در ادامه دو گفتار پیشین، پست حاضر، بخش سوم از مکتوبات لایارد و مشخصاً سفرنامهاش میباشد که بخش عمدهای از آن مربوط به حکومت محمدتقی خان چهارلنگ بختیاری است؛ به هر روی چنانکه قبلاً گفته شد با توجه بدینکه لایارد در مقطعی از زمان به رهبری بختیاری نزدیک شده بود بنابراین میتوانست آگاهی درخوری را از اصالت و هویت جامعه لر، مخصوصاً بختیاری فراهم کند، مراجعه به دادههای او میتواند در راستای شناخت از هویت و اصالت، یاریرسان باشد.
به هر عنوان ضمن یادآوری این نکته که تاریخ و سیاست دو عنصر از عناصر مهّم هویتی جوامع بشری از جمله مردم لر میباشند، ابتدا مطالعه پستهای قبلی یعنی «بخش یک» و «بخش دو» از سلسله گفتارهای لرهای بختیاری در سفرنامه لایارد توصیه میشود تا مخاطبین گرامی در جریان روند سفر لایارد و اتفاقات صورت گرفته قرار گیرند؛ همچنین زیبنده است پیش از ورود به اصل مبحث به نکات زیر عنایت داشت:
- الف) تاریخ، جغرافیا و سرگذشت سیاسی اجتماعی مناطق لرنشین از جمله بختیاری را بایستی در گذر زمان و فراز و فرودهایی که داشتهاند نگریست؛ بر همین اساس بررسی جامع و مانع، نیازمند بررسی آثار و مکتوبات نویسندگان مختلف میباشد؛ به واقع باب پژوهش همواره باز است.
- ب) بر مبنای بند (الف) بایستی به دو نکته اشاره کرد: نخست اینکه در این سلسله گفتارها، به قسمتی مشخص از تاریخ و سیاست بختیاری یعنی حکومت محمدتقی خان چهارلنگ بختیاری در زمان قاجاریه پرداخته میشود و بررسی سایر دورهها نیازمند پستهای جداگانه است؛ دوم اینکه تمرکز اطلاعات ارائه شده در این گفتار مربوط به همان بازه زمانی حضور لایارد در کشور میباشد و شناخت سایر دورههای زمانی نیازمند پستهای جداگانه است.
- ج) سزاوار است فارغ از هرگونه تعصب قومی – ملی عنایت داشت سیاست یک علم است که در دانشگاههای دنیا تدریس میشود؛ اساس سیاست را «کسب قدرت» و «منافع ملی» گفتهاند، بنابراین میبایست اقدامات گذشته تا به حال قدرتهای بزرگ همچون روسیه و بریتانیا را در همین راستا نگریست. در واقع زیبنده است برای ساختن آیندهای روشن، بیش از آنکه به نقد اقدامات دیگر کشورها (که در جهت تأمین منافع ملی شان بوده) بیافکنیم، نگاهی نقادانه به خویشتن داشته باشیم.
- د) بارها گفته شد در گذر قرنها نظام سیاسی و در رأس آن رهبران لر از ستونهای مهّم هویت جامعه لر بودهاند. دقیقاً به همین خاطر است که پس از سلسله شاهان لر (اتابکان)، مردم لر همبستگی، اتحاد و آسایش پیش از آن را بازنیافتند هرچند که سیستم رهبری مردم لر چون امیران، والیان و خوانین لر با همراهی دلاوران و سلحشوران (شمشیرزنان و تفنگچیان) تا حدودی توانستند انسجام و هویت جمعی لرها را در گذر حوادث زمانه حفظ کنند امّا در هر صورت جامعه لر دچار تفرقه و چنددستگی گشته بود تا آنکه سرانجام فقر در زمان حکومت قاجارها گریبانگیر آنان شد؛ مضاف بر این با سرکار آمدن حکومت رضاشاه پهلوی، برخورد خشن با ایلات و طوایف لر، کشته شدن رهبران، دلاوران و سلحشوران به وقوع پیوست. امری که سرانجام با تحولات صورت گرفته در دهه چهل خورشیدی باعث شد مردم لر سازمان سیاسی خویش را به کل از دست دهند تا بیش از پیش به ورطهای از مشکلات عجیب و غریب خانمانسوز از فقر، تحقیر، تبعیض، محرومیت فزاینده گرفته تا انکار بدیهیترین اصالتها همچون مسئله تعیین اینکه کدام دهه (اولاد/هوز)، تیره و یا طایفه جزو کدام ایل، طایفه و یا تیره بوده است، گرفتار آیند.
- هـ) بایستی عنایت داشت عموم سران و رؤسای ایلات و طوایف لر از جمله بختیاری علیرغم فراز و فرودها، کمی و کاستیها، اختلافنظرها، سلایق متفاوت و حتّی چنددستگیهایی که داشتهاند، جملگی توان خویش را مصروف در راه حفظ موجودیت، ثبات و گسترش تبار خویش میکردهاند؛ عملکرد محمدتقی خان و رقبایش همچون علیرضاخان را هم در همین راستا میتوان مورد توجه قرار داد. به هر تقدیر تاریخ بستری برای سرمشق قرار دادن نقاط قوت و عبرت از گوشههای منفی آن برای نسل امروز است.
- و) اگرچه مطالب مطرح شده، توسط لایارد مأمور کارکشته انگلیسی و طی چند سال بازدید میدانی از منطقه تهیه گشته، اهمیت بالایی را به دست میدهد امّا بازهم بر خواننده است تا ضمن پرهیز از پیشداوری، با دقت نقاط قوت و حتی کمی و کاستیهای احتمالی را دریابد؛ چنین منطق و روشی میتواند رواج دهنده فرهنگ تحقیق، گفتگو و تبادلنظر در جهت شناخت از هویت و اصالتها و همچنین آگاهیبخشی از گذشته در راستای ساختن آیندهای بهتر باشد.
- ز) همانگونه که قبلاً گفته شد خان چهارلنگ بخش قابلتوجهی از بختیاری و دیگر ایلات و عشایر منطقه را با خود همراه کرده و توانسته بود جایگاه شاخصی در سطح مملکت به دست آورده، طبعاً نگاه مقامات حکومت قاجار و حتّی قدرتهای جهانی چون امپراطوری بریتانیا را به خود جلب نماید؛ بر همین مبنا است که میتوان نزدیک شدن لایارد مأمور انگلیسی را به خان بختیاری اینگونه میتوان درک نمود.
- ح) در راستای بند (ز) و به عنوان نکته پایانی و مهّمترین آنها، ۲ درس مهّم از حکومت محمدتقی خان میتوان گرفت که شایسته است جامعه لر بدان عنایت لازم را داشته باشد: نخست اهمیّت «کسب قدرت سیاسی» و دوم «لزوم اتحاد و همبستگی در جهت افزایش قدرت سیاسی».
- ط) اساس گفتار حاضر بر نسخه ترجمه شده توسط شادروان مهراب امیری استوار گشته که البته تلاش گشت تا حتی الامکان با نسخه انگلیسی کتاب نیز مطابقت داده شود. این نکته از آن جهت خاطرنشان گردیده که استناد به منبع زبان اصلی، دارای اولویت دست اول در استنادات است.
- ی) به عنوان نکتهی پایانی این بخش که در خلال متن گفتار نیز بدان اشاراتی خواهد شد میبایست عنایت داشت که لایارد اصولاً دیدگاه انتقادی رک و صریحی نسبت به عموم ایرانیان از جمله لرها دارد؛ در این بین تقریباً چهارلنگهای بختیاری (سه سال مهمان آنها بود)، تا حدودی از تیغ انتقاد تند و تیز او به دور بودهاند.
به هر تقدیر، چنانکه گفته شد، در ادامهی گفتار پیشین که شامل بخش دوم از لرهای بختیاری در سفرنامه سر اوستن هنری لایارد، دیپلمات خبره امپراطوری بریتانیا بود، در مجال حاضر و سلسله گفتارهای بعدی سعی میشود به سایر قسمتهای سفرنامه او به ویژه مدتی که در جوار محمدتقی خان بود نگریسته شود؛ در سومین بخش از سفرنامه لایارد (ترجمه شادروان مهراب امیری) چنین آمده است:
بخش سوم
در سومین بخش از کتاب، لایارد مطالب گوناگونی من جمله در خصوص حرکت از اصفهان، ورود به مناطق بختیاری فلارد و چلگرد، رودخانه کارون، قلعه تل مرکز حکومت محمدتقی خان، عناصر فرهنگی بختیاری مانند لباس، عروسی و اقامتش در قلعهتل بیان میکند؛ لایارد مینویسد:
در ۲۲ سپتامبر، شفیع خان کسی را فرستاد تا به من بگوید که همه چیز برای عزیمت او آماده است، اینکه یک ملا با تقدس شناخته شده، پس از مشورت با قرآن و تسبیحش [استخاره]، اعلام کرده است که این روز برای آغاز سفر فرخنده است و اینکه او قصد دارد همان شب اصفهان را به مقصد کوهها ترک کند. او گفت که قصد دارد شبانه سفر کند، زیرا هنوز هوا بسیار گرم بود، و همچنین برای دوری از غارتگرانی که گمان میرفت در سرزمینی که باید از آن عبور میکردیم، پرسه میزنند، این کار امنتر خواهد بود.
او پیشنهاد کرد که هنگام غروب آفتاب در باغ کاخ ویران «هفت دست»، نزدیک دروازه شیراز، با او ملاقات کنم. من سر وقت آنجا بودم. به جای اینکه خان و همراهانش را آماده حرکت بیابم، همانطور که انتظار داشتم، دیدم که آنها آشکارا برای شب مستقر شده بودند. رئیس، با قلیان همیشگیاش، روی فرش خود زیر درختی نشسته بود. زنانی که قرار بود ما را همراهی کنند، از سر تا پا در چادرهای ضخیم یا حجابهایشان پیچیده، در میان بارها نشسته بودند. اسبها و قاطرها نیز برای شب بسته شده بودند و مردان مشغول دادن خوراک به آنها بودند.
شفیع خان برای تأخیر عذرخواهی کرد، و تقصیر را به گردن افسری از افراد معتمدالدوله انداخت که قرار بود ما را تا کوهها برای برخی امور تجاری مرتبط با درآمد دولتی [تحصیل مالیات] همراهی کند؛ او خبر فرستاده بود که تا صبح نمیتواند به ما بپیوندد. ولی اگر او تغییر عقیده دهد و آماده مسافرت شود همین الآن حرکت میکنیم، امّا اگر شاطرباشی (عنوان مأمور حاکم یا تحصیلدار) نیاید لامحاله فردا سپیده دم اصفهان را ترک خواهیم کرد.
چارهای جز بستن اسبم و پهن کردن فرش خود تا حد امکان نزدیک به آن نبود، تا مراقب دزدان باشم. صحنه به طرز عجیبی تماشایی بود؛ ستارگان درخشان بالای سرمان میدرخشیدند، درختان باشکوه یک خیابان طولانی به تاریکی بالای سرمان بلند شده بودند، آتشی روشن، درخشش سرخ و سوسوزنی بر چهرههای مردان وحشی و بیرحم جمع شده در اطراف آن میانداخت، سکوت و خاموشی سنگینی در آن دل شب همه جا را فرا گرفته بود هیچ صدایی در آن تاریکی شب شنیده نمیشد مگر گاهی صدای زنگ قاطرها و چهارپایان که آنها را در آن حوالی کمند کرده و بسته بودند. من خودم را در عبایم پیچیدم، زیرا شبها داشت سرد میشد، به زودی به خواب رفتم.
قبل از سپیده دم با سر و صدا و هیاهوی تدارکات برای عزیمتمان بیدار شدم. شاطرباشی رسیده بود. خدمتکاران مشغول گذاشتن بارها روی قاطرها بودند و زنان و کودکان را بالای بارها میگذاشتند. اسبم را زین کردم و سوار شدم و به کاروان کوچک پیوستم، گروهی رنگارنگ بود. شفیع خان، که متعلق به سوهونی، شاخهای از قبیله بزرگ چهارلنگ بختیاری بود، خوشتیپ، قدبلند و دارای حضوری فرماندهیکننده بود. او لباس لری به تن داشت، با این تفاوت که از زمان سفرش به اصفهان، کلاه نمدی را با کلاه بلند ساخته شده از پوست بره ایرانی، به عنوان کلاهی برازندهتر و باوقارتر جایگزین کرده بود [به نوعی میتوان گفت که این کلاه یک پوشش شهریتر و رسمیتر بوده است].
تصور گروهی خشنتر و بیرحمتر از افراد شفیع خان، بسیار دشوار است؛ امّا آنها نمونههای بسیار خوبی از نژاد بشر بودند، مانند اکثر مردان طوایف کوهستانی پرشیا [ایران]، که ادعا میکنند از خون خالص پرشین یا آریایی و از تبار ساکنان باستانی سرزمینی که هنوز در آن زندگی میکنند هستند.
توضیح: از نوشته های لایارد چنین برداشت میشود که لرهای بختیاری در آن زمان نیز خود را از تبار ساکنان باستانی سرزمین ایران (پرشیا) میدانستند. این نکته خود یکی دیگر از شواهدی است که میتوان بهتر درک نمود مهاجرت طوایف لر بزرگ من جمله بختیاری از جبل السماق شام به زاگرس، از نوع مهاجرت معکوس و بازگشت به سرزمین مادری بوده است؛ موضوعی که مدنظر بوده و میباشد تا طی گفتاری جداگانه بدان پرداخته شود.
