که گفته میشد در همسایگی قلعه تل وجود دارند. یکی از نخستین سفرهای اکتشافی من از قلعه تل به دشت مال امیر و درهای بود که بختیاریها آن را با نام سوسن یا شوشان (susan or shushan) میشناختند. باور بر این بود ویرانههای وسیع و کتیبههای حک شده روی صخره در هر دو مکان وجود دارد و در سوسن [شوش فعلی!؟] آرامگاهی وجود دارد که به طور سنتی به عنوان آرامگاه دانیال نبی شناخته میشد و اینکه ویرانههای آنجا نمایانگر شهر باستانی شوشان، در استان ایلام، بر رودخانه یولای بود، جایی که دانیال در کاخ رؤیای خود را دید. همچنین تپههایی به نام سوسن و ساختمانی وجود داشت که برای یهودیان و مسلمانان به عنوان آرامگاه پیامبر مقدس شمرده میشد، در کنار رودخانه کوچک شاپور یا شائور (Shapur or Shaour) نزدیک شهر مدرن دزفول. عموماً تصور میشد این مکانها نشانگر شوش یونانیان – پایتخت پادشاهی باستانی سوزیانا یا ایلامائیس – هستند.
لایارد در پاورقی مینویسد: [حضرت] دانیال، باب هشتم، آیه دوم میگوید: در رؤیا دیدم؛ آری، هنگامی که مینگریستم، خود را در شوش، در ارگ سلطنتی واقع در ایالت ایلام یافتم؛ باز در رؤیا دیدم کنار رود اولای ایستادهام.
بدین ترتیب، دو مکان در محدوده سوزیانای باستان به نام سوسن وجود داشت و علاوه بر این، در هر دوی آنها آرامگاه سنتی دانیال نبی قرار داشت. سر هنری راولینسون تلاش کرده بود این واقعیت را با این فرضیه توضیح دهد که دو شهر به یک نام وجود داشتهاند، یکی به عنوان «کاخ شوش» متمایز میشد و باید با ویرانههایی که گفته میشود در کوههای بختیاری وجود دارد، شناسایی شود. بر این اساس، بررسی این ویرانهها از اهمیت نسبتاً زیادی برخوردار بود.
لایارد در ادامه بیان داشته: از آنجایی که محمدتقی خان در قلعه حضور نداشت، برادرش، آخان بابا، پیشنهاد داد نامههایی برای رؤسای دو طایفه کوچک که در مناطقی که میخواستم از آنها بازدید کنم اردو زده بودند، به من بدهد. با این حال، او به من هشدار داد آنها گروهی بسیار قانونشکن و دزدان بسیار بدنامی هستند و از آنجایی که نه به قوانین مهماننوازی احترام میگذارند و نه به دستورات قرآن، اگرچه تحت حمایت محمدتقی خان باشم، خطر قابلتوجهی در اعتماد کردن به آنها خواهم داشت. در آن زمان، به اندازهای که بعدها به عنوان مهمان و دوستِ خان بزرگشان شناخته شدم، در میان این کوهنشینهای وحشی شناخته شده نبودم. اما مصمم بودم فرصت کاوش این بقایا را که اکنون در دسترسم قرار داشت، از دست ندهم.
بر این اساس، یک روز صبح، همراه با یک راهنما و با نامههایی برای دو رئیس کوچک، به نامهای ملا محمد و ملا فرج، قلعه را به سوی دشت مال امیر ترک کردم. مقدار کمی پول را که داشتم نزد خاتون جان خانم گذاشته بودم. او مرا متقاعد کرد تفنگ دولول خود را که هنوز نگه داشته بودم، نزدش بگذارم زیرا دیدن آن ممکن بود مرا در معرض خطر قرار دهد (سلاح گرم در بختیاری بسیار ارزشمند بود). همچنین نگران این بود که ساعت و قطبنمایم را نزد او بگذارم، زیرا احتمالاً طمع افرادی را که به میان آنها میرفتم برمیانگیخت. اما از آنجایی که آنها برای انجام مشاهدات و نقشهبرداری از مسیرم برایم ضروری بودند، حاضر به جدا شدن از آنها نشدم.
پس از عبور از دشت قلعه تل، به رشته کوههای کم ارتفاعی رسیدم که آن را از دشت مال امیر جدا میکرد. پیش از ورود به آنها، از یک امامزاده، یا آرامگاه یک قدیس مسلمان، عبور کردم که با تعداد زیادی قبر از افرادی احاطه شده بود که بستگانشان بقایای آنها را برای دفن در نزدیکی آن مرد مقدس آورده بودند. قبرهای رؤسا و جنگجویان مشهور با سنگهای قبری مشخص شده بود که بر روی آنها به طور ابتدایی نقش یک شیر [بردشیر] و نمادهایی از دلاوری در جنگ یا شکار مانند تفنگ، شمشیر، نیزه و باروتدان حک شده بود. بر روی قبر زنان، اشیایی با کاربرد زنانه مانند شانه حک شده بود. زنانی که برای شوهران یا فرزندان خود شیون میکردند، در نزدیکی برخی از قبرها نشسته بودند، خود را به جلو و عقب تکان میدادند، ناله طولانی و غمگین خود را سر میدادند، موهای خود را میکشیدند، صورت خود را با ناخن میخراشیدند و به سینههای برهنهشان میزدند. به ندرت از یک قبرستان بختیاری میگذشتم بدون اینکه زنانی را در این حالت ببینم، زیرا آنها به این طریق برای مدت طولانی برای کسانی که از دست داده بودند، عزاداری میکردند.
در تپهها، چندین بقایای ساختمانهای باستانی را دیدم که راهنمایم گفت متعلق به اتابکان [شاهان لر] بوده است، کسانی که قبلاً در لرستان حکومت میکردند و عموماً تمام ویرانههای این بخش از کشور به آنها نسبت داده میشود [اتابکان یا همان شاهان لر بزرگ مدت ۲۷۷ سال حکومت کردند]. چشمهای که در آن توقف کردیم، «چشمه اتابکی» نامیده میشد.
بعد از ظهر به روستایی به نام الورگون رسیدیم که با درختان انار و انجیر پربار و شالیزارها احاطه شده بود. در نزدیکی آن، ویرانههای یک قلعه قرار داشت. این قلعه قبلاً متعلق به حسن خان، رئیس قدرتمند طایفه [شاخه] چهارلنگ بود و همانطور که اشاره کردم، حسن خان به همراه برادرش فتحعلی خان و یکی از پسرانش، به انتقام خیانتشان در تحویل دادن علی خان پدر محمدتقی خان به فتحعلی شاه [قاجار]، شب توسط محمدتقی خان کشته شده بود. دختر حسن خان که برای پایان دادن به خصومت خونی با محمدتقی خان ازدواج کرده بود، از نظر جایگاه در میان طوایف به عنوان همسر اصلیاش محسوب میشد، اما آنها با هم زندگی نمیکردند. او در قلعه ویران شده اقامت داشت، اما به دلیل تب متناوب به قدری بیمار بود که نتوانست مرا ببیند. او برایم شیرینی، میوه و همچنین پلو و غذاهای دیگر برای شام فرستاد.
بزرگان روستا عصر نزد من آمدند و دور آتش نشستند و داستان مرگ حسن خان را برایم تعریف کردند (اینکه محمدتقی خان چگونه با او تن به تن جنگید و چگونه فتحعلی خان را کشت و مکانی را که در آن افتاده بود نشان دادند).
یک تنگه باریک که در ورودی آن دو برج ویران شده، ظاهراً از دوره ساسانی و زمانی برای دفاع از آن ساخته شده بود، به دشت مال امیر منتهی میشد. رئیس ملا محمد (لایارد مینویسد: برخی از رؤسای طوایف در میان بختیاریها این عنوان ملا را دارند و دلالت بر این ندارد که آنها مردان قانون هستند یا دارای وجهه مذهبی میباشند)، که نامهای از آخان بابا برای او داشتم، در میان تعدادی تپه مصنوعی که محل یک شهر باستانی نسبتاً بزرگ را نشان میداد، اردو زده بود. بزرگترین آنها، حدود چهل فوت (۱۲ متر) ارتفاع داشت و «قَله» یا قلعه نامیده میشد.
ملا محمد و پیروانش در کلبههایی ساخته شده از نی و شاخهها زندگی میکردند[کپر]. من در مکانی که برای مهمانان در نظر گرفته شده بود پذیرفته شدم و نامه آخان بابا را تحویل دادم؛ اما وقتی خواستم کتیبههای حک شده در صخره را که گفته شده بود دور نیستند به من نشان دهند، به نظر میرسید قصد ایجاد مشکل برایم را دارند. آنها میخواستند بدانند چرا میخواهم از آنها بازدید کنم. آیا به دنبال گنج بودم؟ آیا فرنگیها قرار بود برگردند تا کشور را بگیرند؟ با این حال، وقتی دیدند مصمم هستم کتیبهها را ببینم (آنها اعتراف کردند دور نیستند)، چه بخواهند چه نخواهند، ملا چراغ برادر ملا محمد، با دو مرد داوطلب همراه من شدند.
آنها مرا به یک تنگه باریک بردند که در آن غاری بزرگ قرار و یک فرورفتگی طبیعی داشت و در هر طرف آن پیکرهای بسیار بزرگتر از اندازه طبیعی، در صخره تراشیده شده بود. پیکره سمت راست، با ریش بلند و مجعد، از کلاهی که محکم به سر چسبیده و یک تاخوردگی دوبل روی پیشانی داشت، به نظر میرسید متعلق به یک «موبد» یا روحانی آتشپرستان باستانی باشد. ردای او تا پاهایش میرسید و دستانش روی سینهاش جمع شده بود. پیکره دیگر کلاهی مشابه داشت، اما یک تونیک کوتاه پوشیده بود و دستانش در حالت دعا به هم پیوسته بود. هر دو نقش برجسته و ماهرانه ساخته شده بودند. در سمت چپ پیکرهای که ابتدا توصیف شد، کتیبهای متشکل از سی و شش سطر به خط میخی وجود داشت. (لایارد در پاورقی نوشته است: این کتیبه در جلد اول کتیبههای میخی منتشر شده توسط من برای متولیان موزه بریتانیا آورده شده است. به گفته پروفسور سایِر، این کتیبه مربوط به مرمت معابد معینی و ساخت تندیسها و کتیبهها توسط پادشاهی است که نام او را تاخی خی کوتور میخواند).
کتیبهای مشابه، زمانی در نزدیکی پیکره دوم وجود داشته است، اما به طور کامل توسط آبی که از میان صخره نفوذ میکرد، محو شده بود. بر روی لباسهای هر دو پیکره نیز بقایای کتیبههای میخی را میتوانستم تشخیص دهم، اما آنقدر محو شده بودند که قادر به نسخهبرداری از آنها نبودم.
در طرف مقابل غار، در ارتفاع بالایی از صخرهها، دو لوح قرار داشت که هیچ وسیلهای برای دسترسی به آنها نداشتم. یکی از آنها شامل گروهی از پنج پیکره بود که دو تای آنها تقریباً نصف اندازه بقیه بودند. از حالتها و لباسهای روحانیشان به نظر میرسید مشغول نوعی مراسم مذهبی و دعا هستند. در لوح دوم، گروه مشابهی از سه پیکره وجود داشت. از پایین میتوانستم ببینم که بقایای کتیبههای میخی نیز بر روی این لوحها وجود دارد، اما آنها خارج از دسترسم بودند و نمیتوانستم از آنها نسخهبرداری کنم.
در انتهای دورتر تنگه، ویرانههای ساختمانی از سنگ تراشیده قرار داشت که ممکن است یک آتشکده یا قربانگاه بوده باشد. در ورودی آن، بقایایی از ساختمانهایی را یافتم که به نظر میرسید مربوط به دوره ساسانی باشند. نقوش صخرهای در تنگه مربوط به دورهای بسیار قدیمیتر، احتمالاً قرن هشتم یا هفتم قبل از میلاد، هستند.
غاری که در آن این نقوش و کتیبهها را یافتم، در میان بختیاریها به اشگفت سلمان یا غار سلمان معروف است. سلمان لَلَه یا معلم علی، داماد و جانشین پیامبر محمد، دانسته میشود. لرهای فرقه علیاللهی معتقدند که سلمان یکی از تجلیات متعدد الوهیت بوده و در این مکان دفن شده است، و به همین دلیل این مکان بسیار مورد احترام است.
توضیح: آنچه معمولاً شنیده میشود اینست که آیین علیاللهی در میان لرها محدود به مناطق لکنشین بوده است اما این گفته لایارد میتواند شاهدی بر گستردگی جغرافیایی باورهای مرتبط با آیین علیاللهی در میان عموم لرها، اعم از لر بزرگ و لر کوچک (فیلی)، در قرن نوزدهم باشد. این نکته نشان میدهد که چنین باورهایی احتمالاً محدود به مناطق لکنشین نبوده و در میان دیگر شاخههای لر مانند بختیاری نیز پیروانی داشته است. در همین راستا به نظر میرسد گفته لایارد دیدگاه رایج مبنی بر تمرکز صرف آیین علیاللهی در میان لر کوچک (مناطق لکنشین) را به چالش میکشد و نشان میدهد که این باورها، یا حداقل عناصری از آن، در میان لر بزرگ (به طور مشخص بختیاریها) نیز قابل توجه و محترم بوده است. این یافته، درک از تاریخ دینی آیینی و فرهنگی قوم لر را غنیتر ساخته، ضمن تأکیدی بر هویت مشترک لرها اعم از لر بزرگ و لر کوچک، ضرورت بررسیهای جامعتر را آشکار میکند.
به هر تقدیر لایارد در ادامه روایت میکند: در حالی که مشغول نسخهبرداری از کتیبهها و تهیه یک طرح عجولانه از نقوش بودم که از سوی ملا چراغ و همراهانش با انواع مزاحمتها و وقفهها مواجه شدم. او ادعا کرد که من از آنها محل دفن گنجی را که به دنبالش بودم آموختهام و اصرار داشت فوراً آن مکان را به وی بگویم. سوراخی در سطح صخره بالای لوحها به ویژه کنجکاویاش را برانگیخته بود و او از اطمینانهای مکررم مبنی بر اینکه از محتویات اتاقی که به نظرش میرسید باید به آن منتهی شود بیاطلاع هستم، راضی نشد. رفتارش سرانجام آنقدر تهدیدآمیز شد که مجبور شدم چاقوی بلند یا خنجرم، تنها سلاحی که حمل میکردم، را بیرون بکشم و تا آنجا که میتوانستم برای دفاع از خود آماده شوم. او که دید مصمم به مقاومت هستم، خورجینهایم را گرفت، آنها را باز و شروع به بررسی محتویاتشان کرد. پس از کشمکش، موفق شدم آنها را پس بگیرم. از آنجایی که یافتن امکان تکمیل بررسیام غیرممکن بود، زیرا ملا مصمم بود هر مانعی بر سر راهم قرار دهد، با اکراه از این تلاش دست کشیدم و سوار بر اسبم، همراه با همراهان شرورم، به اردوگاه بازگشتم، مصمم بودم که از آنها نزد ملا محمد شکایت کنم و اگر نتوانستم از او جبران خسارت یا محافظت دریافت کنم، به محمدتقی خان متوسل شوم.
چند ماه بعد برای تکمیل و تأیید نسخههای کتیبههایم دوباره از مال امیر بازدید کردم. در آن زمان ملا محمد و طایفهاش به مراتع خود در کوهها کوچ کرده بودند و دشت خالی از سکنه بود. در نتیجه، خود را تنها یافتم و توانستم بدون مزاحمت یا وقفه به بررسی نقوش و کتیبهها بپردازم. در این سفر موفق شدم به لوحهای بالایی صعود کنم، اما پایین آمدن دوباره به همان آسانی نبود. برای مدت طولانی نتوانستم راهی برای انجام این کار پیدا کنم. اسبم در پایین بسته شده بود و تقریباً مطمئن بودم اگر یک بختیاری سرگردان از آنجا عبور کند، آن را تصاحب خواهد کرد و به احتمال زیاد، با این گمان که کتیبهها را برای هدف شیطنتآمیزی یا برای کشف گنجهای پنهان رمزگشایی میکنم، به من شلیک خواهد کرد. در چنین حالتی، هدف بسیار خوبی بودم و بدون دردسر بیشتر به پای صخره آورده میشدم. با این حال، خوشبختانه، مورد آزار و اذیت قرار نگرفتم و پس از ماندن برای مدت قابل توجهی در یک موقعیت بسیار ناخوشایند، با یک تلاش ناامیدانه و به خطر انداختن گردنم، موفق شدم خود را از آن وضعیت رها کنم.
لایارد میآورد: شکایتهای من از برادر ملا محمد به دلیل رفتار گستاخانهاش بینتیجه بود. بنابراین، تصمیم خود را مبنی بر ترک اردوگاهش در صبح روز بعد اعلام کردم، زیرا نمیتوانستم آنطور که قصد داشتم، بقیه دشت مال امیر را بررسی کنم و باید فوراً به سوسن (شوش) میرفتم. سپس ملا سعی کرد مرا متقاعد کند سفرم را در نیمه شب آغاز کنم، زیرا به گفته او، فاصله تا سوسن زیاد بود و مسیر کوهستانی آنقدر دشوار بود که اسبم در طول راه بیش از یک بار به استراحت نیاز پیدا میکرد. با این گمان که در این توصیه قصد بدی دارد، از پیروی از آن خودداری کردم. سپس اصرار کرد تمام وسایلی را که همراه دارم ببیند و با تصاحب خورجینهایم، محتویات آنها را به دقت بررسی کرد. ساعت و قطبنمای من به ویژه توجه او را جلب کرد، قبلاً هرگز چیزی شبیه به آنها ندیده بود و بارها از من خواست تا کاربرد آنها را توضیح دهم. قطبنما بیش از همه او را شگفتزده و علاقهمند کرد، زیرا متوجه شد به وی امکان میدهد «قبله»، یا جهت شهر مقدس مکه را، که مسلمانان موظفند هنگام نماز به آن رو کنند، پیدا کند. پس از اتمام بررسی من و وسایلم، او و پیروانش درگیر یک مشاجره طولانی و پر سر و صدا با مردان یک اردوگاه [مالگله/وارگه!؟] همسایه شدند، که آنها را به دزدیدن تعدادی از الاغهایشان متهم میکردند. این اختلاف، که منجر به یک درگیری خشونتآمیز شد، نزدیک بود به خونریزی ختم شود.
بدیهی بود در میان گروهی از دزدان و اشرار گرفتار شده بودم و دلیل خوبی برای به یاد آوردن هشداری که همسر محمدتقی خان به من داده بود، داشتم. آشکارا خطر تلاش برای گرفتن جانم و کشته شدنم کم نبود؛ اضطرابی که نمیتوانستم احساس نکنم و تردیدهایم در مورد اینکه آیا باید به قلعه تل بازگردم یا در تلاشم برای رسیدن به سوسن پافشاری کنم، مانع خوابیدنم میشد. ملا چراغ، مردی که مرا تا لوحهای حک شده در صخره همراهی کرده بود، حدود نیمه شب مرا بیدار کرد و اصرار کرد فوراً حرکت کنم. اما قاطعانه از ترک کردن قبل از روشن شدن هوا خودداری کردم. اگرچه این تلاش مداوم برای وادار کردنم به سفر در تاریکی، میتوانست سوءظنهایی را در مورد نیتهای میزبانم برانگیزد، اما تصمیم گرفتم به هر قیمتی در روشنایی به سفرم ادامه دهم و به محض اینکه هوا روشن شد، اردوگاه نامهماننواز را ترک کردم.