لایارد ذکر میکند: دو بانو، همسران علی نقی خان، برادر رئیس بزرگ [محمدتقی خان] که شوهرشان را به تهران همراهی نکرده بودند، با خدمتکارانشان به خانهشان بازمیگشتند. آنها سوار بر قاطرها، بالا روی بارها نشسته بودند. در ابتدا بهشدت حجاب داشتند و چهرههایشان با نوعی شبکه پنهان شده بود امّا بهزودی حجاب و احتیاط خود را کنار گذاشتند و با هم دوست شدیم، در طول راه و هنگام استراحت شبانه با هم صحبت میکردیم. هر دوی آنها واقعاً زنان زیبایی بودند. یکی از آنها دختر کوچکی داشت، کودکی دوستداشتنی حدود پنج ساله، با چشمان سیاه بزرگ و مژههای ابریشمی بلند. او و من متحدان صمیمی شدیم. او باعث میشد که در حین سوارکاری او را روی زینم بگذارم و با صحبتهای شادش مرا سرگرم میکرد و وقتی استراحت میکردیم، روی فرش من مینشست و با ساعت یا قطبنمایم بازی میکرد. او با تمام زیورآلاتی که مادرش توانسته بود از رباخواران اصفهان نجات دهد، آراسته شده بود، پاها و دستان کوچکش با حنا رنگ شده بود و مچها و مچ پاهایش با النگوهای متعدد طلا و نقره احاطه شده بود. اسم او بیبی ماه (بانوی ماه) بود.
شاطرباشی یکی از آن افراد مغرور، دروغگو و بیاصولی بود که در ایران فراوان بودند و بهوفور در خدمات عمومی یافت میشدند. او میرزا یا کاتب بود، سوار بر قاطری قوی و تنومند میشد، با لولهای چرمی بلند و انعطافپذیر، قلیان نقرهای میناکاری شدهای میکشید که توسط خدمتکاری سوار بر اسب در کنارش حمل میشد و حدود نیم دوجین (شش نفر) خدمتکار داشت. او خود را بسیار مهّم جلوه میداد و به نظر میرسید از بقیه افراد گروه دوری میکند.
همانطور که اشاره کردم، من لباس بختیاری را با کت بیرونی نمدی انتخاب کرده بودم. شفیع خان پیشنهاد کرد که این کار را انجام دهم تا در سرزمین خطرناکی که باید از آن عبور میکردیم، شناسایی نشوم، جایی که قبلاً هرگز یک اروپایی دیده نشده بود. او از من خواهش کرد که تفنگ و تپانچههایم را همیشه آماده داشته باشم، زیرا آنها برای نمایش نبودند، بلکه برای استفاده بودند، و ممکن بود در هر لحظه از سفرمان به آنها نیاز پیدا کنیم. من موفق شده بودم از یک بانکدار در اصفهان مبلغ کمی، حدود بیست تومان یا ۱۰ پوند، طلا تهیه کنم که طبق معمول در کمربندی که دور کمرم (چسبیده به پوست) میبستم، حمل میکردم. این تمام پولی بود که داشتم. دوستان بختیاریام اصرار داشتند که وقتی با ایل آنها هستم به هیچ پولی نیاز ندارم زیرا مهماننوازی وظیفه آنها بود و پیشنهاد پرداخت برای مخارج را توهین تلقی میکردند. در واقع به من توصیه شد که برای جلوگیری از تحریک طمع افراد بدطینت هیچ پولی همراه خود نداشته باشم و من صلاح دیدم که مقدار کمی پولی را که داشتم پنهان کنم.
شفیع خان، جوانی با چهرهای عبوس و خشن به نام خونگار/خونکار (لایارد در پاورقی مینویسد: این نام همانطور که بهخوبی شناخته شده است، یکی از عناوین باستانی سلاطین ترکیه عثمانی است و عموماً تصور میشود که به معنای «خونآشام» است و تمایلات وحشیانه آنها را نشان میدهد؛ اما من [لایارد] معتقدم که از یک کلمه تاتاری به معنای امپراتور گرفته شده است) را به عنوان خدمتکار به من داده بود که مسئول جان و مالم باشد. تمام وسایل من در یک جفت خورجین که با نخهای رنگارنگ بافته شده بود، جای میگرفت که میتوانستم روی زین ایرانیام قرار دهم. آنها فقط شامل یک پیراهن دوم، یک چکش و میخ برای نعل کردن اسبم، یک یا دو کتاب و نقشه و چند داروی ضروری بود. شفیع خان اجازه داد فرش کوچک و لحاف پنبهایام را روی یکی از قاطرهای باربریاش بگذارم.
کاروانی که حدود پنجاه نفر و عمدتاً از افراد پیاده تشکیل شده بود، پس از سازماندهی، حرکت خود را آغاز کردیم. پیشرفت ما لزوماً آهسته بود، زیرا بخش زیادی از بار توسط الاغها حمل میشد که برای همگام شدن با اسبها نیاز به تشویق مداوم با ضربات داشتند. ناسزاهایی که یک ایرانی به الاغ خود میگوید، در حالی که حیوان بیچاره را با خنجر یا سوزن جوالدوز میزند، بسیار رکیک و زننده است. در بسیاری از این ناسزاها، به جای اینکه مستقیماً به خود الاغ ناسزا گفته شود، صاحب آن مورد خطاب قرار میگیرد، که در واقع خود هدایت کننده است. به این ترتیب، فرد با ناسزاگویی، به نوعی خود را نیز سرزنش میکند.
پس از خروج از باغهای اصفهان، که وسعت آنها در سمت جنوب شهر کمتر از سمت شمال آن است، خود را در مسیری پهن و هموار یافتیم که از میان سرزمینی بدون درخت، بایر و صخرهای میگذشت و شاخههایی از تپههای مجاور به آن امتداد داشت. این جاده اصلی منتهی به شیراز بود. شفیع خان برای من توضیح داد که مجبور شده از قصد اولیه خود برای حرکت به سمت کوههای غرب شهر و رسیدن به محل اقامت رئیس بختیاری [محمدتقی خان] از طریق مسیر مستقیمتر از رشته کوه زردکوه صرفنظر کند. او گفت که اطلاعاتی دریافت کرده است مبنی بر اینکه طایفهای که با او خصومت خونی دارد، با شنیدن اینکه او قصد عبور از آن مسیر را دارد، گروهی سوارکار برای جلوگیری از او فرستاده است. بنابراین، او تصمیم گرفته است که جاده اصلی شیراز را تا قمشه [شهرضا] قبل از ورود به سرزمین بختیاری دنبال کند. او امیدوار بود که با این کار، از خطر رویارویی با دشمنانش که در نواحی شمالیتر زندگی میکردند و از تغییر مسیر او بیخبر میماندند، در امان بماند. در حین سوارکاری، میتوانستم خود را به افکار درهم و مشوشم بسپارم. همچنین بسیار هیجانزده بودم از اینکه میتوانستم سرزمینی را بازدید کنم که تاکنون توسط اروپاییها کشف نشده بود و تصور میکردم در آن آثار و کتیبههای باستانی مهّمی پیدا خواهم کرد. بهتر از این نمیشد سفری را آغاز کرد. شفیع خان با من رفتاری دوستانه داشت و نسبت به من خوشنیت به نظر میرسید. دلیلی داشتم که باور کنم در طول اقامتم در اصفهان، با انجام چند کار کوچک برای او، توانستهام دوستیاش را جلب کنم. از آنجایی که او مدتی کوتاه در یک هنگ سربازان منظم که توسط افسران انگلیسی در ارتش ایران تشکیل شده بود خدمت کرده بود و با اروپاییان آشنایی پیدا کرده بود، مانند ایرانیان نادان (ignorant Persians) آن زمان، ما را موجوداتی پلید و کاملاً ناپاک نمیدانست که معاشرت با آنها برای مسلمانان خوب، ممنوع باشد. پیروان سرکش و بیقانون او نیز با من مهربان و صمیمی بودند و دلیلی برای بدگمانی و بیاعتمادی به آنها نداشتم. اما بختیاریها در ایران بدنامترین مردم بودند. آنها به عنوان نژادی از راهزنان شناخته میشوند؛ خائن، بیرحم و خونریز. حتی نامشان هم لرزه بر اندام مردم ترسوی مناطقی میانداخت که مورد تاخت و تازشان قرار میگرفتند. بارها به من هشدار داده بودند که با اعتماد به آنها، جان خود را به خطر میاندازم و اگرچه شاید بتوانم وارد کوههایشان شوم، اما احتمال بازگشت بسیار کم است. با این حال، من بسیار امیدوار و مطمئن بودم که بخت با من یار خواهد بود و با تدبیر و احتیاط میتوانم از این ماجراجویی جان سالم به در ببرم. تصمیم گرفتم که در همه چیز با آداب و رسوم مردمی که با آنها همسفر میشدم، همراهی کنم، به باورها و تعصبات مذهبیشان بیاحترامی نکنم و به ویژه مراقب باشم کاری نکنم که آنها نسبت به من درباره جاسوسی یا داشتن هدفی غیر از کنجکاوی و کشف آثار باستانی مشکوک شوند.
توضیح: با توجه بدینکه لایارد در متن اصلی سفرنامهاش به زبان انگلیسی از واژههای Persia و Persians برای معرفی ایران و ایرانیان استفاده میکند، لازم دیده شد تا نکته قابل توجهی خاطرنشان شود مبنی بر اینکه تا پیش از زمان رضاشاه پهلوی که در سال ۱۳۱۴ (معادل با سال ۱۹۳۵ میلادی) نام ایران برای معرفی کشور در جامعه بینالملل انتخاب گردید، در بسیاری از زبانهای غربی و مجامع بینالمللی، ایران با نام Persia (پرشیا) شناخته میشد و مردم آن از اقوام گوناگون، Persians (پرشین) نامیده میشدند. زیرا همانگونه که بارها گفته شد نام یک قوم، تیره و طایفه میتواند در گذر زمان بر گسترهی وسیعتری از اقوام، تیرهها و طوایف نامیده شود.
لایارد بیان داشته: بر این اساس از یادداشتبرداری یا مشاهده با قطبنمایم خودداری میکردم، مگر زمانی که میتوانستم این کار را بدون دیده شدن انجام دهم. در حالی که با همراهانم به طور صمیمی معاشرت میکردم و آزادانه با آنها گفتگو میکردم، از دست زدن به غذای آنها و ظروف نوشیدنیشان خودداری میکردم، مگر اینکه از من دعوت میشد، ضمناً از نشان دادن کنجکاوی بیش از حد و پرسیدن سؤالات زیاد در مورد کشورشان، منابع و جادههای آن خودداری میکردم. خود شفیع خان در نظراتش روشنفکرتر و آزاداندیشتر از سایر رؤسای بختیاری بود. دیدگاههای او با بازدید از تهران و اصفهان گسترش یافته بود. او همیشه آماده بود تا اطلاعات مورد نیاز من را در اختیارم بگذارد و هرگز به نظر نمیرسید که به انگیزههای من در پرسیدن آنها مشکوک باشد. او حتی میتوانست نقشه و استفاده از قطبنما را درک کند و میتوانستم هدف تحقیقاتم را برایش توضیح دهم. او سواد خواندن و نوشتن داشت که در میان همایلی و همطایفهایهایش بسیار نادر بود و بخش قابلتوجهی از شاهنامه و قصیدههای شاعران بزرگ ایرانی را از حفظ میدانست و از خواندن اشعاری از آنها برای من در حین سوارکاری لذت میبرد. من نمیتوانستم با شرایط بهتر از این به رئیس بزرگ بختیاری [محمدتقی خان] معرفی شوم؛ زیرا نه فرمان من [از شاه] و نه نامهام از معتمد برایم در برابر یکی از قدرتمندترین رؤسای ایران که میبالید که هیچ تعهدی به شاه ندارد، سودی نداشت.
برای شب اول در یک کاروانسرای ویران در روستای مهیار (Mayar) توقف کردیم. کیف پول شفیع خان به دلیل اقامت طولانیاش در اصفهان کاملاً خالی شده بود و تمام داراییهای کوچکی را که با خود به آنجا برده بود فروخته یا گرو گذاشته بود. در نتیجه، او قادر به خرید آذوقه نبود و مانند پیروانش مجبور بود به نان خشکی که با خود آورده بودند قناعت کند. از آنجایی که نمیخواستم پولی را که داشتم به نمایش بگذارم یا برخلاف همراهانم رفتار کنم، مجبور شدم به همان غذا راضی باشم، که البته مقداری انگور خوشمزه به آن اضافه کردم. شاطرباشی که یک افسر دولتی بود و تمایلی نداشت با چنین وعده غذایی ناچیزی به رختخواب برود، خود را در خانه فرد بانفوذ روستا مستقر کرد و با تهدید و استفاده از شلاق، یک شام خوب به دست آورد.
شب بعد در شهر کوچک قمشه [کومشهه یا همان شهرضای امروزی!؟] هم شرایط بهتری نداشتیم. روز بعد، تقریباً یک ساعت سوار شده بودیم که در روستای باباخان توقف کردیم. از آنجا که شاطرباشی گوسفندی را که از اهالی روستا گرفته بود به شفیع خان هدیه داد، تصمیم بر این شد که دیگر پیش نرویم و همانجا بمانیم و جشنی برپا کنیم.