ملا محمد، مردی را همراهم فرستاد که به گفته او، متعهد شده بود راهنمایم به سوی خیمههای ملا فرج، رئیس سوسن، باشد، کسی که من نیز نامهای از آبابا خان برایش داشتم. از دشت مال امیر عبور کردم که تنها پنج و نیم مایل [تقریباً ۹ کیلومتر] عرض و حدود دوازده مایل [تقریباً ۲۰ کیلومتر] طول دارد. از نظر آب فقیر است و آبی که در آن یافت میشود سنگین و ناسالم تلقی میشود. در نتیجه، بجز در ماههای زمستان که طایفه ملا محمد در آن سکونت دارد، در سایر اوقات متروک است. در فصل بارندگی، هنگامی که سیلابها از کوههایی که آن را احاطه کردهاند سرازیر میشوند، بیشتر آن به مرداب تبدیل میشود، زیرا خروجی کافی برای آب وجود ندارد.
به زودی به پای کوههایی رسیدم که دشت مال امیر را از دره سوسن جدا میکند. مسیری که باید دنبال میکردم از شکافی در این رشته کوه بلند و دندانهدار میگذشت. صعود به آن را از یک مسیر ملایم اما بسیار سنگی آغاز کردم. پس از حدود یک ساعت، خود را در یک تنگه باریک، در بستر یک سیلاب که در آن زمان خشک بود، یافتم. هنوز وارد آن نشده بودم که ناگهان مردی در لبه صخرهای بالای سرم ظاهر شد و تهدید کرد سنگ بزرگی را به طرفم پرتاب خواهد کرد. راهنما، که اسبم را هدایت میکرد و به دلیل زمین ناهموار مجبور شده بودم از آن پیاده شوم، بسیار جلوتر از من بود و آشکارا با مهاجمم همدست بود، زیرا شروع به برداشتن محتویات خورجینهایم کرد. از آنجایی که تفنگ دولول خود را در قلعه تل جا گذاشته بودم، جز خنجر بلندم وسیله دفاعی دیگری نداشتم. به بستر سیلاب عقب نشستم و خود را بین دو تخته سنگ بزرگ، دور از دسترس سنگی که با آن تهدید میشدم، قرار دادم، آماده بودم تا بهترین مقاومتی را که میتوانم انجام دهم و جانم را تا آنجا که ممکن است گران بفروشم و مفت از دست ندهم. به زودی یک یا دو مرد دیگر ظاهر شدند. آنها تفنگ فتیلهای نداشتند، اما مسلح به شمشیر بودند که کشیدند و در صورتم تکان دادند. مقاومت بیفایده بود و پس از کمی مذاکره با دزدان، مجبور شدم ساعت و قطبنما و چند سکه نقرهای را که همراه داشتم تسلیم کنم. از آنجایی که آنها ساعت و قطبنما را خواستند و میدانستند کجا آنها را نگه میدارم، واضح بود میزبان شب قبل [ملا محمد]، آنها را برای دزدیدن وسایل من فرستاده بود. ملا محمد ظاهراً با بررسی محتویات خورجینهایم متوجه شده بود [بجز قطب نما و ساعت] چیز دیگری در آنها وجود ندارد که ارزش داشته باشد.
خود را خوش شانس میدانستم که جان سالم به در بردهام، زیرا مهاجمانم هیچ تردیدی در کشتن من نداشتند اگر فکر میکردند برای به دست آوردن اموالم یا به هر انگیزه دیگری لازم است این کار را انجام دهند. البته، از فقدان ساعت و قطبنمایم بسیار ناراحت بودم، زیرا بدون آنها نمیتوانستم مشاهدات لازم برای نقشهبرداری، هرچند تقریبی، از سرزمینی که از آن میگذشتم را انجام دهم. اما امیدوار بودم با بازگشتم به قلعه تل، محمدتقی خان، که مهمان و تحت حمایتش بودم، برای بازگرداندن آنها به من اقدام کند.
مسیر دشوار کوهستانی را با زحمت بالا رفتم، به دنبال راهنمایم که همچنان جلوتر از من اسبم را هدایت میکرد، تا اینکه به قله گردنه رسیدیم. در آنجا متوقف شد و از ادامه دادن خودداری کرد مگر اینکه دو تومان (حدود ۱۷ شیلینگ) به او بدهم. حتی اگر مایل بودم به این درخواست گستاخانه تن دهم، قادر به انجام این کار نبودم، زیرا پولی نداشتم و تمامش را از دست داده بودم. وقتی دید چیزی از من به دست نمیآورد، برگشت و مرا از راه بیاطلاع گذاشت.
شب در حال پیشروی بود، موقعیت خوشایندی برای یافتن خود در این کوههای وحشی و خلوت نبود، جایی که احتمالاً هر کسی که با او روبرو میشدم دزد بود، اگر چیزی بدتر نبود و جایی که جانم در اختیار اولین کسی بود که میخواست آن را بگیرد.
با این حال، چارهای جز ادامه دادن در مسیری که تاکنون دنبال کرده بودم نبود، به امید رسیدن به نوعی سکونتگاه در دره پایین، که به نظر میرسید به آن منتهی میشود. کوهها، که تاکنون برهنه و بیدرخت بودند، در طرف مقابل انبوهی از درختان بلوط داشتند. از قله گردنه به درهای نگاه کردم که رودخانه کارون از آن میگذشت. خیمهها و کلبههای طایفه اردو زده در سوسن، در شمال، در دوردست دیده میشدند. وارد یک جنگل انبوه شدم و با یک مسیر بسیار شیبدار و دشوار، اسبم را به دنبال خود کشاندم و به سرعت پایین رفتم. وقتی تقریباً به پای گردنه رسیده بودم، راهنمایم دوباره به من ملحق شد.
اندکی بعد به چند خانواده فقیر ایلنشین رسیدیم، برخی در چادرهای سیاه و برخی دیگر، زیر درختان بلوط اردو زده بودند. آنها مقداری کشک، شیر ترش و نان، که طبق معمول به صورت ورقههای بسیار نازک روی صفحههای آهنی محدب پخته شده بود، به من دادند. پس از ترک این اردوگاه کوچک، به رودخانه سرازیر شدیم و در امتداد سواحل آن سوارکاری کردیم. در اینجا و آنجا بقایای یک جاده سنگفرش باستانی و ویرانههای ساختمانها و پیهای دیوارها را میتوانستم تشخیص دهم. در برخی نقاط، دره بسیار باریک بود، با صخرههای پرشیب که بر رودخانه مشرف بودند، و ما برای عبور از آن با مشکلاتی روبرو شدیم.
ویرانههای سوسن، که به دنبالشان بودم، در ساحل مقابل کارون قرار داشتند. به من گفته شده بود یک کلک پیدا خواهم کرد که با آن بتوانم از رودخانه عبور کنم، اما هیچ کلکی وجود نداشت. هر از چند گاهی مردی با پوستین خود میرسید، آن را باد میکرد و با پارو زدن روی آن به ساحل مقابل میرفت. دیگران نیز به همین ترتیب در پایین دست شناور بودند. با این حال، به نظر نمیرسید کسی مایل به کمک به من باشد. راهنمایم به چند نفر که در آن طرف اردو زده بودند فریاد زد، اما یا صدایش در صدای خروشان آب گم شد، یا کسانی که صدا زد به او توجهی نکردند. پس از مدتی انتظار به امید یافتن وسیلهای برای عبور، یک فقیر متعلق به مقبره دانیال وعده داد که ملا فرج، رئیس سوسن، را از اینکه حامل نامهای از آبابا خان برایش هستم، مطلع کند. او به من اطمینان داد صبح یک کلک برای من آماده خواهد شد. از آنجایی که در این زمان تقریباً غروب بود، به یک اردوگاه کوچک در حدود یک مایلی رودخانه رفتم، جایی که خوشبختانه مردی را یافتم که در تبریز بوده و اروپاییها را دیده بود. او اصرار کرد مهماننوازیش را برای شب بپذیرم. وی که خود را برادرم میخواند، تمام خوراکیهای لذیذی که چادرش میتوانست فراهم کند را برای شام به من داد.
راهنمایم دوباره مرا ترک کرد و شبانه گریخته بود. به کنار رودخانه رفتم، اما همانطور که فقیر وعده داده بود، هیچ کلکی برای من آماده نبود. بختیاریهایی که در حال شناور شدن یا عبور به عقب و جلو بودند، بیشتر تمایل داشتند مرا مسخره کنند تا اینکه به من کمک کنند. مصمم به تسلیم نشدن، تصمیم گرفتم اسبم را شناورده از رودخانه عبور دهم و با درآوردن بخشی از لباسهایم سوار بر آن وارد آب شدم. کمعمقتر از آنچه انتظار داشتم بود، آب فقط تا نیمه زین میرسید، اما آنقدر تند و قوی بود که به سختی میتوانستم از بردن اسب و خودم توسط آن جلوگیری کنم. با این حال، بدون هیچ حادثهای موفق شدم به ساحل مقابل برسم.
توضیح: هرچند شادروان مهراب امیری، سفر لایارد را به شوش فعلی ذکر میکند اما مشخصات جغرافیایی که لایارد توصیف میکند، با احتمال بیشتر از شوش فعلی میتواند شامل منطقه سوسن ایذه باشد که طبق گفته لایارد همان کاخ شوش در کوههای بختیاری است گواینکه لایارد از یک سو به دو منطقه با نام سوسن (شوش) در سوزیانا (خوزستان) اشاره و از دیگر سو میگوید آنچه در کنار رودخانه شائور قرار دارد، دانیال عسکر یا «دانیال کوچکتر» است و بختیاریها احترام کمتری برای آن قائل هستند. ضمناً سردار اسعد بختیاری طوایف ساکن در مال امیر سوسن را شامل عالی محمودی، شیخ عالیوند، لجمیراورک، نوروزی، گورویی، سرقلی، سعید، کورکور، بندونی، بویری، شالو مال امیری و شالو گداربلوتک نوشتهاند.
لایارد ذکر میکند: چادر ملا فرج چندان دور از جایی که پیاده شده بودم نبود. مستقیماً به آنجا رفتم. رئیس با ادب از من استقبال کرد، خوشامد گفت و دستور داد تا یک سایبان برای استفاده اختصاصی من برپا کنند، که به سرعت انجام شد، زیرا در نزدیکی درختان و بوتههای فراوانی وجود داشت. ملا و افرادش از نظر ظاهر کمتر از مردان مال امیر وحشی نبودند و نگاههای شوم آنها اطمینانبخش نبود. به محض اینکه در کلبهام مستقر شدم، رئیس، مادرش که یک پیرزن چروکیده و سالخورده بود و برخی از بزرگان طایفهاش را برای دیدن من آورد. مجبور شدم تحت بازجویی دقیق و موشکافانهای قرار بگیرم. اولین فرنگی بودم که در کوهها دیده شده بودم. آیا مسیحی بودم و در نتیجه نجس؟ آنها از گرجیها و ارمنیها شنیده بودند، آیا من یکی از آنها بودم؟ هدف از سفرم چه بود؟ آیا در کتابهایم دیده بودم گنجی در سوسن پنهان شده است و آیا میدانستم و میتوانستم محل دفن آن را به آنها نشان دهم؟ آیا فرنگیها قرار بود کشور را تصرف کنند؟ و سؤالات بیشماری از این دست. نظر غالب به نظر میرسید این بود که من یا نوعی جادوگر هستم که جنیان قدرت یافتن طلای مدفون را به او دادهاند، یا یک جاسوس مخفی که برای بررسی سرزمین فرستاده شده است. سعی کردم با گفتن اینکه زائری هستم که از راه دور برای زیارت مقبره دانیال نبی آمدهام که وجود آن در دره آنها شناخته شده است و شهرت آن به کشورم رسیده است، سوءظنهای آنها را فرو بنشانم. ابراز تمایل کردم فوراً به آنجا بروم و راهنمایی برای هدایتم به آن مکان مقدس خواستم. چندین مرد داوطلب همراهی من شدند، آشکارا به امید سهیم شدن در گنج مدفونی که هنوز متقاعد شده بودند به دنبال آن هستم.
از میان شالیزارهای وسیع سوارکاری کردم، از بستر باستانی رودخانه که اکنون خشک شده بود عبور کردم و به تعدادی تپه طبیعی رسیدم که یکی از آنها شیبدار شده بود و ظاهراً در دورهای پیشین توسط خندقی احاطه شده بود. راهنمایانم آن را به عنوان «قله» یا قلعه به من نشان دادند. در قله آن، بقایایی از ساختمانها وجود داشت. به اصطلاح مقبره دانیال چندان دور نبود، در پای کوههایی که دره سوسن را از شمال محدود میکردند. آن را یک ساختمان مدرن یافتم که بر روی یک جویبار کوچک قرار داشت و شامل دو اتاق بود – یکی رو به آسمان باز – و توسط یک باغ از درختان احاطه شده بود؛ اما هیچ مخزنی با ماهیهای مقدس، آنطور که برای سر هنری راولینسون توصیف شده بود، وجود نداشت و من نیز در مورد نگهداری چنین ماهیهایی در جای دیگری در همسایگی چیزی نشنیدم. همچنین مقبره از سنگ مرمر سفید نبود، آنگونه که خبرچین او گفته بود، بلکه یک ساختمان گلی معمولی بود، از آن دست که اغلب در سراسر کشور بر فراز قبر یک قدیس محلی دیده میشود. این نمونهای تازه از اغراق شرقی بود که نشان میداد چقدر میتوان به توصیفات شرقیها از اشیاء و مکانها، نه تنها آنچه شنیدهاند، بلکه آنچه ممکن است دیده باشند، اعتماد کرد. بسیار ناامید شدم و تقریباً مایل بودم افسوس بخورم که خود را در معرض این همه خطر و رنج در یک سفر بیثمر قرار دادهام.
با این حال، مکان مذکور نزد بختیاریها بسیار مقدس شمرده میشود و این باور که دانیال در آنجا دفن شده، ممکن است ریشهای بسیار کهن داشته باشد. تردیدی نیست در سرتاسر کوههای لرستان، اعتقاد بر این است که آرامگاه پیامبر در همان «امامزاده» یا زیارتگاهی که توصیف کردم، قرار دارد. اینکه این مکان و دره به نام سوسن یا شوشان شناخته میشود، ممکن است بر اعتبار این باور بیفزاید.
لایارد روایت میکند: یک درویش نیمهدیوانه که مرا تا آنجا دنبال کرده بود، از من دعوت کرد وارد شوم و در مقبره عبادت کنم. از انجام این کار خودداری کردم زیرا گمان میکردم وقتی متوجه شود کافر هستم و در نتیجه مکان مقدس را آلوده کردهام، مرا نزد جمعیت نادان و متعصبی که مرا احاطه کرده بودند، محکوم خواهد کرد و عواقب آن ممکن بود مرگبار باشد. او نمیتوانست بفهمد چرا در پذیرفتن دعوتش تردید داشتم؛ اما وقتی یکی از حاضران به او اطلاع داد فرنگی هستم و در نتیجه کافر و نجس، تفنگی برداشت و با نشانه گرفتن آن به طرفم، تهدید کرد اگر فوراً فرمول شهادتین مسلمانان را تکرار نکنم، به من شلیک خواهد کرد: «هیچ خدایی جز خدا نیست و محمد پیامبر اوست!» خوشبختانه، قبل از اینکه بتواند تهدید خود را عملی کند، خلع سلاح شد. اما یک مشاجره خشونتآمیز در مورد نحوه رفتار با من درگرفت. از آنجایی که جمعیتی از مردان مسلح با چهرههای وحشیانه اکنون دور من جمع شده بودند (مردانی که کشتن یک کافر برایشان بسیار آسان بود) صلاح دیدم فوراً به چادر ملا فرج برگردم. با رسیدن به آنجا متوجه شدم خورجینهایم که آنها را تحت مراقبت او گذاشته بودم، تقریباً از معدود وسایلی که پس از سرقتهای مکرری که از زمان ترک قلعه تل در معرض آنها قرار گرفته بودم، در آنها باقیمانده بود، خالی شدهاند. اما این وسایل شامل کتابها و نقشههایم بود که برایم ارزشمند بودند. با صدای بلند از این نقض قوانین مهماننوازی نزد ملا شکایت کردم. وی ابراز شرمندگی از آنچه رخ داده بود کرد و دستور داد دزد را پیدا کنند که احتمالاً خود او بود. در نهایت اموال اندکم به من بازگردانده شد.
تمام روز بعد را با بیم فراوان از بدرفتاری این وحشیهای قانونشکن سپری کردم.
برادر ملا فرج طرفدار این بود که مرا فوراً مجبور به ترک اردوگاه کنند؛ اما به نظر میرسید ملا تا حدی به نامه آخان بابا احترام میگذارد. بحث بعد از ظهر روز قبل در مورد انگیزههای من برای آمدن به سوسن و نحوه رفتار با یک کافر، از سر گرفته شد. اگر دلایلی که برای بازدیدم عنوان میشد جدی گرفته نمیشد و جانم را به خطر نمیانداخت، به همان اندازه که خندهدار بود، سرگرمکننده هم بود. به گفته یک مرد، من توسط شاه استخدام شده بودم تا کشور را با هدف فتح و اشغال آن بررسی کنم. دیگری با جدیت ادعا کرد برادر پادشاه انگلستان هستم و او از قبل در بغداد مستقر شده و حالا در مسیر تصرف کوههای بختیاری قرار دارد. به گفته سومی، نیاکان من گنجینه بزرگی از طلا را در مکانی دفن کرده بودند که در کتابهایی که با خود آورده بودم شرح داده شده بود. یک فرد مغرور که ادعا میکرد از بقیه آگاهتر است، با قاطعیت اعلام کرد چهار گنج در سوسن پنهان شده است و حتی تا آنجا پیش رفت که ماهیت هر یک را توصیف کرد.
اما همچنان مصمم بودم، اکنون که به سوسن رسیده بودم، بقایایی را که گفته میشد در آنجا وجود دارد، بررسی کنم. بنابراین، خواستم ویرانههای پل و «مسجد» یا معبدی را که به سر هنری راولینسون اطلاع داده شده بود در آنجا دیده میشود، به من نشان دهند. این درخواست بیشتر باعث شگفتی و سوءظن ملا و پیروانش شد که کاملاً از درک دانش من از دره آنها عاجز بودند. سعی کردم برای آنها توضیح دهم چند سال قبل یک انگلیسی علاقهمند به تاریخ باستانی کشورشان، از یکی از افراد خودشان شنیده بود بقایای شهری که زمانی پایتخت آن بوده هنوز وجود دارد و او، مانند برخی از مسافران مسلمان دانشمند که آثارشان برای همه مؤمنان واقعی شناخته شده بود، شرحی از آنچه در مورد آنها شنیده بود نوشته است. من آن شرح را خوانده بودم و مشتاق بودم با بازدید از ویرانهها کنجکاوی خود را برطرف کنم. آنها اعتراف کردند که پل و مسجد نزدیک هستند، اما وقتی تمایل خود را برای دیدن آنها ابراز کردم، به نظر میرسید قصد جلوگیری از این کار را دارند. با این حال، سوار اسبم شدم و ملا فرج، با دیدن اینکه مصمم به انجام خواستهام هستم، به یکی از ملازمان خود دستور داد مرا همراهی کند. هنوز راه زیادی نرفته بودم که چند مرد مسلح به ما ملحق شدند. متوجه شدم فتیله تفنگهایشان روشن است. بدون شک آنها آماده بودند برای سهم خود از گنجهایی که متقاعد شده بودند من در شرف کشف آنها هستم، بجنگند. از آنجایی که مسلح نبودم، قادر به مقاومت در برابر هرگونه خشونت احتمالی نبودم. بنابراین، بهترین کار را این دیدم که بیتفاوت و بیاعتنا به نظر برسم، انگار هیچ سوءظنی به همراهان ناخواندهام ندارم.