اکنون جاده اصلی شیراز را پشت سر گذاشته و به کوهها نزدیک میشدیم. محل استراحت بعدی ما کوری [کهرویه!؟]، روستای کوچکی بود که با یک دیوار گلی محصور شده بود. مجبور شدیم در داخل آن اقامت کنیم، زیرا این مکان در معرض حمله غارتگران بختیاری قرار داشت. حدود نیمهشب، با هشداری مبنی بر رؤیت سوارکاران در دوردست بیدار شدیم. شفیع خان و همراهانش مسلح شدند و پس از آنکه زنان را برای امنیت به داخل اصطبل بردند، برای مقابله با دشمن بیرون رفتند. سر و صدای زیادی به پا شد و تیراندازیهای متعددی صورت گرفت؛ اما پس از مدتی، سوارکاران، اگر واقعاً وجود داشتند، عقبنشینی کردند. به فرشهایمان [محل استراحت] بازگشتیم و شب را بدون مزاحمت دیگری سپری کردیم.
با این حال، از اهالی روستا باخبر شدیم که دستهای از بختیاریها، متعلق به طایفهای که با طایفه شفیع خان دشمنی داشت، در همان حوالی هستند و بیم آن میرود که کاروان ما هنگام عبور از رشتهکوه صعبالعبور و پرتگاهی که دشت سمیرون [سمیرم!؟] را از ما جدا میکرد، مورد حمله قرار گیرد. به همین دلیل، برای آمادگی، کاروان ما هنگام حرکت به صورت ستونی درآمد که قرار بود در طول روز به همان شکل به مسیر خود ادامه دهد. کدخدای کوری، چند سوارکار را به عنوان محافظ به ما اختصاص داد و گروهی از مردان با الاغهای بارشان، که منتظر فرصتی برای عبور از این منطقه خطرناک همراه با دیگر مسافران بودند، به ما ملحق شدند. اکنون حدود سی و پنج سوارکار مسلح و حدود بیست تفنگدار پیاده داشتیم. شاطرباشی با بخشی از این نیرو در جلو حرکت میکرد. زنان و کودکان، به همراه بارها و الاغهای بارشان، که توسط تفنگداران محافظت میشدند، در میانه ستون قرار داشتند و شفیع خان با همراهان بختیاریاش عقب ستون را میپوشاندند، که خطرناکترین قسمت محسوب میشد.
سوارکاران به عنوان پیش قراول برای نظارت بر تحرکات دشمن فرستاده شدند، که یکی دو بار از دور نمایان شدند. تبادل آتش بین آنها صورت گرفت، اما جرأت حمله به ما را پیدا نکردند. خوشبختانه چنین شد، زیرا مسیر عبور از کوهستان باریک، صخرهای و خطرناک بود و به دلیل وجود الاغها، آشفتگی چنان زیاد بود که کاملاً در معرض خطر آنها قرار میگرفتیم. وقتی به قله گردنه رسیدیم و فرود بسیار تند و شیبداری را به سمت روستای سمیرون [سمیرم!؟] که در زیر پایمان قرار داشت آغاز کردیم، بسیار خرسند شدم. در جنوب دشت سمیرون، کوههایی که جایگاه اصلی طوایف بختیاری را تشکیل میدهند، با قلههای باشکوه پوشیده از برف، سر به آسمان کشیدند. از تنگهای باریک پوشیده از درختان گردوی تنومند خارج شدیم و بعدازظهر به روستایی رسیدیم که زمانی شهری با اهمیت بود و حدود هزار خانواده در آن زندگی میکردند، اما در آن زمان به سیصد خانواده کاهش یافته بود. خانههای آن که با سنگهای تراشیده شده محکم ساخته شده بودند، عمدتاً ویران شده بودند. ما دوباره، به همراه اسبها و قاطرها، در حیاط کثیف یک کاروانسرای متروکه اسکان داده شدیم و چیزی جز نان خشک و ضخیم برای شام نداشتیم، که تنها وعده غذایی ما در طول روز بود. همراهانم مشتاق رسیدن به سرزمین بختیاری بودند، جایی که به ما وعده پذیرایی گرم و غذای بهتر داده شده بوده.
روز بعد، از کوهستان پرتگاه مانند دیگری از مسیری چنان تند و صعبالعبوری عبور کردیم که مجبور شدیم بیشتر مسیر را پیاده طی کنیم. با فرود به دشت کوچکی، به فلاوت (Fellaut) [فلارد!؟]، روستای بختیاری با کلبههای سنگی رسیدیم که در پای صخرهای بلند و عمودی بنا شده بود. این روستا متعلق به دورکی، یکی از زیرشاخههای قبیله بزرگ هفتلنگ بختیاری بود، که فقط در ماههای زمستان در آن سکونت داشتند. در طول تابستان، آنها با گلههایشان به دنبال چراگاه به کوهها کوچ میکردند. با نزدیک شدن پاییز، از ارتفاعات پایین آمده و در دشت اردو زده بودند و چادرهای سیاهشان [بهون] در سراسر آن پراکنده بود. دیدن آنها، شفیع خان و همراهانش را بسیار خوشحال کرد، زیرا انتظار داشتند در میان «ایلیاتیها» یا چادرنشینان، مهماننوازیای را بیابند که ساکنان شهرها و روستاهای دشت از مسافران دریغ میکردند.
انتظارشان بیجا نبود. به محض اعلام ورود ما، رئیس اردوگاه به استقبالمان آمد و ما را دعوت کرد تا فرشهایمان را کنار جویباری، زیر سایه درختان تنومند پهن کنیم. هنگام غروب آفتاب، سینیهایی از چادرش با پلوهای خوشمزه آورده شد که بعد از روزه طولانیمان بسیار مطبوع بود (منظور لایارد عدم دسترسی به غذاهای مفصل در چند روز گذشته بود). شفیع خان تا پاسی از شب، در میان بزرگان طایفه نشسته بود و از وقایع مختلفی که در غیابش رخ داده بود، مثل «چپو» (chapous) یا یورشها [چپو در زبان لری بختیاری به معنی غارت است]، نزاعهای طایفهای و مرگ دوستان در جنگ یا به دست قاتلان، و همچنین از اوضاع کلی کوهستان صحبت میکرد. در آن زمان، دورکیها با طایفه او یعنی سوهونی، که شاخهای از بخش بزرگ دیگر بختیاریها به نام چهارلنگ بود، در صلح بودند. آنها بارها دشمنان خونی یکدیگر بودهاند. اگرچه تمام زیرشاخههای ایل بختیاری که در این قسمت از کوهها ساکن بودند، در آن زمان ریاست محمدتقی خان را میپذیرفتند، اما همواره درگیر نزاعهای خونین بر سر حق چراگاه و مسائل مشابه بودند. وقتی با هم در جنگ بودند، بیرحمانه به غارت و کشتار یکدیگر میپرداختند. در نظر آنها، همانطور که ایرانیها میگویند، «جان انسان به اندازه جان گوسفند بیارزش بود» و آنها یکی را به همان آسانی دیگری میکشتند. اگر در آن لحظه بین سوهونیها و دورکیها صلح برقرار نبود، شفیع خان جرأت ورود به چادرهایشان را نداشت.
سرزمین کوهستانی آن سوی فلاوت [فلارد!؟]، که اکنون وارد آن شدیم، پوشیده از جنگلهای انبوه درختان «بلوط» بود. گونههای مختلفی را دیدم، به ویژه یکی که بلوطهای بسیار بزرگ و زیبایی داشت. اما ارزش اصلی این درختان به خاطر ماده سفید رنگی است که بختیاریها آن را «گز» یا «گزو» مینامند، نوعی «مَنّا» که به باور من، توسط حشرهای روی برگهای درخت رسوب میکند. این ماده به تمام نقاط ایران صادر میشود و در تمام بازارها به فروش میرسد و در تهیه نوعی شیرینی به نام «گز انگبین» به کار میرود که بسیار محبوب و مقوی است. وقتی این ماده را با برگها میجوشانند و میگذارند سفت شود، نوعی کیک سبز رنگ به دست میآید که طعم بدی ندارد. اما وقتی این ماده برای استفاده بانوان اندرونی و پذیرایی از مهمانان آماده میشود، با دقت کفگیری و از برگها جدا میشود و به نوعی خمیر سفید با طعم بسیار لطیف تبدیل میشود.
حدود ظهر وارد دره چیلاگا/چیلاگه شدیم [عبارت انگلیسی Chilaga که گویا مهراب امیری آن را چلگرد ترجمه کرده اما با عنایت بدینکه کاروان در ادامه وارد لردگان شده، اینکه مکان مذکور چلگرد باشد قدری عجیب به نظر میرسد؛ به هر روی میتوان مدنظر قرار داد که منطقه چالقفا نیز در همان حدود، تا اندازهای حروف مشترک با نام چیلاگا نشان میدهد]، جایی که تاکستانها، مزارع ذرت و زمینهای زراعی حاصلخیزی وجود داشت. اما روستای چیلاگا/چیلاگه را در آشوب بزرگی یافتیم؛ مردان و زنان در گروههایی جمع شده بودند، با حرکات تند دست و فریادهای بلند، خشم خود را نشان میدادند. طایفهای متخاصم، صبح همان روز، بخشی از گله و رمهشان را دزدیده بود. سوارکاران برای تعقیب دزدان و تلاش برای بازپسگیری غنائم، به تمام جهات تاخته بودند. وقتی با بازگرداندن تعدادی از احشام دزدیده شده و یک اسیر بازگشتند، که قرار بود به شفیع خان تحویل داده شود تا به قلعه رئیس طایفه همسایه برده شود، شور و هیجان زیادی برپا شد.
پس از صرف صبحانه با انگورهای شیرین و عسل، سفرمان را ادامه دادیم، در حالی که اسیر با دستان بسته از پشت، جلوی ما رانده میشد. مادرش، زنی سالخورده با گیسوان بلند خاکستری پریشان، با فریادهای بلند ما را دنبال میکرد و برای آزادی پسرش التماس میکرد و از زنان بختیاری تقاضای شفاعت داشت. وقتی فهمید که التماسهایش بیفایده است، شروع به نفرین و لعنت کردن ما کرد و خود را روی پسرش انداخت و تا زمانی که او را عقب راندند، سعی کرد دستانش را باز کند.
در مسیرمان، تعدادی گاو و الاغ را دیدیم که در دوردست مشغول چرا بودند. آنها به عنوان اموال راهزنانی که صبح همان روز اهالی چلگرد را غارت کرده بودند، شناسایی شدند. در نتیجه، شفیع خان آنها را غنیمت مشروع تلقی کرد و به همراه تعدادی از سوارکارانش، از رودخانه خروشانی که بین ما و آنها قرار داشت، عبور کرد و آنها را به سمت خود راند. با اضافه شدن این احشام به کاروان، آشفتگی حرکت ما در تنگه باریکی که مجبور بودیم با سرعت از آن عبور کنیم، به شدت افزایش یافت، زیرا انتظار حمله را میکشیدیم.
صدای شلیک تفنگهای فتیلهای را از پشت سر شنیدیم و از کنار سوارکارانی که با عجله به سمت درگیری میرفتند، عبور کردیم، از جمله پنج جوان با چهرههای خشن، که متعلق به قلعه لردگان بودند و بعد از ظهر به آنجا رسیدیم. صاحب قلعه، علی گدا خان، رئیس بختیاری، با لباسهای رنگارنگ و همراهان زیادی که مسلح بودند، به استقبالمان آمد و خوش آمد گرم و صمیمانهای به شفیع خان گفت. ما همراه او زیر سایه چند درخت پهن کنار جویباری نشستیم. معمولاً چنین مکانهای خنک و سایهداری در نزدیکی روستاهای ایرانی برای استراحت اهالی و مسافران در گرمای روز وجود دارد. ما در میان کوههای بلند و ناهموار محصور شده بودیم و قلعه با برجهایش، مانند دژی فئودالی از قرون وسطی، در حاشیه جنگلی تاریک قرار داشت. در مجموع، مکانی بسیار خوشمنظره و رمانتیک بود که حضور مردان وحشی و خشن مسلح، که دورمان جمع شده بودند، جذابیتش را دوچندان میکرد.
شهرت مهماننوازی میزبانمان، که در طول مسیر بسیار شنیده بودم، صحت داشت. دو ساعت پس از غروب آفتاب، دستهای از خدمتکاران مشعل به دست، سینیهای غذا را بر سر از دروازه قلعه بیرون آوردند که شامل شامی مفصل و عالی از انواع پلو، گوشت آبپز و کبابی، مرغ، خربزه، انگور، شربت، ماست و سایر خوراکیهای لذیذ بود و باعث افتخار اندرونی رئیس شد که بانوانش غذای ما را تهیه کرده بودند. خاطره آن ضیافت و آن صحنه هنوز در ذهنم زنده است؛ زیرا این اولین بار بود که مهمان یکی از رؤسای بزرگ کوهنشین میشدم و ظاهر او، رفتار مستقل و مردانهاش و وقار و متانتش که بسیار متفاوت از ایرانیان دروغگو و چاپلوس شهرها (the false and obsequious Persians of the towns) بود، تأثیر عمیقی بر من گذاشت. اسیر در قلعه زندانی شد، اما به دلیل سهلانگاری یا همدستی نگهبانانش، شب هنگام موفق به فرار شد.
توضیح: منطقه لردگان، مرکز طایفه جانکی سردسیر از بختیاروند (بهداروند) باب هفتلنگ بختیاری بوده که امروزه شهرستانی در استان چهارمحال و بختیاری است.
لایارد روایت میکند: روز بعد در لردگان [Lurdagon] ماندیم تا به اسبها و حیوانات بارکش خود که به دلیل عبور از گذرگاههای کوهستانی تند و سنگی بسیار خسته شده بودند، استراحت دهیم. به زودی خبر فرنگی بودنم پخش شد و از آنجایی که همه فرنگیها را پزشکانی ماهر میدانستند، مردان و زنانی برای درخواست دارو برای بیماریهای مختلف، به ویژه تب متناوب که در پاییز در درهها بسیار شایع است، به دیدنم آمدند. به اندرونی رئیس دعوت شدم، جایی که همسرانش بدون حجاب از من استقبال کردند و خواستند برای آنها و فرزندانشان دارو تجویز کنم، به ویژه طلسمهایی برای جلب محبت همسرانشان و کمک به باردار شدن.
سینیهایی از میوه و شیرینی برایم آوردند و حتی در محقرترین چادرها نیز با همین احترام با من رفتار شد. اگرچه من اولین اروپایی بودم که از این کوههای وحشی بازدید میکردم و مردم لردگان هرگز یک مسیحی ندیده بودند، با این حال، با من در همه جا با مهربانی و احترام رفتار شد، هرچند که طبیعتاً برایشان کنجکاوی برانگیز بودم. با کمی دشواری توانستم بدون اینکه کسی دنبالم بیاید، از اردوگاه خارج شوم تا در جویبار خنک و باطراوت تنی به آب بزنم. واقعاً به آن نیاز داشتم، زیرا از زمان خروج از اصفهان لباسهایم را از تن در نیاورده بودم.
قلعه لردگان بر روی تپهای مصنوعی در جزیرهای که توسط جویباری شکل گرفته، قرار دارد. این جویبار یکی از سرچشمههای کارون است که در اینجا «بوگر» (Bugûr) نامیده میشود. شفیع خان، که از تاریخ کوههای زادگاهش آگاه بود، به من گفت که این قلعه در محل شهری باستانی بنا شده است که زمانی پایتخت منطقه وسیع «لری بزرگ» (لایارد در پرانتز درباره عبارت لری بزرگ توضیح داده که متن انگلیسی آن the greater country of the Lurs میباشد و به معنی کشور یا سرزمین بزرگ لرها است) بوده، منطقهای که اکنون هرکدام از زیرشاخههای ایلی/طایفهای مختلف با رئیس خود در آن سکونت دارند امّا همگی تحت فرمان محمدتقی خان هستند.
در نزدیکی روستا تپهای مصنوعی بزرگ وجود داشت که احتمالاً بقایای باستانی را در خود جای داده است. قلعه، که مربعی شکل بود، از پنج سنگر دایرهای تشکیل شده بود که با دیواری به هم متصل میشدند. در داخل قلعه، خانهای بود که خانواده علی گدا خان در آن زندگی میکردند. دروازه طاقدار و بالای برجها با غنائم شکار، مانند جمجمه و شاخ بز کوهی وحشی و شاخ گوزن بزرگ، تزئین شده بود. این مکان ممکن بود برای مقاومت در برابر حملات بختیاریها به اندازه کافی مستحکم باشد، اما نه در برابر نیروهای منظم.
رئیس، که قلمرو وسیعی تحت حکومتش بود، میتوانست برای دفاع از آن و برای اهداف جنگی، گروه قابل توجهی از سوارکاران و تفنگداران فتیلهای را گرد هم آورد.
عصر هنگام، علی گدا خان دستنوشتهای نفیس و مصور از «نظامی» را به نمایش گذاشت، هدیهای از طرف فتحعلی شاه به پدرش، رئیس مشهور بختیاری. شفیع خان بخشهایی از آن را با صدای بلند خواند و اشعاری در وصف عشق خسرو و شیرین را برای گروهی از مردان وحشی که با تحسین و هیجان در حلقهای دور او ایستاده بودند و به تفنگهای فتیلهای بلندشان تکیه داده بودند، دکلمه کرد. آنها با اشتیاق فراوان به او گوش میدادند و با آهی عمیق، همدردی خود را با عاشقان ابراز میکردند و با حرکات تند و فریادهای تأیید، تحسین خود را از دلاوریهای خسرو نشان میدادند. من بارها بعداً تأثیر تلاوت شعر را بر این کوهنوردان وحشی اما احساساتی دیدم. صحنه که با آتش روشنی که دور آن نشسته بودیم روشن شده بود، در میان جنگلها و کوههای سر به فلک کشیده، بسیار عجیب و تماشایی بود.
لردگان را به همراه میزبان مهماننوازمان ترک کردیم، که با توجه به اینکه او فقط رئیس طایفهای کوچک بود و تنها منابعش همان محصولات کوهستان بود، به طرز باشکوهی از ما پذیرایی کرده بود. حدود پنجاه نفر از ملازمان مسلح و سوارکار او را همراهی میکردند. او بدون آنها هرگز حرکت نمیکرد، زیرا با بیشتر همسایگانش خصومتهای خونی داشت، کسانی که بستگانشان را در جنگ کشته بود، یا شاید در مبارزه برای کسب ریاست، آنها را از سر راه برداشته بود. ما چهار ساعت سواری لذتبخش در امتداد سواحل بوگر داشتیم، رودی که در اینجا جریان قابل توجهی دارد و در دره پیچ و خم میخورد و راه خود را از میان تنگههای باریک و پرشیب باز میکند.
از اینکه دره را بسیار کشتشده و حاصلخیز یافتم، شگفتزده شدم. از آب رودخانه برای آبیاری مزارع خربزه و شالیزارهای وسیع استفاده میشد. در دامنههای پایینتر کوهها گندم و جو میرویید و درختان میوه و سایر درختان فراوان بودند. در ارتفاعات بالاتر جنگلهای انبوه بلوط وجود داشت. چادرهای سیاه و دهکدههای کوچک برای سکونت زمستانی در همه جا پراکنده بودند. سوارکارانی از آنها آمدند تا ما را در بخشی از مسیر همراهی کنند.
زود هنگام به اردوگاه حسین آقا، برادر علی گدا خان، رسیدیم. او با همسران، فرزندان و نزدیکانش در چادرهای سیاه و کلبههایی از شاخ و برگ، در جنگلی باصفا زندگی میکرد. هنوز به اقامتگاه زمستانیاش، روستایی کوچک با قلعهای در نزدیکی، نقل مکان نکرده بود. او نیز همانند برادرش از ما مهماننوازی کرد.
هنوز باید از بلندترین کوههایی عبور میکردیم که ما را از درهها و دشتهای خوزستان یا سوزیانا جدا میکرد. صعود بلافاصله پس از خروج از اردوگاهی که شب را در آن سپری کرده بودیم، آغاز شد. مسیری را دنبال کردیم که بیشتر مناسب بز کوهی بود تا اسب یا قاطر. حیوانات بیچاره مدام زمین میخوردند و میافتادند و بارشان که باید تنظیم یا تعویض میشد، مانع حرکت میشد. مجبور بودیم با زحمت زیاد آنها را از روی سنگهای لغزان یا در امتداد صخرههای پرتگاه مانند که به نرمی و لغزندگی شیشه بودند، هدایت کنیم.
یک بار اسب من، تعادلش را از دست داد و حدود سی فوت از شیب تندی پایین غلتید. خوشبختانه قبل از رسیدن به لبه پرتگاه توسط چند بوته متوقف شد و با نیروی مردان شفیع خان به عقب کشیده شد و خوشبختانه فقط چند خراش و کبودی برداشت. حیوانات بسیار آسیب دیدند و مسیرمان با خون آنها علامتگذاری شده بود. زنان که در حجاب خود پیچیده بودند و لباسهای مسافرتی دستوپاگیرشان را پوشیده بودند، به سختی میتوانستند با بقیه همراهی کنند و از خستگی ناتوان شده بودند.
مسیری که شفیع خان انتخاب کرده بود. من معتقدم، این مسیر به قدری صعبالعبور بود که تقریباً هیچ کاروانی از آن عبور نمیکرد و حتی برای سوارکاران نیز دشوار بود. او این مسیر را انتخاب کرده بود تا از منطقهای که طایفهای دشمن در آن سکونت داشت، دوری کند.
پس از رسیدن به قله گردنه، که با مشقت فراوان به آن دست یافتیم و برای استراحت توقف کردیم، منظرهای باشکوه از رشتهکوههای بلند و قلههای پوشیده از برف در برابر دیدگانمان گشوده شد. با پایین آمدن از مسیری که نسبت به مسیر صعود، هموارتر و کمخطرتر بود، به درهای باریک و باتلاقی رسیدیم که گلهای گراز وحشی از آن بیرون آمد. منطقهای که در آن سفر میکردیم، مملو از شکار بود. در ارتفاعات بالاتر، بز کوهی، قوچ و انواع دیگر گوسفند و بز وحشی یافت میشد. گوزنهای شاخپهن در درههای جنگلی دیده میشدند. کبک پا قرمز، که بسیار بزرگتر از کبک اروپایی بود، در همه جا فراوان بود. «دراج» یا کبک سیاه، لذیذترین پرنده برای سفره، در میان بوتههای کنار رودخانه به وفور یافت میشد.
مجبور شدیم از گردنه دیگری که تقریباً به سختی گردنه روز قبل بود بالا برویم، تا به دره بُرس برسیم. این دره مسیری است که یکی از شاخههای اصلی کارون از آن میگذرد و در اینجا به نام آب بُرس (رودخانه بُرس) شناخته میشود. زمان زیادی را صرف عبور از رودخانه با حیوانات و بارها کردیم، که کار آسانی نبود، زیرا آب عمیق و جریان آنقدر سریع بود که الاغها به سختی میتوانستند در مقابل آن مقاومت کنند. همه ما کم و بیش خیس شدیم و خورجینهایم که حاوی کتابها و نقشههایم بود کاملاً خیس شدند. در طرف مقابل، چند مرد را پیدا کردیم که برای جمعآوری محصول اندک جو باقی مانده بودند. آنها توانستند مقداری کاه برای اسبهای ما فراهم کنند، اما حتی نان خشک هم برای خودمان نداشتند. در نتیجه مجبور شدیم گرسنه بخوابیم، زیرا تمام روز چیزی نخورده بودیم.
سپیده دم که از روی فرش بلند شدم، برخی از همراهانم بیهوده دنبال کفشهایشان میگشتند و برخی دیگر دنبال کلاههایشان. قلیان شفیع خان هم ناپدید شده بود. تقریباً همه ما چیزی را از دست داده بودیم. مردانی که علوفه حیواناتمان را فراهم کرده بودند، دیگر پیدا نشدند. آنها شبانه فرار کرده بودند. پس از کلی داد و فریاد، نفرین دزدها و فحاشی به پدر و مادرهایشان، مجبور شدیم با ضررهایمان کنار بیاییم، چون کار دیگری از دستمان برنمیآمد. اما شفیع خان و افرادش قسم خوردند تا وقتی آنها را به سزای عملشان نرسانند، آرام نخواهند نشست.
آنها از طایفه [باب] دینارونی بودند، که حتی در میان بختیاریها هم به جسورترین و ماهرترین دزدها معروف بودند. پس از عبور از کوهستانی پوشیده از جنگلهای انبوه، به اردوگاه رئیسشان رسیدیم، که به همراه پیروانش در کلبههای ساخته شده از شاخ و برگ، که محل سکونت معمول بختیاریها در هوای گرم است، زندگی میکرد. افراد او مشغول ساختن قلعهای کوچک در آن طرف رودخانه بودند، و دائماً با پوستینهای باد کرده گوسفند از آن عبور میکردند. آنها تا آن موقع دو برج دایرهای و دیوار متصلکننده آنها را که از سنگهای گرد بستر رودخانه ساخته شده بود، تکمیل کرده بودند. این مکان کسوک نامیده میشد.
زنان، که بدون حجاب در مقابل کلبههایشان روی چمن نشسته بودند، مشغول بافتن فرشهایی بودند که به خاطر رنگهای زیبا، طرحهای چشمنواز و بافت ظریفشان مشهورند و کوههای لرستان به داشتن چنین فرشهایی معروف است.
شفیع خان از دزدانی که شبانه به ما دستبرد زده بودند، شکایت کرد. رئیس قول داد وسایل دزدیده شده را پس دهد و صبحانهای مفصل به ما داد، که پس از روزه روز قبل، بسیار به آن نیاز داشتیم. سپس به سفرمان ادامه دادیم و کارون را از مسیری باریک و بسیار خطرناک، که در امتداد صخرههای پرتگاه مانند کوهها قرار داشت، دنبال کردیم. کوچکترین لغزش انسان یا حیوان در این مسیر میتوانست مرگبار باشد، زیرا رودخانه عمیقی در زیر ظاهر آن رود خروشان جریان داشت. پس از سواری کوتاهی، شب را در اردوگاه دینارونی به نام بهوس سپری کردیم.
صبح که بیدار شدم، متوجه شدم لحافم را دزدیدهاند. این ضرر بزرگی بود، زیرا با اینکه هوا در طول روز هنوز ملایم بود، شبها سرد شده بود، چون اکنون سوم اکتبر بود. من تنها کسی نبودم که از دزدیهای میزبانان دینارونیمان رنج میبرد. روز بسیار خستهکننده دیگری را از میان بوتههای انبوه مورد، خرزهره و گز که سواحل کارون را در این قسمت از مسیرش پوشانده بودند و همچنین با بالا رفتن از تپههای سنگی و تقریباً غیرقابل عبور سپری کردیم. دامنههای کوه با نوعی بوته یا خلنگ پوشیده شده بود که در اوج شکوفایی بود و گلهایی به رنگ صورتی روشن داشت.