پس از عبور از شالیزارهای باتلاقی متعدد، به کارون رسیدیم و در امتداد سواحل آن پیش رفتیم تا به یک تنگه باریک در کوهها رسیدیم، که رودخانه از آنجا به دره سوسن وارد میشود. حدود یک مایل درون این تنگه، در یک فضای باز کوچک، ویرانههای آنچه مسجد یا معبد نامیده میشد را یافتم. هیچ چیز بر روی زمین نشان نمیداد که زمانی بنای مهمی در آنجا وجود داشته است (نه ستونها و نه سنگهای تراشیده)، حتی یک تپه، فقط مقداری سنگچین ناهموار، ظاهراً پیهای ساختمانی از دوره ساسانی. با این حال، این بقایا در میان لرها به مسجدسلیمان معروف بود. در فاصله کوتاهی پس از آنها، ویرانههای یک پل قرار داشت که چهار پایه عظیم آن هنوز در برابر نیروی سیلاب مقاومت میکردند. به نظر میرسد این پل با یک قوس بزرگ و پهن در ارتفاعی بسیار بالاتر از سطح رودخانه ساخته شده بود تا از آن عبور کند. این قوس اصلی از طریق دو قوس کوچکتر به لبههای دره متصل میشد.
در هر دو ساحل یک گذرگاه سنگفرش باستانی را تشخیص دادم، بدون شک ادامه جادهای بود که در دره سوسن دیده بودم. آن به عنوان «جاده اتابکان» شناخته میشد، ساخت آن توسط لرها به اتابکان [شاهان لر] نسبت داده میشد؛ اما آشکارا اثری بسیار قدیمیتر، احتمالاً مربوط به زمان پادشاهان کیانی، و بقایای یکی از شاهراههای بزرگ بود که در زمان داریوش از دشتهای سوزیانا به ارتفاعات فارس و به تخت جمشید منتهی میشد. بعداً آن را در بسیاری از نقاط بین مال امیر و شوشتر ردیابی کردم.
پل تا حدی از سنگهای بزرگ و ناهموار و همچنین از آجرهای پخته شده در کوره ساخته شده بود که با سیمان محکم به هم متصل شده بودند. هیچ چیز نتوانست سرنخی از تاریخ ساخت آن به من بدهد و تا آنجا که از مشاهدات عجولانهای که توانستم انجام دهم متوجه شدم، هیچ کتیبهای بر روی صخرههای مجاور حک نشده بود اما آشکار است ساختاری بسیار کهن بود و حداکثر قدمت آن به دوره ساسانی میرسید و احتمالاً بسیار پیش از آن بنا شده بود. پس از این پل، بالاتر در محل تنگه، رودخانه به یک سیلاب خروشان و کفآلود تبدیل و بین صخرههای تند و پرشیب گیر افتاده بود. جادهای که زمانی از آنجا میگذشت، از بین رفته بود و دیگر راهی برای ادامه مسیر وجود نداشت این مکان توسط بختیاریها «پای راه» (پاره) یعنی انتهای راه نامیده میشد.
پیش از بازگشت به خیمههای ملا فرج، دره سوسن را تا مسافتی دنبال کردم و در راه از چند تپه مصنوعی نه چندان بزرگ و گهگاه از پیهای ساختمانهای باستانی عبور کردم که برای نشان دادن اینکه زمانی شهری با اهمیت در اینجا وجود داشته است، کافی بودند. چادرهای سیاه در میان آنها پراکنده بودند، صاحبانشان، با مهماننوازی بیشتر از آنچه رفتار پیروان ملا انتظارش را در من برانگیخته بود، از من دعوت کردند پیاده شوم و با آنها نان بخورم. یک پیرمرد، که ادعا میکرد بیش از صد سال سن دارد و در دوران سلطنت شش شاه زندگی کرده است، اظهار داشت هرگز یک فرنگی را در سوسن ندیده و هیچگاه نشنیده کسی آنجا بوده باشد.
چیزی که بسیار مرا تحت تأثیر قرار داد، توجه مردی بود که گفت در هنگ نیروهای منظم بختیاری خدمت کرده که توسط عباس میرزا تشکیل شده و افسران انگلیسی نیز در آن خدمت میکردند، آنقدر به من برای صرف صبحانه اصرار کرد که نتوانستم رد کنم. با تعجب دیدم دستش را در همان ظرفی که من در آن دست میبردم فرو برد (کاری که هیچ ایرانی یا بختیاری تا آن زمان انجام نداده بود) و به اطرافیانش گفت انگلیسیها را در حال غذا خوردن با شاهزاده و دیگر شخصیتهای بزرگ دیده است و آنها مانند دیگر کافرانی که نجس هستند، نیستند. از من دعوت کرد شب را در خیمهاش بگذرانم و وقتی متوجه شد نمیتوانم این کار را انجام دهم، خورجینهایم را پر از انار و میوه خشک کرد.
عصر، با بازگشتم به اردوگاه ملا فرج، بحثهای بیپایان در مورد هدفم از آمدن به سوسن دوباره از سر گرفته شد. خوشبختانه، توجه میزبانانم به زودی از این موضوع منحرف شد، زیرا دو نوازنده [تشمال] به خیمهها رسیدند و بر طبل و نوعی ابوا (oboe) [یک ساز بادی چوبی با صدای مشخص] نواختند. جمعیتی از مردان و زنان دور آنها جمع شدند، چهرههای وحشی و سبزه آنها به طرز وحشتناکی توسط آتش شعلهور روشن شده بود. آنها به نظر میرسید بسیار هیجانزده هستند، همانطور که معمولاً این کوهنشینان از موسیقی وحشی هیجانزده میشوند و احساسات خود را بر اساس ملودی با آههای بلند و عمیق یا با فریادهای جنگجویانه ابراز میکردند.
تنها صبح روز بعد، هنگامی که بحث و بازجویی در مورد هدف بازدیدم از سر گرفته شد، برای اولین بار شنیدم کتیبهای بر روی صخرههای نزدیک پای راه حک شده است. به من گفتند به خط فرنگی است و فقط سه یا چهار سطر طول دارد و یک «طلسم» است که محل دفن گنجی را که به دنبالش بودم نشان میدهد. برخی از آزاردهندگانم بر این عقیده بودند باید مرا به آنجا ببرند و با زور وادار به افشای راز کنند. دیگران اصرار داشتند نباید اجازه دیدن آن را به من بدهند. از آنجایی که آنها شروع به گفتن سخنان بسیار تهدیدآمیز کردند و به نظر میرسید قصد انجام اعمال خشونتآمیز را دارند، صلاح دیدم از هرگونه تلاش بیشتر برای کاوش در دره سوسن دست بکشم. متوجه شدم مادر ملا محمد، رئیس طایفهای که در چادرش در مال امیر توقف کرده بودم، به دیدار ملا فرج، که با او نسبت داشت، رفته است و قرار بود صبح به همراه ملازمان زن و چند مرد مسلح به خانهاش برگردد. تصمیم گرفتم به این گروه بپیوندم، زیرا بیم آن داشتم اگر تنها برگردم، ممکن است در راه توسط برخی از افراد ملا مورد سرقت قرار بگیرم، یا اینکه، از ترس اینکه مبادا از رفتارش با من نزد محمدتقی خان شکایت کنم، حتی ممکن بود دستور قتل مرا بدهد. برادرانش هرگز از درخواست تقریباً هر چیزی که داشتم (حتی برخی از لباسهایم) دست برنمیداشتند و مجبور شدم افسار و بیشتر زین و برگ اسبم را به آنها بدهم. علاوه بر این، مقداری از محتویات خورجینهایم دزدیده شده بود. حتی نعلهای اسبم نیز کنده شده بود.
لایارد میگوید: وقتی به ملا فرج مزاحم و نامهمان و طایفهاش پشت کردم، متأسف نبودم. به کاروان کوچکی که در نزدیکی اردوگاهش جمع شده بود و به سمت مال امیر میرفت، پیوستم. فاصله کوتاهی از آن، نزدیک ساحل رودخانه، از کنار پیهای ساختمانها، بقایای دیوارهای باستانی و دیگر ویرانهها عبور کردم که در میان بختیاریها به مالی ویران معروف بود. همراهانم آنچه تخیلشان آنها را به توصیف آن به عنوان خیابانها، بازارها، کاخها و قلعهها سوق میداد، به من نشان دادند. با این حال، توانستم آنچه را که به نظر میرسید یک دیوار سهگانه باشد که زمانی از شهر در سمت شمال محافظت میکرده است، تشخیص دهم. سنگچینی این بقایا از سنگهای گرد رودخانه بود که با ملات بسیار محکم، مشخصه دوره ساسانی، به هم متصل شده بودند. اما سنتهای ایلات و طوایف لر این ویرانهها را بقایای یک شهر بسیار بزرگ و باستانی، و مقبره دانیال را محل دفن واقعی پیامبر («دانیال بزرگ» آنطور که آنها مینامند) میدانند. آنها آنچه در کنار رودخانه شائور، در دشتهای سوزیانا، که در محل شوش باستانی قرار دارد را به دانیال عسکر یا «دانیال کوچکتر» نسبت میدهند و احترام کمتری برایش قائل هستند.
پیش از رسیدن به تپههایی که ما را از مال امیر جدا میکردند، مجبور به عبور از کارون شدیم. یک کلک کوچک که از چند پوست باد کرده و چند دسته نی ساخته شده بود، برای زنان فراهم شده بود، اما صاحب آن از بردن من با آن خودداری کرد مگر اینکه به او پول بدهم. این کار برایم ممکن نبود، زیرا تمام پولم دزدیده شده بود. پس از مشاجره فراوان و با مداخله مادر ملا محمد، با دادن دارو برای چشمان آن مرد، موضوع حل شد. مجبور شدیم شب را زیر چند درخت بگذرانیم، جایی که چند بختیاری را در حال استراحت در مسیر رسیدن به مراتع زمستانی خود در مناطق پست یافتیم. زنان گروه ما با شیون از سوی زنان اردوگاه پذیرفته شدند، زیرا یکی از آنها اخیراً شوهرش را از دست داده بود. همه آنها دور آتش نشستند، موهای خود را میکشیدند، به سینههای خود میزدند و مانند عزاداران در مراسم ختم ایرلندی شیون میکردند. پس از حدود یک ساعت، شروع به پختن شام کردند. از آنجایی که مهمان اصلی مادر یک رئیس بود، یک گوسفند برایش ذبح شد. با این حال، به نظر میرسید این کوچنشینان بسیار فقیر بودند و تقریباً از همه چیز بیبهره بودند و نانی از بلوط میخوردند.