دو راه به قلعه تل منتهی میشد، جایی که محمدتقی خان، پس از ترک «سردسیر» یا چراگاههای کوهستانی که بختیاریها تابستان را در آنجا میگذرانند، در آن زمان اقامت داشت. یک راه مسیر رودخانه را دنبال میکرد و از دشت مال امیر عبور میکرد، راه دیگر مستقیماً از کوهها میگذشت. از آنجایی که راه دوم فقط دو روز طول میکشید، در حالی که راه اول چهار روز طول میکشید، شفیع خان تصمیم گرفت آن را انتخاب کند، اگرچه به ما هشدار داد که بسیار بد است، حتی بدتر از هر راهی که تا به حال پیموده بودیم. این موضوع به سختی باورکردنی بود، اما ثابت شد که درست است.
از دهکدهای به نام شیخون عبور کردیم که درختان انار پر از میوه آن را احاطه کرده بودند، اما در این زمان از سال، ساکنانش آن را ترک کرده بودند زیرا که در ارتفاعات بالاتر زندگی میکردند. رئیس دهکده، که شفیع خان و همراهانش را با گرمترین عبارات دوستی پذیرفت و همه آنها را صمیمانه در آغوش گرفت، از نزدیکان خان بزرگ بختیاری بود. چون نتوانست آنها را متقاعد کند که شب را در اردوگاهش بمانند، اصرار کرد که برای صبحانه توقف کنند. او گوسفندی برایشان ذبح کرد و کاسه بزرگی از ماست ترش و شانههای عسل خوشمزه برایمان آورد. از آنجایی که مجبور بودیم شب را در چادرهای برخی از همراهانش که در مناطق مرتفعتر زندگی میکردند و امکان پذیرایی مناسب از ما را نداشتند، سپری کنیم، اصرار کرد که ما را همراهی کند و لاشه گوسفند و کیسه بزرگی از برنج را برایمان با خود بیاورد.
پس از صعودی بسیار طاقتفرسا و خطرناک که کاملاً هشدار شفیع خان را تأیید میکرد، به محل اقامت شبانهمان رسیدیم. اکنون وارد منطقه منگشت شده بودیم و به ارتفاع بالایی رسیده بودیم. هوا سرد و گزنده بود و من دلیل محکمی داشتم که در طول شبی بسیار سرد، برای از دست دادن لحاف پنبهایام افسوس بخورم.
برای رسیدن به قله کوه، باید از دامنهای بیدرخت و بایر و در میان صخرههای عظیمی که با خزه و گلسنگ پوشیده شده بودند و تکههای برف در میان آنها دیده میشد، صعودی طولانی و دشوار میکردیم. از این نقطه، منظرهای باشکوه در برابر دیدگانمان گشوده شد. شفیع خان نقاط مختلفی را که از نظرش شایسته توجه بودند، به من نشان داد. تقریباً زیر پایمان، قلعه تل، مانند نقطهای کوچک دیده میشد. در شمال، دشت «مال امیر» قابل تشخیص بود که به عنوان مکانی حاوی ویرانههایی که کنجکاوی شدیدم را برانگیخت، برایم توصیف شد. فراتر از آن، سواحل جنگلی کارون قابل ردیابی بود که در سرزمینهای پست پیچ و خم میخورد.
منطقه قلعه تل از غرب به رشتهای از تپههای کمارتفاع، زرد و بایر محدود میشد، که فراتر از آن را نه دیدگان بلکه تخیل میتوانست دشتهای آبرفتی وسیعی را تشخیص دهد که بدون هیچ برآمدگی تا فرات و دریا امتداد داشتند.
پس از پایین آمدن با دست و پا از سراشیبی بسیار پرتگاه مانند (به گونهای که مردان و اسبها برای کسانی که پایین بودند، انگار روی هم انباشته شده بودند [به نظر میرسد لایارد در اینجا میخواهد تصویری زنده و ملموس از سختی و خطر راه در حین پایین آمدن از یک سراشیبی بسیار پرتگاه مانند را ارائه دهد به گونهای که افراد و چهارپایانی که در پایین مسیر قرار داشته و درحال پایین رفتن بودند، از نگاه او، به دلیل شیب تند مسیر، به نظر میرسید که روی هم انباشته شدهاند]) به تنگهای باریک رسیدیم که توسط مسیل خشکی ایجاد شده بود. با عبور از سنگهای لق و تخته سنگهای بزرگ بستر آن، وارد دشتی کوچک شدیم و قلعه تل را دیدیم که بر روی تپهای در فاصلهای کوتاه از ما قرار داشت، پایان سفر طولانی و طاقتفرسایمان.
با نزدیک شدن ما، جمعیتی از مردان و زنان برای خوشآمدگویی به اقوام و دوستانشان که مدتها غایب بودند، بیرون آمدند. در طول اقامت پرمخاطرهای که بختیاریها در نزدیکی افسران خائن و طمعکار شاه و دولتش (که همواره آماده بدرفتاری و شکنجه رعایای اعلیحضرت بهویژه کوهنشینان نیمهمستقل بودند) داشتند هیچ خبری از وضعیت یا موقعیت آنها به اقوام و دوستانشان نرسیده بود. در این میان، رئیس جوانی سوار بر اسب اصیل خود با شاهینی بر مچ و سگهای تازی در پی، در میان جمعیت دیده میشد. اما هیچ گروه مسلح مردانهای دیده نمیشد. متوجه شدیم که همگی با محمدتقی خان، که برای انجام امور ایل و طایفه به مکانی به نام قلعه کومی رفته بود، همراه بودند. بقیه همسفرانم را در پای تپه رها کردم و به همراه شفیع خان به سمت قلعه سوار شدم. با نزدیک شدن به دروازه، دو برادر کوچکتر رئیس و چند نفر از بزرگان طایفه که بر سکوهای مرتفع در دو طرف ورودی نشسته بودند، برای استقبال از ما برخاستند. آنها با همراه من خوش و بش کردند و پس از اینکه فهمیدند من چه کسی هستم، به من خوشآمد گفتند و مرا به داخل دعوت کردند. من را به اتاق بزرگی بالای دروازه بردند که به عنوان «لامردون» مورد استفاده قرار میگرفت، همانطور که لرها اتاق پذیرایی مهمانان را مینامند.
چند نفر دیگر هم در آن اتاق حضور داشتند؛ اما گوشهای خالی بود که میتوانستم فرش کوچک خود را روی نمدی که کف اتاق را پوشانده بود، پهن کنم. در آنجا وسایل اندکی را که هنوز برایم باقی مانده بود، قرار دادم. تنها پیراهن و جورابهای یدکیام که در خورجینهایم نگه داشته بودم، دزدیده شده بود و حتی لباس زیر اضافی هم نداشتم. دلایل زیادی داشتم که به خونکار، جوانی که شفیع خان در طول سفر به من سپرده بود، مظنون باشم. از او شکایت کردم، اما نتیجهای نگرفتم. خوشبختانه کتابها، نقشهها و مهمتر از همه، مجموعه کوچک داروهایم هنوز باقی مانده بود. ساعت و قطبنمایم که به من امکان میداد مسیرم را به طور تقریبی نقشهبرداری کنم، با دقت تمام در بدنم پنهان کرده بودم.
در میان کسانی که با من در اتاق بودند، سیدی شوشتری بود، بلند قد، خوش سیما و با ریش سیاه بلندی که تقریباً تا کمرش میرسید. او به عنوان پزشکی حاذق شهرت داشت و به قلعه تل دعوت شده بود تا از یکی از فرزندان محمد تقی خان که تب داشت، مراقبت کند. مردی کوتاه قد، پرجنب و جوش و با چشمانی روشن، اهل اصفهان، که او نیز پزشک بود، برای همین منظور به قلعه آورده شده بود. او کلاه بلند پوست بره به سر داشت که شال سفید کشمیری دور قسمت پایین آن پیچیده شده بود، ردای بلند ابریشم و پارچه ظریف، شال کرمانی که دور کمرش تا شده بود، با خنجر معمولی که در آن فرو رفته بود، و کفشهای سبز با پاشنههای بسیار بلند پوشیده بود. سید دیگری به نام کریم نیز در لامردون بود، او نیز از شوشتر آمده بود، مردی آرام، ملایم، اهل مطالعه و گوشهگیر که برای دیدار رئیس آمده بود و معمولاً مشغول خواندن قرآن بود.
کدخدای یکی از طوایف که برای انجام کاری در قلعه حضور داشت، به همراه من جمعی را تشکیل میداد که «دیوانخانه» نامیده میشد. آنها برای مدتی همنشینان من بودند. وقتی صبحانه و شام میرسید، آنها از همان ظروف با هم غذا میخوردند، اما همیشه یک سینی جداگانه برای من آورده میشد، زیرا من مسیحی بودم و خوردن هر چیزی که من لمس کرده بودم برای آنها حرام بود.
سه برادر محمدتقی خان، آ خان بابا، آکریم و آکلبعلی (لایارد مینویسد که «آ» مخفف آقا است) سمت میزبانی را در غیاب محمدتقی خان در قلعه تل بعهده داشتند. (لایارد در پاورقی مینویسد که گاهی هم به خاطر احترام بیشتر آنها به نامهای خان بابا خان، کریم خان و کلبعلی خان مورد خطاب قرار میگرفتند)
توضیح: چنانکه در گفتار ساختار سیاسی ایل بختیاری گفته شد، دکتر جواد صفینژاد معتقد است لایارد خود متوجه مفهوم و اهمیت واژه آ نگردیده و آن را مخفف آقا دانسته است، زیرا نامبرده یک افسر عالیرتبه نظامی، پزشک و سیاستمدار بوده است که با مأموریت محرمانه ویژه به بختیاری چهارلنگ آمده بود. درک مفهوم این واژهها و چگونگی کاربرد آن برایش غیرقابل تشخیص بوده است. دکتر صفینژاد در ادامه درباره سابقه کهن واژه آ هم بیان داشتهاند که در قرن سوم هـ .ق، طبری (۳۱۰-۲۲۶ هـ .ق. یعنی بیش از ۱۱۰۰ سال پیش) در جلد اول تاریخ خود (تاریخ طبری) آورده است که آفریدون، نخستین کسی بود که لقب «کی» گرفت و او را «کی آفریدون» گفته و معنی کی، پاک باشد.
بنابه ذکر لایارد، خان بابا خان، مردی خوشچهره با ویژگیهای خوب، چهرهای مهربان و تا حدودی بشاش و رفتاری ملایم بود؛ او تا حدودی کوتاه قد و فربه بود. آکریم دارای جثه ای قوی و قدی کوتاه ولی بسیار دلیر و سلحشور و از سایر برادران قاطعتر و مصممتر بود. آکلبعلی قامتی بلند و اندامی ضعیف و لاغر داشت، او همواره سرفههای طولانی میکرد و این امر نشان میداد که احتمالاً مبتلا به بیماری سل میباشد او چهرهای زیبا و هوشمند داشت و رفتارش باوقارتر از برادرانش بود. هر سه برادر کلاههای سفید نمدی بر سر داشتند و به لباس بختیاری ملبس بودند.
لایارد در پاورقی مینویسد: محمدتقی خان دارای یک برادر ناتنی دیگر بنام اصلان بود که او هم در قلعه تل زندگی میکرد و معمولاً آاصلان خطاب میشد. (امیری نیز در توضیحات نوشته است: ارصلان یا اصلان خان پسر ابوالفتح خان برادر بزرگ محمدتقی خان و مادرش دختر قاید اسمعیل مکوندی جد چهارم نگارنده این سطور [امیری] بوده است. بعد از گرفتاری محمدتقی خان، اصلان خان مدتها برای تصاحب قدرت با علیرضاخان در جنگ و ستیز بوده است)
همسران و خانواده محمدتقی خان، که تازه از چراگاههای تابستانی کوهستان پایین آمده بودند، هنوز در کپرها و چادرهای سیاه در پای تپهای که قلعه بر آن بنا شده بود، زندگی میکردند؛ البته آنها مدت کوتاهی پس از ورود من به آنجا نقل مکان کردند.
قلعه تل تقریباً شبیه و کمی بزرگتر از سایر قلعههای خوانین کوچک بختیاری بود که من در این منطقه مشاهده کرده بودم. قلعه دارای پنج برج بشکل مربع ساخته شده بود در یکی از زاویههای آن یک عمارت چهار ضلعی احداث شده بود که در طبقه فوقانی آن «لامردون» یا میهمانخانه وجود داشت. در طبقه تحتانی این عمارت یک راهرو مسقف طویلی این ساختمان را به محوطه مرکزی قلعه متصل میساخت قلعه دارای دو حیات بود که قسمت بیرونی جهت میهمانان، مستخدمین و گارد محافظ نزدیک خان و قسمت داخلی مخصوص اندرونی بود که رئیس و همسرانش با خدمتکارانشان و برادر محمدتقی [خان]، آکلبعلی، با همسرش در آنجا زندگی میکردند.