اردوگاه جنگلی خود را نیمه شب ترک کردیم و پس از عبور از کوهها قبل از سپیده دم، صبح زود به خیمههای ملا محمد رسیدیم. ملا چراغ، برادرش، که او را به تحریک سرقت از من و داشتن ساعت و قطبنمایم متهم کردم، کاملاً از این موضوع ابراز بیاطلاعی کرد. اما صبح روز بعد با رسیدنم به قلعه تل، او را نزد آباباخان متهم کردم که نامهاش را تحقیر کرده و با دزدیدن و بدرفتاری با کسی که مهمانش بوده و نان او را خورده، نام بختیاری را لکهدار کرده است. وی فوراً مردی را با دستور بازگرداندن بدون قید و شرط ساعت و قطبنمایم فرستاد. هر دو پیدا و به من بازگردانده شدند، خوشبختانه بدون اینکه آسیب مادی دیده باشند.
اوایل نوامبر، دچار حمله شدید تب نوبه [مالاریا] شدم.
قلعه تل در این موقع از سال بسیار ناسالم است و تقریباً در هر خانواده یک یا چند نفر از اعضای آن از تب متناوب رنج میبردند. آنقدر بیمار بودم که همسر محمدتقی خان پیشنهاد کرد برای تغییر آب و هوا به بلوباس (Boulabas) (تغییر یافته ابوالعباس)، روستایی در کنار رودخانه ابیزرد (Abi-Zard) و در یک دره کوچک اما بسیار کشت شده و پر از درختان میوه، همراه او و دو فرزندش (یکی از آنها بیمار کوچک من، حسین قلی) بروم [روستای مورد اشاره لایارد در زبان لری «بلواس» گفته میشود]. خاتون جان خانم با احترام فراوان از سوی ساکنان، که به استقبالش آمده بودند، پذیرفته شد. بهترین خانه، به اندازه کافی وسیع و سنگی بود اما در وضعیت ویرانهای قرار داشت، در اختیارش گذاشته شد. با استراحت و کمک داروی کینین، به زودی از بیماریام بهبود یافتم.
این روستا، که حدود سیصد خانه داشت، بر روی محل یک شهر باستانی ساخته شده بود که چند بقایای آن هنوز وجود داشت و به نام «قلعه گبر» شناخته میشد. در فاصلهای نه چندان دور از آن، امامزاده یا زیارتگاهی قرار داشت که به باور سنت محلی، حضرت سلیمان (Solomon) از آنجا بازدید کرده و آن مکان «رواد» نامیده میشود [در کتاب منتشر شده در داخل کشور سلمان نوشته شده است]. رودخانه که سرچشمهاش از برفهای منگشت است، از میان یک تنگه باشکوه و پوشیده از درختان سربه فلک کشیده، در نزدیکی روستا از کوهها بیرون میآید. چند روز در ابوالعباس ماندم و با مهربانانهترین مراقبتهای خاتون جان خانم پرستاری شدم.
به محض اینکه احساس کردم توانایی از سرگیری سفرهایم را دارم، تصمیم گرفتم از شفیع خان که از اصفهان همراهیاش کرده بودم، دیدن کنم. به من گفته شده بود در نزدیکی مکان اردوی او، کتیبههای باستانی وجود دارد. خاتون جان نامهای به زکی آقا، رئیس یک طایفه کوچک ساکن دشت باغ ملک، برایم تهیه کرد. به او دستور داده شده بود یک راهنما همراه من به خیمههای دوستم [شفیع خان] بفرستد. هنوز به خیمههای زکی آقا نرسیده بودم که دچار حمله جدیدی از تب نوبه شدم.
با این حال، صبح زود روز بعد، توانستم سفرم را با یک کاروان کوچک از مردان پیاده با الاغهایی که بار برنج داشتند و به شوشتر میرفتند، ادامه دهم. صاحبان آنها به من اطمینان دادند مسیرشان از اردوگاه شفیع خان میگذرد. در طول روز از یک یا دو رشته تپه کم ارتفاع و یک منطقه کشت نشده و ناهموار بدون سکنه عبور کردیم. در دوردست، به سمت شمال غربی، کوهی بایر به نام آسماری سر برافراشته بود. رئیس کاروان بعد از ظهر به من اطلاع داد شنیده است شفیع خان اخیراً خیمههای خود را از دشت به پای این کوه منتقل کرده است و رفتن به سوی آنها، از مسیر کاروانش خارج خواهد بود. او با نشان دادن جهتی که گمان میکرد خیمهها در آنجا باشند، به من توصیه کرد از میان دشت به سوی آنها بروم. در حال حاضر اواخر بعد از ظهر بود، زیرا پیشروی ما با الاغهای حامل بار بسیار کند بوده بود. با این حال، به من گفته شد قبل از غروب آفتاب میتوانم به خیمهها برسم. از آنجایی که اطمینان چندانی به این حرف نداشتم، اگر میتوانستم به منجنیق برمیگشتم، اما وقت کافی برای رسیدن به روستا قبل از اواخر شب نداشتم و سفر در تاریکی اصلاً امن نبود. بنابراین کاروان را ترک کردم و به طرف آسماری سوار شدم.
اکنون تنها بودم. شب فرا میرسید. منطقه خطرناک بود و ممکن بود با یک دزد تنها یا سوارکارانی که در حال غارت بودند روبرو شوم. شیرها نیز در آن دشتها نادر نبودند. هیچ اردوگاهی در دوردست دیده نمیشد و هیچ انسانی را ملاقات نکردم. کمکم ترسیدم که مبادا مجبور شوم شب را در این بیابان، بدون غذا برای خودم یا اسبم و حتی بدون آب بگذرانم. خورشید تازه غروب کرده بود که دو مرد پیاده را دیدم. اسب خستهام را به حرکت درآوردم و به زودی به آنها رسیدم. خوشبختانه، آنها افرادی بیضرر بودند و پیشنهاد کردند مرا به چند خیمه که در نزدیکی بودند، راهنمایی کنند. اگر آنها مرا به آنجا هدایت نمیکردند، احتمالاً آن اردوگاه کوچک را پیدا نمیکردم، زیرا برای جلوگیری از دیده شدن توسط غارتگران، به دقت در یک دره عمیق پنهان شده بود. «کدخدا» که رئیس چند خانواده بختیاری بود، با مهماننوازی از من پذیرایی کرد و فوراً آذوقه برای اسبم و شام برای خودم فراهم کرد.
اگرچه رئیس از من به خوبی پذیرایی کرده بود، اما به هیچ وجه متقاعد نشده بودم او یا برخی از افرادش ممکن است قصد تصاحب دارایی اندکم را نداشته باشند. از آنجایی که اظهار داشت هنوز هم اردوگاه شفیع خان در تپههای دور از آنجا قرار دارد و از دادن راهنما به من نیز خودداری کرد، تصمیم گرفتم پس از پیمودن مسافت کوتاهی در مسیری که نشانم داده بود، بازگردم و بهترین راه را به سوی ابوالعباس در پیش بگیرم. سوءظن من با دیدن دو مرد که صبح زود از چادرها بیرون رفتند، برانگیخته شده بود. این سوءظن زمانی تأیید شد که با ترک آن مسیر و رفتن به جهت مخالف، دیدم همان مردان به دنبالم میدوند و با اشارههایی از من میخواهند بایستم. اسبم را به یورتمه انداختم و خیلی زود از نظرشان دور شدم.
هنوز راه زیادی نرفته بودم که دچار حمله شدید تب نوبه گشتم، به طوری که مجبور شدم پیاده شوم و با پنهان کردن خود در یک دره، با افسار اسبم که به مچم بسته شده بود، روی زمین دراز بکشم. طبق معمول، دو یا سه ساعت در حالت هذیان باقی ماندم. خوشبختانه کسی مرا پیدا نکرد. پس از گذراندن این مرحله از تب، احساس کردم میتوانم به سفرم ادامه دهم و کمی بعد از غروب آفتاب به ابوالعباس رسیدم.
اندکی بعد، با بازگشتم به قلعه تل، خود شفیع خان به قلعه آمد. پس از اتمام کارهایش، از من دعوت کرد تا با وی به اردوگاهش برگردم. او و خانواده و پیروانش به شیوه منظم ایلاتی، در چادرهای بزرگ سیاه که در درهای در کوه سنگی و بیدرخت آسماری برپا شده بود، زندگی میکردند. سرزمینی که برای رسیدن به آنها از آن عبور کردیم، پرآب و حاصلخیز بود. این مکان یکی از اردوگاههای زمستانی مورد علاقه بختیاریها بود و خیمههای آنها در هر سو دیده میشد. برخی از همسفرانم در سفر از اصفهان را در میان پیروان خان یافتم و از آنها استقبال بسیار دوستانهای دریافت کردم. در طول چند روزی که با او گذراندم، اطلاعات جالب بسیاری در مورد سرزمین و طوایف بختیاری به من داد. او بسیار باهوش بود، میتوانست با دقت کافی توصیف کند و همیشه آماده بود آنچه را میدانست در اختیار بگذارد، و آن سوءظنهای پوچ را در مورد انگیزههای من برای پرسیدن سؤال و بازدید از کشورش نداشت که منشأ این همه ناراحتی و خطر برایم شده بود. از آنجایی که مشاور و وزیر اصلی محمدتقی خان بود و در اداره امور طوایف و تقسیم و جمعآوری سهمیه آنها از خراج پرداختی به دولت ایران (Persian Government) مشغول بود، نسبت به هر کسی که میشناختم، با تمام آنچه مربوط به بختیاریها و تاریخ آنها، تعداد خانوادههایشان، تعداد سوارانی که میتوانستند به جنگ بفرستند و سایر مسائل، آشناتر بود. متوجه شدم اطلاعاتی که به من داد قابل اعتماد است.