این قلعه که از سنگ و آجر ساخته شده بود، میتوانست در برابر حمله نیروهای نامنظم مقاومت کند، اما در برابر نیروهای مجهز به توپخانه قابل دفاع نبود. روی برجها و دیوارها، چند تفنگ فتیلهای سنگین، به طول هشت یا نه فوت، روی پایههای متحرک و چرخان قرار داشت. آنها با یک گلوله بزرگ یا تعدادی گلوله کوچک یا تکههای آهن بارگیری میشدند و برای کوهنشینان به اندازه کافی ترسناک بودند. در پای تپهای که قلعه برفراز آن جای داشت یک ده با تعدادی خانههای گلی وجود داشت که در فصل زمستان بستگان و نزدیکان محمدتقی خان در آن سکونت میکردند و در کنار و اطراف قلعه سیاه چادرهای زیادی برافراشته بودند که خانوادههای کشاورزان آن منطقه در آنها زندگی میکردند.
روز پس از ورودمان به قلعه تل، گروهی که کاروان اصفهان را تشکیل میدادند، متفرق شدند. شفیع خان با همراهانش به سمت چادرهایشان که یک روز با قلعه فاصله داشت، حرکت کرد. بازرگانان نیز با الاغهای بارکش خود راهی شوشتر و دیگر مناطق شدند تا بار همراهشان را به فروشند.
شهرت من به عنوان یک پزشک فرنگی، از قبل به قلعه رسیده بود و به محض ورود به آنجا، مردان و زنانی برای درخواست دارو دور من جمع شدند. آنها عمدتاً از تبهای متناوب رنج میبردند که در طول پاییز در تمام مناطق کوهستانی شایع است. اندکی بعد، همسر اصلی خان پیام فرستاد تا پسرش را که به شدت بیمار بود معاینه کنم. مرا به چادر بزرگی که از شاخههای درختان ساخته شده بود بردند. چادر با بهترین کالاها و فرشها پوشیده شده بود و آنقدر جادار بود که مقداری وسایل خانه را که در قسمتهای مختلف آن انباشته شده بود، در خود جای دهد.
بانو بدون حجاب در گوشهای نشسته و از پسر ده سالهاش مراقبت میکرد و چند زن جوان، خدمتکارانش، دور او ایستاده بودند. او زنی قدبلند و خوشاندام، هنوز جوان و بسیار زیبا بود. لباسهای ایرانی به تن داشت و موهایش به صورت گیسوهایی از زیر روسری ابریشمی بنفش که دور پیشانیاش بسته شده بود، روی پشتش میریخت. با ورود من، او برای استقبال بلند شد و من بلافاصله مجذوب حالت شیرین و مهربانش شدم. او به نام شوهرش به قلعه تل خوشآمد گفت و سپس برایم توضیح داد که پسرش مدتی است از تب بیمار است و دو پزشک مشهوری که در لامردون دیده بودم از راه دور برای معالجه او فرستاده شدهاند، اما نتوانستهاند او را درمان کنند.
او با اشک از من التماس کرد که پسرش را نجات دهم، زیرا او پسر بزرگش بود و بسیار مورد علاقه پدرش بود. کودک را دیدم که از حمله شدید تب متناوب بسیار ضعیف شده بود. من که در طول سفرهایم از این بیماری بسیار رنج برده بودم، تجربهای در درمان آن کسب کرده بودم. به مادر مقداری دارو قول دادم و نحوه مصرف آن را به او گفتم. با بازگشت به قلعه، چند دوز کینین برای او فرستادم. اما قبل از اینکه آنها را به کودک بدهد، صلاح دید که با دو پزشکی که به قلعه تل فراخوانده شده بودند، مشورت کند. آنها که میترسیدند اگر بیمارشان به دست من بیفتد هدایای مورد انتظارشان را از دست بدهند، توصیه کردند که امتحان داروهای من خطرناک است. نظر آنها توسط یک ملا تأیید شد که در تمام چنین موارد مهمی برای مشورت با قرآن به روش معمول با باز کردن تصادفی صفحات، به کار گرفته میشد. فال نامطلوب بود و داروهای من برای حمامهای آب خربزه و شراب شیراز و آبی که داخل یک فنجان قهوهخوری چینی که متنی از قرآن با جوهر روی آن نوشته شده بود، کنار گذاشته شدند. با این حال، وضعیت پسر به قدری نگرانکننده شد که پدرش را خبر کردند.
اندکی بعد محمدتقی خان، در حالی که گروهی سوارکار او را همراهی میکردند، به قلعه رسید. او سوار بر مادیان خود، یک اسب عرب اصیل و باشکوه، در پای تپه از اسب پیاده شد و به سمت ورودی رفت و بر سکوی مرتفع سنگی نشست، جایی که رؤسا و «ریشسفیدان» (ریشسفیدان، عنوانی که به بزرگان یک تیره یا روستا داده میشود) معمولاً بعدازظهرها و عصرها برای گفتوگو درباره رویدادهای روز، رسیدگی به شکایات و حل اختلافات گرد هم میآمدند. آنجا، در واقع، مسند قضاوت طایفه بود، مکانی که عدالت اجرا میشد، دادخواهی صورت میگرفت و مجازاتها تعیین میشد. بزرگان طایفه به عنوان مشاوران خان عمل میکردند، که قدرتی مطلق داشت و حق زندگی و مرگ بر مردمش را اعمال میکرد.
مهمانان قلعه، از جمله خود من، برای استقبال از او پایین آمدیم. فرمان [شاه] و نامهای را که معتمدالدوله برایم تهیه کرده بود، به او نشان دادم. نگاهی گذرا به آنها انداخت و سپس با حالتی تحقیرآمیز آنها را کنار گذاشت. این استقبال چندان دلگرمکننده نبود و من نگران شدم که مبادا حضورم برای خان بختیاری ناخوشایند باشد و او به هدف بازدیدم از قلعه تل مظنون شود، اما نگرانیهایم به سرعت برطرف شد. او اشاره کرد به اینکه بنشینم و با لحنی بسیار دوستانه با من صحبت کرد، گفت که نیازی به این معرفینامهها یا فرمان شاه، که در میان ایلات و طوایف مستقل کوهنشین اعتباری ندارد، ندارم. او گفت که به عنوان یک غریبه، به خانهاش خوش آمد میگویم و میتوانم تا هر زمان که بخواهم در قلعه تل بمانم و آنجا را خانه خود بدانم. وی افزود که پیشتر از وزیرش، شفیع خان، در مورد من مطالبی شنیده است و ورودم را برای خود و مردمش خوشیمن میداند.
لحن صمیمانه و بیتکلف این سخنان، تأثیر بسیار مثبتی بر من گذاشت، که با رفتار رک، مردانه و چهرهی دلنشین او تقویت شد. محمدتقی خان مردی حدوداً پنجاه ساله، با قدی متوسط، کمی تنومند و شخصیتی بسیار نافذ بود. چهرهی نسبتاً زیبای او با زخمی که در جنگ از گرز آهنین برداشته بود، مخدوش شده بود، به طوری که پل بینیاش شکسته بود. صدایی گیرا و دلنشین، لبخندی بسیار جذاب و خندهای شاد داشت. او لباسی بر تن داشت که رؤسای بختیاری معمولاً در سفر، حمله یا لشکرکشی جنگی میپوشیدند (یک تونیک پارچهای تنگ که تا حدود زانو میرسید، روی ردای ابریشمی بلندی که دامن آن داخل شلوارهای گشاد فرو رفته بود و با نوارهای گلدوزی شدهی پهن دور مچ پا بسته میشد) دور کلاه نمدی لری او، «لنگ» یا شال راهراه پیچیده شده بود. سلاحهای او شامل تفنگی با لولهای از نادرترین کار دمشقی و قنداقی بود که به زیبایی با عاج و طلا منبتکاری شده بود؛ شمشیری خمیده یا قمهای از بهترین فولاد خراسانی که دسته و غلاف آن از نقره و طلا بود؛ خنجری جواهرنشان و گرانبها و تپانچهای بلند و بسیار آراسته که در «کش کمر» یا کمربند دور کمرش فرو رفته بود، که به آن باروتدانها، کیسههای چرمی برای نگهداری گلوله و اشیاء مختلف مورد استفاده برای چاشنی و بارگیری تفنگش، همگی از بهترین نوع، آویزان بودند.
سر و گردن مادیان زیبای عربیاش با منگولههای ابریشمی قرمز و دستههای نقرهای تزئین شده بود. زینش نیز به شکلی مجلل آراسته شده بود و زیر شکمبند، در یک طرف، شمشیر دومی و در طرف دیگر، گرز آهنین منبتکاری شدهای قرار داشت، مانند گرزهایی که سوارکاران ایرانی در جنگ استفاده میکنند. محمدتقی خان به حق به سلاحهایش افتخار میکرد، که در سراسر خوزستان زبانزد بودند. او شخصیتی بسیار اصیل داشت و نمونهی بارز یک رئیس فئودال بزرگ بود.
توضیح: به نظر میرسد نمیتوان رهبران ایلات و طوایف ایران را دقیقاً با فئودالهای اروپایی منطبق دانست زیرا تفاوتهایی دارند که ادامه به شمهای از آن اشاره میگردد:
- یک: همانطور که قبلاً اشاره گشت، رهبران ایلات و طوایف ایران، در مقیاس کوچکتر، اختیاراتی مشابه شاهان باستانی و در مناطق تحت نفوذ خود، حکمرانی مطلق همانند شاهان کهن داشتهاند؛ گویی در پست «ساختار سیاسی ایل بختیاری» به نقل از کتاب تجارب الامم آورده شد که «شاهان ایران شاهان طوایف بودند».
- دو: در ایران، روابط بین رهبران ایلی و مردم، بیشتر بر اساس پیوندهای خویشاوندی و ایلی طایفهای استوار بوده، در حالی که گفته میشود، در اروپا روابط فئودالی بیشتر بر اساس قراردادهای حقوقی و نظامی شکل میگرفته است.
به بیان لایارد، محمدتقی خان، با شجاعت و تواناییهای خود، از مقام ریاست طایفه کُنورسی، که به آن تعلق داشت، به ریاست قبیله بزرگ چهار لنگ بختیاری، که کُنورسی شاخهای از آن بود، ارتقا یافت. او از نوادگان علیمردان خان، رئیس بختیاری بود که در دوران هرج و مرج پس از مرگ نادرشاه، اصفهان را تصرف کرد و خود را پادشاه ایران خواند؛ افتخاری که تنها برای مدت کوتاهی نصیبش شد زیرا کریم خان زند او را کنار زد. او به این تبار بسیار مفتخر بود، اما همین امر او را به هدفی برای حسادت و سوءظن دولت ایران تبدیل کرد و تمایلش را برای استقلال تقویت کرد.
امیری در پاورقی مینویسد: محمدتقی خان نواده زمان خان کنورسی است و اجداد او با خانواده علیمردان خان محمود صالح (شخص مورد نظر لایارد) قرابت سببی داشته است. برای اطلاع بیشتر رجوع شود به شرحی پیرامون خوزستان نوشته لایارد.
امیری همچنین درباره علمیردان خان نوشته است: علیمردان خان از رؤسای بزرگ بختیاری است. هنگامیکه شاهرخشاه بر تخت سلطنت جلوس کرد ابوالفتح خان را که او نیز از رؤسای ایل بختیاری بود به حکومت اصفهان منصوب کرد این موضوع سبب کدورت و رنجش علیمردان خان شد و او با کریم خان زند بر علیه ابوالفتح خان متحد گشته و به اصفهان لشکرکشی کرد ابوالفتح خان پس از جنگی که در حوالی اصفهان با علیمردان خان و کریم خان کرد هزیمت یافته و اصفهان در تاریخ ۱۸ محرم ۱۱۶۳ هجری قمری به تصرف علیمردان خان درآمد.
او به مصلحت شخصی، ابوتراب میرزا فرزند میرزا مرتضی صدر الممالک را که دختر زاده شاه سلطان حسین صفوی و طفلی هشت ساله بود به پادشاهی برگزید و او را شاه اسمعیل نامید و سپس خود را به نام نایب السلطنه و کریم خان را به عنوان وکیل الدوله و سردار سپاه به رجال و سرداران و سپاهیان معرفی نمود او پس از انجام این مهام کریم خان را با لشکری به دفع محمدعلی خان حاکم همدان مأمور نمود پس از عزیمت کریم خان به همدان ابوالفتح خان را به قتل رسانید و حکومت اصفهان را به حاج بابا خان بختیاری سپرد و خود برای تصرف فارس بدان حدود لشکرکشی کرد.
صالح خان بیات که در فارس استقلال داشت لشکری فراهم آورد و در صدد دفع علیمردان خان برآمد لیکن شکست خورد و به شیراز فرار کرد و به مصلحت و متابعت خان بختیاری راضی گشت. پس از آنکه کار علیمردان خان و کریم خان به مخالفت انجامید، چندین جنگ و پیکار بین آنها روی داد که در همه جا پیروزی با کریم خان بود تا آنکه محمد خان زند نزد علیمردان خان رفت و با مکر و حیله مدتی نزد او بسر برد و در یک فرصت مناسب او را با ضرب خنجر از پای درآورد (۱۱۶۸ه. ق.)
لایارد میآورد: محمدتقی خان در سراسر ایران و کوههایش، به عنوان جنگجویی دلیر، شمشیریزنی بسیار ماهر، تیراندازی بینظیر و سوارکاری بیرقیب، نامآور بود. همچنین در سیاست طایفهای و ادارهی امور ایلی، از مهارت بالایی برخوردار بود. رقبایش و کسانی که قصد مخالفت با اقتدارش را داشتند، یکی پس از دیگری توسط او شکست خورده و مطیع شده بودند، یا در جنگ و خیانت کشته شده بودند. علی خان، پدرش، آنقدر قدرتمند بود که موجب شد سوءظن دولت ایران را برانگیزد.