اکنون زمستان فرا رسیده بود و در مدتی که با شفیع خان بودم، بارانهای شدید مداوم، همراه با رعد و برق و بادهای شدید میبارید. «لامردون» یا چادر مهمان، هنگامی که این طوفانها بر ما میوزیدند، محافظت چندانی ارائه نمیداد و اغلب در طول شب تا مغز استخوان خیس میشدم. در یکی از این شبها، دستهای از گرگها در تاریکی به گوسفندان حمله کردند و با پاره کردن چادرها، ۹ رأس از آنها را بردند. جیغ زنان، فریاد مردان و پارس سگها، همراه با غرش مهیب رعد و درخشش خیرهکننده برق، وحشت شب را دوچندان میکرد. چادرها فرو ریختند. سیلابهای ناشی از تپهها به دشت سرازیر شدند و همه چیز را در مسیر خود بردند. ما مجبور شدیم پشت صخرهها و هر جایی که میتوانستیم پناه بگیریم. اسبها، وحشتزده، افسار گسیختند و فرار کردند. چنین شبی را نه قبل از آن و نه بعداز آن زمان هرگز ندیدهام.
تپههای متروک این بخش از خوزستان پر از حیوانات وحشی است. علاوه بر گرگها، که چوپانان از آنها بسیار میترسند، شیرها، پلنگها، خرسها، سیاهگوشها، گرازها، کفتارها، شغالها و دیگر حیوانات درنده، و انواع مختلف گوسفند و بز وحشی، به تعداد زیادی در آنها یافت میشوند. رؤسای بختیاری از شکار لذت میبردند و دائماً به آن مشغول بودند.
کشتن یک شیر، به ویژه در نبرد تن به تن، یک شاهکار بزرگ محسوب میشد و بختیاریها نقش یک شیر را به طور ابتدایی بر روی سنگ حک میکردند و بر قبر جنگجویان خود قرار میدادند تا نشان دهند آنها مردانی شجاع و بیباک بودهاند. محمدتقی خان به دلیل مهارت و شجاعت خونسردانهاش در این برخوردها مشهور بود و رؤسای دیگر به دلیل پیروزیهایی که بر این جانور درنده و حیلهگر به دست آورده بودند، مورد ستایش قرار میگرفتند.
در مدتی که با بختیاریها زندگی میکردم، در بیش از یک شکار شیر حضور داشتم. یک بعد از ظهر که محمدتقی خان طبق معمول با بزرگان در آستانه قلعهاش نشسته بود، مردی نفسزده و با هیجان فراوان رسید و اظهار داشت در عبور از دشت با شیری در راهش روبرو شده است. او گفت جانور آماده جهیدن به سویش بود که به نام علی از آن خواست یک مرد فقیر بیسلاح را که هرگز به هیچیک از خویشاوندانش آسیبی نرسانده بود، ببخشد. بر این اساس، شیر که مسلمان خوبی بود و شیعه هم بود، چنانکه برخی شیرها باور دارند هستند، روی گرداند و در میان چند بوته ناپدید شد.
آن مرد، ناسپاس به شیری که او را سخاوتمندانه بخشیده بود، پیشنهاد کرد محمدتقی خان را به مکانی که جانور او را ترک کرده بود، راهنمایی کند. اگرچه رئیس به صحت داستان شک داشت، اما چند سوارکار و چند تفنگچی پیاده جمع شدند و ما با راهنمایمان قلعه را ترک کردیم. او ما را به نوعی گودال یا فرورفتگی در زمین برد که پر از بوتههای کوتاه بود و گفت شیر در آن پنهان شده است. محمدتقی خان سوارانش را به سه گروه تقسیم کرد و یکی از آنها را تحت فرمان برادرش، آخان بابا، قرار داد. سنگها پرتاب شد و تفنگها به داخل بوتهها شلیک شد و از روشهای دیگری برای بیرون راندن حیوان از آن استفاده شد، اما بیفایده بود. بدین ترتیب، تردید خان مبنی بر اینکه مرد از کفتار یا گرگ ترسیده و داستان شیر را سرهم کرده بود، به یقین تبدیل شد.
در حالی که ما در حال مشورت برای بازگشت به قلعه تل بودیم، حیوان که توسط مردی که به داخل گودال رفته بود تحریک شده بود، ناگهان به طرف آخان بابا، که من در کنارش قرار گرفته بودم، جهید. او با تفنگ بلندش شلیک کرد و شیر را زخمی کرد، اما شیر از کنارش گذشت و یک تفنگچی به نام ملا علی را گرفت که در حال افتادن، لباس محمدعلی بیگ را گرفت و او را هم به پایین کشید. بدین ترتیب هر دو مرد در چنگال شیر و در خطرناکترین وضعیت قرار گرفتند.
خود محمدتقی خان از اسبش پرید و با صدای بلند به طرف جانور پیش رفت و چنین گفت: «ای شیر! اینها حریفان مناسبی برای تو نیستند. اگر میخواهی با دشمنی درخور خودت روبرو شوی، با من بجنگ.» به نظر نمیرسید حیوان قصد رها کردن طعمهاش را داشته باشد، طعمهای که آن را زیر پنجههای عظیمش نگه داشته بود. با شکوه ایستاده بود، گویی دشمنان متعددش را به مبارزه میطلبید. رئیس به آن نزدیک شد و تپانچه بلندش را که در کمرش داشت بیرون کشید و به سرش شلیک کرد. گلوله اثر کرد و شیر که بر زمین افتاد، به سرعت با تفنگها، شمشیرها و نیزههای پیروان محمدتقی خان از پای درآمد.
آن شیر که به بزرگی غیرمعمول و یال سیاه کوتاهش معروف بود، با پیروزی به قلعه آورده شد پوست آن به من هدیه داده شد، اما بعدها همانند سایر وسایلم دزدیده شد.
محمدعلی بیگ به شدت زخمی شده بود، یکی از بازوهایش به سختی له شده و گوشت یک طرف صورتش کنده شده بود. تفنگچی یک یا دو زخم سطحیتر برداشت. در طول اقامتم در کوههای بختیاری، داستان دلاوری و رشادت خان بزرگ و نحوه خطابش به شیر، موضوع دائمی گفتگو در چادرها بود و بیشک، این داستان به عنوان یک سنت در میان طوایف باقی مانده است.
هنگامی که در شکار منظم شیرها، یکی از برادران رئیس را همراهی میکردم، به کرانههای جویبارهایی میرفتیم که پوشیده از نی و بوته، پاتوق همیشگی آنها بود. شکارچیان به داخل جنگل فرستاده میشدند و سوارکاران در بیرون در دشت میماندند. معمولاً فقط گرازهای وحشی بیرون رانده میشدند و تعقیب و شکار میشدند؛ گاهی پیش میآمد که شیری آشفته شده و با ترک لانهاش، در طول دشت میتاخت؛ سوارکاران نیز به دنبالش میرفتند، اما به ندرت به آن میرسیدند و آن را میکشتند مگر اینکه در بوتههای کوتاه پناه میگرفت.
شیر به ندرت در فضای باز به تعقیبکنندگانش حمله میکرد و هیچ نشانهای از شجاعتی که عموماً به آن نسبت داده میشود، نشان نمیداد. اما هنگامی که ناگهان آشفته میشد، یا در هنگام عقبنشینی توسط شکارچیان غافلگیر میشد، با خشم فراوان به آنها حمله میکرد و بارها اتفاق افتاده بود که مردی به همین شکل کشته شود.
به نظر میرسد شیر آسیایی از همتای آفریقایی خود در شجاعت، جسارت و همچنین در اندازه و قدرت متفاوت است. به ندرت به انسان حمله میکند مگر اینکه تحریک شود یا از روی گرسنگی مجبور به این کار شود، و معمولاً با دیدن انسان، دزدکی دور میشود و خود را پنهان میکند. در شب به اردوگاه خزیده و یک گاو نر یا گوسفند یا حتی یک مرد خوابیده را میگیرد. یکی از افراد گروه بختیاریهایی که با آنها در دامنه تپههای نزدیک شوشتر شکار میکردم، به همین ترتیب ربوده شد. ما مجبور بودیم در فضای باز روی زمین بخوابیم. صبح یکی از مردان گم شده بود و بقایای او نه چندان دور از جایی که شب را گذرانده بودیم، کشف شد.
با این وجود، شیر سوزیانا [خوزستان] حیوان مهیبی است و داستانهای برخورد با آن و مسافرانی که مورد حمله قرار گرفته و خورده شدهاند، جزء اصلی صحبتهای شبانه در چادر لرها را تشکیل میدهد. در مورد قدرت آن، بختیاریها ادعا میکنند شیر میتواند یک گاومیش یا گاو بالغ را حمل کند، اما در مورد گوسفند اینطور نیست. آنها میگویند وقتی شیری گاومیشی را میبرد، از علی کمک میطلبد اما وقتی گوسفندی را میبرد، به نیروی خود متکی است. با این حال، شفیع خان سعی کرد این واقعیت ادعایی را با این پیشنهاد برای من توضیح دهد در حالی که شیر میتواند حیوان بزرگی مانند گاو یا گاومیش را روی پشت خود بیندازد، مجبور است گوسفند را روی زمین بکشد و هنگام تعقیب شدن آن را رها کند.
شیر آسیایی بیشتر برای گلهها و رمهها خطرناک است تا برای انسان. در میان آنها غارتهای بزرگی انجام میدهد و گوسفندان و گاوها را نابود و حمل میکند. با این حال، گفته میشود گاومیشها با پشت به پشت قرار گرفتن و مقابله با مهاجم خود با پیشانیهای حجیم و شاخهای گرهدار خود، آن را دفع میکنند. اسبها از دیدن و بوی شیر بسیار میترسند. نزدیکی شیر به اردوگاه خیلی زود با بیقراری و ترسی که اسبها نشان میدهند، آشکار میشود. آنها خرخر میکنند و بلند میشوند و برای رهایی از افسار خود تلاش میکنند. رؤسای جوان، همانطور که قبلاً اشاره کردم، اسبهای خود را با نزدیک کردن آنها به پوست پر شده شیر، به این حیوان عادت میدهند.
در میان برخی یادداشتهای نوشته شده در قلعه تل، یادداشتهای زیر را در مورد شیرها و دیگر جانوران وحشی مییابم.