علی خان توسط برادرش، حسن خان، و عمویش فتحعلی خان، به شاه تحویل داده شد. چشمانش، بر اساس رسم وحشیانهی آن سرزمین، کور شد و حسن خان، به عنوان پاداش خیانتش، ریاست ایل را به دست آورد. محمدتقی خان و برادرانش در آن زمان کودک بودند و در روستای فریدن پنهان شدند. حسن خان، برای تحکیم اقتدارش بر طوایف، اسکندرخان، عموی محمدتقی خان، و دو تن دیگر از نزدیکترین بستگان او را به قتل رساند و قصد کشتن برادرش و دو پسرش را نیز داشت. طبق قانونی که در میان ایلات و طوایف عشایری رایج است، محمدتقی خان خواهان خون حسن خان و دو تن از خانوادهاش بود. او و برادرانش، علی نقی و خان بابا، برای انتقام قتل بستگانشان، موفق شدند بدون شناسایی شدن، وارد قلعهی حسن خان شوند و او را در حال برخاستن از نماز به قتل برسانند. محمدتقی خان بعدها با دختر حسن خان ازدواج کرد و سه پسر خردسال او را به فرزندی پذیرفت، تا به دشمنی خونی و اختلافات ناشی از آن، که منجر به جنگ بین دو شاخهی ایل شده بود، پایان دهد. او در این کار موفق شد و مدتی بود که در کوههای تحت حکومتش، صلح برقرار کرده بود، اگرچه نتوانست به طور کامل از دزدی احشام رؤسای کوچک از یکدیگر جلوگیری کند، که به نزاعهایی منجر میشد که اغلب به خونریزی ختم میشد.
به اعتقاد لایارد اگرچه سیاستهای ایلی طایفهای در آسیا بر اساس خیانت و فریب استوار نشده باشد اما به طور بدنامی با آن آمیخته شده است، در این بین محمدتقی خان به عنوان دشمنی سخاوتمند و بخشنده، مردی قابل اعتماد، عادل و انساندوست، شهرت داشت و پیروانش با وفاداری کامل به او دلبسته بودند. او نه سواد خواندن داشت و نه نوشتن، اما از هوش سرشاری برخوردار بود و بهویژه به شعر علاقه فراوان داشت. او صمیمانه در پی رفاه مردمش و رونق سرزمینش بود، از طریق حفظ صلح، تأمین امنیت راههای درون قلمرواش و گشودن کوهستانهایش به تجارت (لایارد در پاورقی آورده است: هنری راولینسون، افسری که در ارتش ایران و در لشکرکشی علیه محمدتقی خان شرکت داشت، درباره او چنین نوشت: «او در آغاز کار خود، رئیس شناختهشدهی طایفهاش بود و موقعیت قدرتمند کنونیاش را صرفاً مدیون توانایی برجستهای است که با آن، در میان نزاعها و درگیریهای سایر طوایف، مسیر خود را هدایت کرده است. طوایف، یکی پس از دیگری، به دنبال حمایت او بودهاند و خود را در میان رعایای او ثبت کردهاند؛ و اکنون میتواند در هر زمان، نیروی مسلح ۱۰ یا ۱۲ هزار نفری را به میدان بیاورد. او مالیاتهایش را بر اساس روشی خودسرانه جمعآوری نمیکند بلکه متناسب با حاصلخیزی مناطق و وضعیت مرفه روستاها و طوایف جمعآوری میکند. او تمام تلاش خود را برای ریشهکن کردن عادات کوچنشینی طوایف انجام داده است و تا حد زیادی موفق شده است)
خان به محض ورودش به اندرونی قلعه، جایی که همسرش به آنجا نقل مکان کرده بود، مرا احضار کرد. او را در حالی یافتم که با شدت گریه میکرد و بسیار پریشان بود. همسر و زنانش با نالههایی حزنانگیز (لایارد در پاورقی نوشته: این نالهها شامل تکرار مداوم صدایی سوزناک، مانند «وای وای» است، در حالی که بدن به جلو و عقب تکان داده میشود)، که نشان از وقوع یا قریبالوقوع بودن مصیبتی بزرگ داشت، شیون میکردند. باور بر این بود که کودک در آستانه مرگ قرار دارد. پدر با لحنی دلخراش از من استدعا کرد و پیشنهاد داد در صورت نجات جان پسرش، هدایایی از اسب و هر آنچه بخواهم به من خواهد داد. او گفت پزشکان ماهری که برایشان فرستاده بود، اکنون اعلام کردهاند که کاری از دستشان ساخته نیست و تنها امیدش به من است.
نتوانستم در برابر استدعای محمدتقی خان تاب بیاورم، و پس از یادآوری اینکه داروهای تجویز شدهی قبلیام به او داده نشده بود، موافقت کردم تمام تلاشم را برای نجات جان کودک به کار ببندم، به شرطی که پزشکان محلی اجازهی مداخله نداشته باشند. با اینکه او با تمام خواستههایم موافق بود، به عنوان یک مسلمان معتقد، نمیتوانست اجازه دهد پسرش داروهای مرا مصرف کند، مگر اینکه ملا، که در قلعه اقامت داشت و به عنوان منشی و روحانی خان عمل میکرد، ابتدا با قرآن و تسبیحش مشورت کند. فال نیک بود و به من اجازه داده شد داروهایم را تجویز کنم، اما میبایست با آبی مخلوط میشد که متنی از قرآن را از روی فنجان شسته بود. این چیزی بود که ملا بر آن اصرار میورزید.
کودک تب شدیدی داشت، و من امیدوار بودم که پودر داور و کینین تب را فرو بنشاند. بلافاصله دوزی از پودر داور را به او دادم و آماده شدم تا شب را به نظارت بر اثرات آن بگذرانم. طبیعتاً در مورد نتیجهی کار بسیار مضطرب بودم. اگر پسر بهبود مییافت، دلیل خوبی داشتم که امیدوار باشم قدردانی پدرش را جلب کنم و بتوانم برنامهام را برای بازدید از ویرانهها و آثار باستانی که گفته میشد در کوههای بختیاری وجود دارد، و هدف اصلی سفرم بود، عملی سازم. از طرف دیگر، اگر او میمرد، مرگش به حساب من گذاشته میشد و عواقب آن میتوانست بسیار وخیم باشد، زیرا توسط رقبایم یعنی پزشکان محلی، به مسموم کردن کودک متهم میشدم.
حدود نیمهشب، با کمال مسرت، کودک به شدت عرق کرد، که تمام داروهای قبلی در ایجاد آن ناکام مانده بودند. روز بعد حالش بهتر بود. شروع به تجویز کینین کردم و در مدت کوتاهی اعلام شد که خطر رفع شده و در مسیر بهبودی کامل قرار دارد.
سپاسگزاری پدر و مادر بیحد و حصر بود، زیرا محبت میان این کوهنشینان به فرزندانشان بسیار زیاد است. آنها اصرار داشتند که از این پس در اندرونی اقامت کنم و اتاقی به من اختصاص دادند. محمدتقی خان مرا وادار کرد اسبی را بپذیرم، چون اسب خودم هنوز از اثرات سفر در کوهها بهبود نیافته بود. اما آنچه بیشتر از همه به آن نیاز داشتم، لباس زیر و پوشاک بود. همسرش اینها را برایم فراهم کرد. واقعاً به شدت به پیراهن دومم احتیاج داشتم. مجبور شده بودم، پس از دزدیده شدن آن، خودم را در میان نیزارهای ساحل یک جوی پنهان کنم تا پیراهنی را که تنم بود بشویم و منتظر بمانم تا زیر آفتاب خشک شود. لباسهای ایرانیام، که از پارچه نخی اروپایی چاپ شده بود، در بدترین وضعیت بودند و دیگر قابل تعمیر نبودند. زنان خاتون به زودی هر آنچه را که نیاز داشتم برایم مهیا کردند.
خاتون جان (به معنای بانوی جان من) همسر اصلی محمدتقی خان و مادر سه فرزندش بود (لایارد در پاورقی نوشته است: نام کامل او خاتون جان خانم بود. خاتون و خانم هر دو به معنای بانو هستند و ترجمه نام او “بانو بانوی جان من” خواهد شد). دو بانوی دیگر نیز در مقام همسران خان قرار داشتند، اما جایگاهشان با خانم که شوهرش به طور مرتب در اتاقهایش اقامت میکرد، بسیار متفاوت بود. او یکی از بهترین و مهربانترین زنانی بود که تاکنون شناختهام. با محبت مادرانه با من رفتار میکرد، هنگام حملات تب، که مکرر و شدید بود و در طی آن اغلب ساعتها هذیان میگفتم، از من پرستاری میکرد. او مسئولیت اندک پولی را که داشتم بر عهده گرفت، زیرا نگران بود که در سفرهایم به دنبال ویرانهها و کتیبهها، اگر مشخص شود پول همراهم است، در معرض خطر بزرگی قرار بگیرم. او نقش بانکدار من را ایفا میکرد و آنچه را که برای نیازهای فوریام لازم بود، در اختیارم میگذاشت، که در واقع بسیار اندک بود، زیرا چیزی برای خرید وجود نداشت و هر چه نیاز داشتم توسط خودش و شوهرش فراهم میشد. نه او و نه دیگر زنانش، و نه هیچیک از خویشاوندان زن خان و همسران برادرانش، هرگز در حضور من حجاب نداشتند. من عادت داشتم شبها به داستانهای خانم دربارهی طوایف گوش دهم. خان اغلب حضور داشت و در گفتگوها شرکت میکرد. حتی برخلاف آداب اندرونی، اجازه داشتم با او غذا بخورم و محمدتقی خان با شوخی مرا به وارد کردن رسوم اروپایی به اندرونی متهم میکرد، زیرا حتی برای شوهر نیز، گرچه در خلوت، مناسب نبود که با همسرش بر سر یک سینی بنشیند. دیگر همسران خان، که جوان و خوشچهره بودند، هرگز بدون دعوت در حضور او نمینشستند، بلکه جایگاهشان در میان زنان خدمتکار خانم بود. نسبت به خاتون جان خانم همواره از سوی محمدتقی خان و دیگر همسران مورد علاقهاش، با نهایت احترام و توجه رفتار میشد.
او دختر یکی از بزرگان و رؤسای اصلی لرستان بود و از این رو، زنی بلندپایه و شایستهی این رفتار بود. محمدتقی خان، هنگام صحبت دربارهی او، همیشه او را «مادر حسین قلی» (پسر ارشد خان و همان کسی که بیمارم بود) خطاب میکرد، نه با نامش.
خانومی، خواهر خاتون جان، که چند سالی از او کوچکتر بود، زیبای قلعه تُل به شمار میرفت. در واقع، گفته میشد که زیباتر از او در کل طایفه وجود ندارد و او شایستهی این شهرت بود. چهرهاش بسیار ظریف، چشمانش بزرگ، سیاه و بادامی شکل، و موهایش تیرهترین رنگ را داشت. او باهوش و سرزنده و بسیار محبوبِ تمام ساکنان اندرونی بود. خان و خانم اغلب به من میگفتند که اگر مسلمان شوم و با آنها زندگی کنم، او را به همسریام درخواهند آورد. وسوسه بزرگی بود، اما در برابر آن مقاومت کردم.
توضیح: شادروان امیری در پاورقی مینویسد ظاهراً این پیشنهاد خان بیش از یک شوخی نبوده است اما از نظر ادمین سایت اگر این پیشنهاد جدی بوده باشد، میبایست گفت که اظهار امکان ازدواج خواهر همسر از سوی محمدتقی خان به لایارد در قامت یک جهانگرد غربی در قرن نوزدهم، میتواند نشانههای مختلفی از فرهنگ، روحیات و نوع نگاه سیاسی اجتماعی آن زمان را در خود داشته باشد که به طور گذرا به آنها اشاراتی خواهد شد:
یک – از منظر فرهنگی میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
- مهماننوازی و احترام به مهمان: لرها به مهماننوازی و احترام به مهمانان خود شهرت دارند. پیشنهاد ازدواج، میتواند نوعی قدردانی و احترام از سوی خان به لایارد، به دلیل کمکهایش و حضورش در میان آنها، تلقی شود. مخصوصاً با توجه به اینکه لایارد توانسته بود فرزند محمدتقی خان را درمان و اعتماد او و خانوادهاش را جلب کند؛ احتمالاً خان و خانوادهاش نگاه ویژهای به لایارد پیدا کرده بودند.
- انعطافپذیری فرهنگی: این پیشنهاد، میتواند نشاندهنده انعطافپذیری فرهنگی محمدتقی خان و تمایل او به پذیرش افراد خارجی در جامعه خود باشد. هرچند که لایارد نیز به عنوان یک پزشک و فردی که توانسته بود اعتماد خان و خانوادهاش را جلب کند، پذیرفته شده بود. در همین راستا چنانکه مکرر گفته شد جامعه تاریخی لر همواره افراد و گروههای مختلف غیر لر اعم از عرب، ترک، کرد و… را البته بنابه صلاحدید در میان خود پذیرفته است که یک نمونه بارز آن را میتوان ترکهای گندوزلو در سازمان سیاسی اجتماعی چهارلنگ بختیاری به رهبری محمدتقی خان مشاهده کرد.