شیرها در منطقه رامهرمز و در سواحل کارون فراوانند. آنها همچنین اغلب در جستجوی طعمه به درههای مرتفعتر در دامنه رشته کوه بزرگ لر (the great chain of the Lur Mountains) صعود میکنند. در طول اقامتم در اینجا (قلعه تل) چندین شیر در همسایگی دیده شدهاند و چندی پیش یک شیر ماده بزرگ توسط یک تفنگچی در «تنگ» (گردنه) هلاگون (Halaugon) [شادروان امیری، هلاگون را همان هلایجان دانسته است] کشته شد. طول آن ۱۰ فوت (۳ متر) بود. شیرهای این سرزمین گاه بسیار جسور و درنده میشوند و به همین دلیل، ایلنشینان از آنها بسیار میترسند. آنها اغلب به وسط اردوگاه حمله میکنند و اسبها و دیگر حیوانات را میبرند. من داستانهای مستند زیادی از این حملات شنیدهام. گفته میشود گاومیش از شیر نمیترسد و حتی آن را دور میکند، در حالی که دیگر حیوانات با دیدن آن از ترس فلج میشوند. بنابراین، در دشت رامهرمز، بختیاریها گاومیشهای نر را به عنوان نگهبان در بیرون از اردوگاه قرار میدهند. لرها چنین وانمود میکنند گاومیش با نزدیک شدن شیر، از آن میخواهد عقب بنشیند و اگر شیر اطاعت نکند، گاومیش با شاخهای نیرومندش چنان با خشم به آن جانور حمله میکند که شیر از ترس پا به فرار میگذارد.
لرها شیرها را به مسلمان و کافر تقسیم میکنند. اولیها به رنگ حنایی یا زرد روشن هستند، دومیها به رنگ زرد تیره، با یال سیاه و موهای سیاه در امتداد وسط پشت (لایارد در توضیح میگوید شیرهای ماده رنگ روشنتر و شیرهای نر رنگ تیرهتر دارند). آنها میگویند اگر مردی مورد حمله یک شیر مسلمان قرار بگیرد، باید کلاهش را بردارد و با تواضع فراوان به نام علی از حیوان التماس کند به او رحم کند. فرمول مناسب برای استفاده در این موقعیت به شرح زیر است: «ای گربه علی، مو بنده علیام. بسر علی ز حونه [خین/حین!؟] مو بگذر» [Aï Gourba Ali, mun bendeh Ali am. As khana mun bigouzari. Be seri Ali-i.e] یعنی «ای گربه علی، من بنده علی هستم. از خانه (یا خانواده [یا خون!؟]) من به سر علی بگذر». شیر آنگاه سخاوتمندانه التماسکننده را میبخشد و میرود. با این حال، چنین ملاحظهای نباید از یک شیر کافر انتظار رود. لرها قویاً به این داستان پوچ اعتقاد دارند.
یک شیر منفرد اغلب باعث خسارات قابل توجهی میشود. در طول سه سال، یکی دشت رامهرمز را تسخیر کرده بود. به ندرت شبی میگذشت که یک انسان، یک اسب یا یک گاو قربانی آن نشود. هرگز دو روز متوالی در یک مکان ظاهر نمیشد. با حیلهگری از هر تلاشی برای نابودیاش اجتناب میکرد. هیچ مکانی از حملات آن در امان نبود و برای یافتن طعمه خود وارد کلبهها و چادرها میشد. سرانجام هنگامی که در بهار، معتمدالدوله با ارتش خود از دشت عبور کرد، کشته شد. در طول شب یک سرباز را برده بود که بقایای او پیدا شد. جانور تا یک بیشه ردیابی شد و یک گروهان از هنگ لرستان موفق به کشتن آن شدند، البته پس از آنکه دو مرد را به شدت زخمی کرد و چندین گلوله به آن اصابت کرده بود. من آن را پس از مرگ دیدم. به طرز غیرمعمولی بزرگ و به رنگ قهوهای بسیار تیره بود، در برخی از قسمتهای بدنش تقریباً به سیاهی میزد.
محمدعلی بیگ برایم تعریف کرد چگونه یک بار، در حالی که چادرهای خود را برای کوچ به «سردسیرها» یا مراتع تابستانی [ییلاق] در کوهها جمع میکردند، ناگهان شیری به میان زنانی که منتظر شروع کوچ بودند، حمله کرد. برخی سوار بر اسب و برخی پیاده بودند. هرج و مرج و وحشت عظیمی حاکم شد. چندین زن نقش زمین شدند، اما حیوان به آنها آسیبی نرساند و خود را روی یک اسب انداخت. اتفاقاً اسبی بود که همسر محمدعلی بیگ سوارش بود. او به نجات همسرش شتافت و طبق رسم لرها، با جانور وحشی با کلماتی شبیه به «ای شیر! تو را با زنان چه کار؟ آیا از رویارویی با مردی مثل من میترسی؟» سخن گفت و با شلیک تفنگ بلندش آن را از پای درآورد.
به باور من، شیر هرگز از رشته کوه بلند لرستان به درههای سمت ایران (Persian) عبور نکرده است. در دشتهای خوزستان، مکانهای معمول پنهان شدن آن، بوتهها و جنگلهای کنار رودخانهها و نهرها و در شالیزارها است.
کوههای بختیاری دارای پلنگهایی با اندازه بزرگ و درندگی زیاد هستند. با این حال، آنها به ندرت به انسان حمله میکنند، اما اغلب گاو و گوسفند را میبرند. پوست آنها گهگاه به قلعه تل آورده میشد. رؤسا از آنها زینپوش درست میکنند.
من فقط یک نوع خرس در سرزمین بختیاری دیدهام. به رنگ قهوهای مایل به خاکستری کمرنگ است و به اندازه قابل توجهی میرسد. لرها از آن چندان نمیترسند و به ندرت گوسفند یا گاو را از بین میبرد. احتمالاً همان خرس [قهوهای] سوری (ursus syriacus) است. بختیاریها تعدادی داستان و سنت عجیب و غریب مربوط به خرس دارند. [خرس سوری یک زیرگونه متوسط جثه و در معرض خطر از خرس قهوهای اوراسیایی است که بومی خاورمیانه و آسیای مرکزی غربی، به ویژه در اطراف کوههای قفقاز، میباشد. این خرس، کوچکترین زیرگونههای متعدد خرس قهوهای است و وزنی تا ۲۵۰ کیلوگرم دارد. خز آن اغلب به طور قابل توجهی روشنتر از دیگر خرسهای قهوهای است]
در مدتی که مهمان شفیع خان بودم، سوارکاری از قلعه تل رسید و از من خواست فوراً به آنجا برگردم، زیرا هم محمدتقی خان و هم برادرش، کلب علی، به شدت بیمار بودند. بر این اساس اردوگاه را ترک کردم و سپس با رعد و برق مهیب دیگری مواجه شدم. در عبور از تپهها باد به قدری شدید بود که به سختی میتوانستم روی اسبم تعادل خود را حفظ کنم سیلابهای تند از میان درهها و مسیلهایی که سه یا چهار روز قبل کاملاً خشک بودند، سرازیر میشدند. برای اجتناب از سیلابها، مجبور شدیم مسیرهای طولانیتری را انتخاب کنیم و به جای راههای هموار، از صخرهها و زمینهای ناهموار عبور کنیم. آب در همه جا جاری بود و دشت تل شبیه یک دریاچه شده بود. در عبور از یک نهر خروشان، اسبم از زیر پایم رفت، اما موفق شد شنا کند و به ساحل مقابل برسد. با پالتوی نمدی سنگین بختیاریام [my heavy Bakhtiyari felt]، که مانع استفاده از دستانم میشد، به مسافت قابل توجهی در آب کشیده شدم و اگر راهنمایم، که سالم عبور کرده بود، به کمکم نمیشتافت، قطعاً غرق میشدم.
لایارد در خاتمه این بخش مینویسد: محمدتقی خان از یک حمله صفراوی خفیف رنج میبرد که به سرعت بهبود یافت. اما به نظر میرسید برادرش در وضعیت ناامیدکنندهای قرار دارد، زیرا بیماری مرگبار او چنان پیشرفت سریعی داشت که حتی ماهرترین پزشک نیز قادر به جلوگیری از آن نبود.
ادامه دارد…
در پایان ازنو یادآور میشود مدنظر خواهد بود تا در گفتارهای بعدی به ادامه مکتوبات سفرنامه لایارد علی الخصوص درباره لرها و به ویژه شعبه بختیاری پرداخته شود.
hi
Hi TommyNak
Glad you’re here
سلام برادر شهرویی ها از کدام شاخه قوم لر هستند؟
سلام
مخاطب گرامی
جناب آقای محمد
ضمن تشکر از ابراز محبت آن برادر محترم، تاجاییکه دانستهها یاری میکند، از شهروییها در چارچوب سیاسی اجتماعی ایلات کهگیلویه و بختیاری یاد شده است؛ در همین راستا با توجه به منابع مکتوب میتوان گفت شهروییها اصالتاً از لرهای کهگیلویه بودهاند که در گذر زمان به سایر مناطق نیز رفتهاند چنانکه هم اکنون متشکلترین گروههای شهرویی نیز در منطقه بهبهان حضور دارند گو اینکه بهبهان از منظر پیوستگی تاریخی، جزوی از کهگیلویه و بلکه در مقاطعی مرکزیت سیاسی آن را داشته است. به هر روی درباره شهروییها چند مکتوبه مطرح و نظریاتی به گوش میرسد، مثلاً کتاب فارسنامه ناصری درباره شیرعلی [شیرعالی/شیرالی] از ایلات لیراوی کوه (ایل جاکی) کهگیلویه مینویسد:
آنچه از متن فارسنامه برداشت میشود این است که بخشهایی از شیرعالیها و شهروییها به دلیل درگیری با حکومت منطقه، از سرزمین اولیه (بهبهان) به مناطق رامهرمز، عربستان (غرب خوزستان!؟) و شوشتر رفتهاند.
حال این پرسش مطرح است آیا شهروییهایی که گفته میشود در سایر مناطق لر بزرگ من جمله بختیاری حضور داشتهاند، بازماندگان همان شهروییهای بهبهان هستند که فارسنامه گزارش داده پراکنده شدهاند؟
به هر روی تلاش خواهد شد تا در فرصت مناسب به شیرعالیها پرداخته شود بنابراین در آن مجال شهروییها نیز مدنظر خواهند بود.