- روحیه تساهل و تسامح: با توجه به فرهنگ غنی جامعه تاریخی لر، روحیه تساهل و تسامح یکی از ویژگیهای لرها بوده و اینگونه پیشنهادی نه تنها میتواند ناشی از روحیه تساهل و تسامح محمدتقی خان باشد بلکه پیشرو بودن مردم لر در ایجاد ارتباط با دیگر جوامع، ملتها و فرهنگها را به خوبی جلوهگر است امری که امروزه در قرن ۲۱ با عنوان باز کردن افق دید و ارتباط با جهان خارج از آن یاد میشود.
دو – از زاویه دید سیاسی هم میتوان به شرح زیر به ماجرا نگریست:
- اهمیت سیاسی و اجتماعی ازدواج: چنانکه در گفتارهای «ازدواج در ایل بهمئی» و «عروسی در ایل بهمئی» هم گفته شد، در فرهنگ سنتی لرها، روابط خانوادگی به ویژه ازدواج از اهمیت بسیار بالایی برخوردار بوده است. چنین پیشنهاد ازدواجی، میتواند نشاندهنده تلاش خان برای ایجاد پیوندهای قویتر و پایدارتر با لایارد باشد به ویژه آنکه در جوامع سنتی مانند جامعه لر، ازدواج اغلب دارای ابعاد سیاسی و اجتماعی نیز بوده است. این پیشنهاد، میتواند تلاشی برای ایجاد اتحاد و همبستگی سیاسی بین لایارد و رهبری بختیاری تلقی شود که خود نشان از دوراندیشی و واقعگرایی رهبران لر داشته که چه بسا در نهایت میتوانست به عنوان یک استراتژی هوشمندانه برای ایجاد اتحاد و همبستگی با قدرتهای خارجی، به ویژه بریتانیا، تلقی شود.
در انتها، این پیشنهاد از سوی خان بختیاری، پنجرهای به فرهنگ، روحیات و نوع جهانبینی مردم لر بختیاری در قرن نوزدهم میگشاید و نشان میدهد که دارای فرهنگی غنی و پیچیده بودهاند.
لایارد در ادامه مینویسد: فاطمه، مادر خاتون جان، یکی دیگر از دوستان من در اندرونی بود و همیشه به من لطف فراوان نشان میداد. او هنوز جوان بود و مانند بسیاری از زنان ایلات و طوایف عشایری، که پس از زایمان اندام و زیبایی خود را از دست میدهند، همچنان خوشاندام و زیبا بود. او گنجینهای غنی از تاریخ و سنتهای ایلی داشت و جنگهای بختیاری، کینههای خونی و اعمال وحشیانه انتقامی را که سالنامههایشان را لکهدار کرده، با زبانی زنده و شیوا روایت میکرد.
حسین قلی، بزرگترین پسر محمدتقی خان از خاتون جان بود. پدر و مادر هر دو او را بسیار دوست داشتند. او یکی از آن پسران زیبایی بود که همواره در ایران و به ویژه در میان ایلات و طوایف کوهنشین دیده میشوند و باهوش، پرشور، شجاع و نترس بود (تمام ویژگیهای پدرش را به ارث برده بود) او به شدت به من و من نیز به او وابسته شده بودم. دو برادر کوچکترش نیز فرزندان دوستداشتنیای بودند. برادر بزرگتر، متیقلی [مهدیقلی]، به دلیل تولد در ییلاق یا اقامتگاه تابستانی زردکوه، در میان برفزارها، به طور صمیمی «برفی» نامیده میشد. دیگری رضاقلی نام داشت.
آکلب علی، جوان بلند قامت و نحیفی که هنگام ورودم به قلعه از من استقبال کرده بود، برادر کوچکتر محمدتقی خان، نیز در اندرونی زندگی میکرد. همسرش با فداکاری و مراقبت بسیار، شب و روز از او پرستاری میکرد، زیرا او به تدریج بر اثر بیماریای که از آن رنج میبرد، تحلیل میرفت. با وجود التماسهای او، نتوانستم برای تسکین دردش کاری انجام دهم.
برادران دیگر خان، علی نقی خان، آخان بابا و آکریم، به همراه خانوادههایشان در روستا زندگی میکردند. من با همهی آنها صمیمی بودم و به اندرونیهایشان دسترسی آزاد داشتم. برخی از همسرانشان زنان بسیار زیبایی بودند. برادر بزرگتر از این سه نفر، علی نقی خان بود که او را در اصفهان دیده بودم و به عنوان گروگان برای تضمین وفاداری محمدتقی خان به تهران فرستاده شده بود. او در میان بختیاریها به عنوان «سردار» یا فرمانده کل قوا شناخته میشد و از آنجا که تواناترین رئیس محسوب میشد، معمولاً برای مأموریتهای سیاسی و دیپلماتیک به پایتخت و نزد حاکم اصفهان فرستاده میشد. در نتیجه، او تا حدودی با دربار و مقامات ایرانی آشنا شده بود که به فساد اخلاقی بدنام بودند. متأسفانه، او بیشتر رذایل آنها را فراگرفته بود، به ویژه علاقهاش به بزمهای مستی همراه با موسیقی و اشعار عاشقانه سعدی و حافظ، که در آن در کنار آب روان و در میان گلها به عیش و نوش میپرداختند. محمدتقی خان، که مسلمانی متعصب و در رعایت آداب مذهبی بسیار سختگیر بود، و سایر برادرانش به این لذتها روی نمیآوردند.
محمدتقی خان هرگز شراب یا عرق نمینوشید و این نوشیدنیها در قلعه ممنوع بود، اگرچه گاهی اوقات ایرانیان فاسد در اتاق مهمان به آنها روی میآوردند، که باعث وحشت و رسوایی بزرگ ملاهای متدین و سیدهایی میشد که به آنجا رفت و آمد میکردند.
علی نقی خان سه همسر داشت که دو تن از آنها از اصفهان با ما آمده بودند. آنها در چادرهای بزرگ و جاداری زندگی میکردند که از شاخههای درختان و نی ساخته شده و به چند بخش تقسیم شده بود. این چادرها با بهترین فرشها پوشیده و با تجملاتی که یک رئیس طایفه عشایری میتوانست فراهم کند، مبله شده بودند. هر سه زن بسیار زیبا بودند. یکی از آنها به نام بیبی لیمون (بانو لیمو)، دختر یکی از بزرگان بختیاری بود؛ دو نفر دیگر، زنان گرجیای بودند که او خریده بود. آنها ظاهراً در کمال سازگاری با هم زندگی میکردند و خدمتکاران مشترکی داشتند.
شوهر آنها، مانند دیگر سران بختیاری، تنها یک محل زندگی داشت و با آنها در یک چادر سکونت میکرد، یا هنگام برپایی اردو در کوهها، در یک چادر بزرگ که به چهار بخش تقسیم میشد؛ بخشی برای مهمانان اختصاص داده شده بود؛ در بخش دیگر، اسبهای مورد علاقهی رئیس شب هنگام بسته میشدند؛ در بخش سوم، دیگها، وسایل آشپزی و نانوایی، بستههای بزرگ رختخواب و دیگر لوازم منزل نگهداری میشدند. آخرین بخش، در سمت راست، توسط بانوان و زنانشان مورد استفاده قرار میگرفت.
ترتیب امور منزل بسیار ساده بود. هر فرد لحاف یا روانداز پنبهای، یک فرش کوچک و یک بالش داشت که در طول روز در یک روکش ابریشمی یا کتانی جمع میشد. هنگام فرا رسیدن زمان خواب، چادر با پایین آوردن لبههای جلویی بسته میشد، که در طول روز توسط تیرکها بالا نگه داشته میشد، مگر در تابستان، که در گرمای خفهکنندهی درههای خشک خوزستان، از همه طرف باز گذاشته میشد. بستههای حاوی رختخواب باز شده، فرشها یا روی زمین خالی یا روی یک نمد یا فرش نمدی نرم (معمولاً در هوای گرم بیرون چادر) پهن میشدند و همه برای شب آمادهی خواب میشدند. این کار زمان زیادی نمیبرد، زیرا نه زنان و نه مردان چیزی بیش از درآوردن کت یا ژاکت بیرونی، باز کردن بندها یا دکمههایی که پیراهن و ردای بلند را از جلو میبستند و برداشتن شال و کمربند از دور کمر انجام نمیدادند.
صبحها مردان، در حالی که در فاصلهی کوتاهی از چادر چمباتمه میزدند، وضو میگرفتند، که شامل شستن صورت، دستها و بازوها با آبی بود که از یک ظرف زیبا با دهانهی بلند خمیده در کف دست راست ریخته میشد، آبکشی دهان و مالیدن دندانها با انگشت اشاره، باز هم دست راست، زیرا از دست چپ هرگز برای چنین مقاصدی یا در غذا خوردن استفاده نمیشد. سپس چند لباسی را که قبل از خواب درآورده بودند، میپوشیدند، نماز صبح خود را میخواندند و برای روز آماده میشدند.
زنان آرایش خود را داخل چادر انجام میدادند، که البته معمولاً از یک طرف باز بود. اما آماده شدنشان تفاوت چندانی با مردان نداشت، زیرا فقط باید تونیکها و ژاکتهای خود را میپوشیدند. لباس آنها تقریباً شبیه لباس زنان ایرانی بود، با این تفاوت که لباس آنها، به جز همسران سران، از مواد درشتتری که خودشان بافته بودند یا از چیتهای معمولی اروپایی که از دستفروشان دورهگرد خریده بودند، تهیه میشد. این لباس شامل شلوارهای گشاد و جادار از جنس چیت یا ابریشم قرمز بود که بالای باسن بسته میشد و در مچ پا بسیار پفدار بود؛ یک زیرپوش کوتاه از جنس کتان سفید که فقط تا کمر شلوار میرسید، از جلو کاملاً باز بود، اما با یک حلقه در گردن بسته میشد؛ و یک ژاکت، معمولاً از جنس چیت طرحدار معمولی اروپایی، اما گاهی از ابریشم، که آن هم از جلو باز بود، به بازوها تا آرنج تنگ میشد و سپس گشاد آویزان میشد. گاهی اوقات در زمستان یک تونیک بیرونی از جنس پارچه با طرحی مشابه پوشیده میشد. ژاکتهای همسران سران از جنس شال کشمیری یا ابریشم یا مخمل بود که اغلب با طلا گلدوزی میشد. تمام سینه و بقیه بدن تا کمر نمایان بود؛ اما هنگام پذیرایی از غریبهها، و گاهی اوقات در مقابل شوهرانشان، به عنوان نشانه احترام، خانمها یک روسری ابریشمی بزرگ، معمولاً به رنگ آلویی پررنگ، دور گردن خود میبستند که گلو، سینه و بازوها را میپوشاند. موهایشان به صورت بافتهای ریز روی پشتشان میریخت و روی پیشانی و دو طرف صورت به صورت فر و حلقه جمع میشد. یک روسری از جنس ابریشم سیاه یا کتان سفید، در مورد افراد فقیرتر، دور سر بسته میشد و انتهای آن آزادانه از پشت آویزان میشد. در اندرونی، خانمها گاهی اوقات کلاههای جمجمهای از جنس شال کشمیری، تزئین شده با مروارید و جواهرات، میپوشیدند. زنان بختیاری به ندرت جوراب میپوشیدند و عموماً از کفشهای پشمی که خودشان بافته بودند، با کف چرمی استفاده میکردند؛ اما گاهی اوقات کفشهای ایرانی از جنس چرم سبز با پاشنههای بسیار بلند، که در شهرها مد روز بود، میپوشیدند. آنها عاشق زیورآلات بودند و دستبند، بازوبند، پابند و گردنبند از جنس طلا یا نقره میپوشیدند و همیشه، یا دور گردن آویزان، یا دور بازو بسته، یا به قسمتی از لباسشان متصل، طلسم یا تعویذهایی حمل میکردند که شامل آیاتی از قرآن بود که روی پوست نوشته شده و در یک جعبه نقرهای کوچک قرار داده شده بود. (لایارد در پاورقی آورده است: مردان نیز طلسمهای مشابهی حمل میکردند. محمدتقی خان و دیگر سران تمام قرآن را، که با خط بسیار ریز نوشته شده بود، در یک جعبه نقرهای برجسته یا جعبه چرمی گلدوزی شده، دور گردن خود آویزان میکردند. چنین دستنوشتههایی، زمانی که بسیار کوچک بودند، بسیار ارزشمند بودند)
به روایت لایارد، هنگامی که زنان لر برای رفتن به خارج از خانه در میان غریبهها بودند، خود را در حجاب چادر میپوشاندند که تمام بدن را پنهان میکرد و صورتشان را نیز میپوشاند. اما در چادرهای خود و هنگام رفت و آمد در اردوگاههای خود، از رسم مسلمانان برای پنهان کردن چهرههایشان پیروی نکرده و نقاب نمیزنند (شاید منظور لایارد این بوده که از روسری برای پوشاندن صورتشان در میان بیگانهها استفاده میکردند)
مردان و زنان بختیاری، مانند ایرانیان (Persians)، هنگامی که توان مالی داشتند، موها، ابروها، کف دستها، کف پاها و ناخنهای دست و پای خود را رنگ میکردند. این کار در حمام انجام میشد، البته زمانی که حمامی پیدا میشد، که به ندرت در کوهها وجود داشت، مگر در برخی از قلعههای سران و رهبران. روندکار که من نیز مجبور بودم هفتهای یک بار آن را انجام دهم، به این صورت بود که علاوه بر اینکه وسط سرم بدون صابون و با تیغی زبر تراشیده میشد که اشک به چشمانم میآورد، برگهای خشک شده حنا را با آب به خمیر تبدیل میکردند، کمی آبلیمو یا اسید دیگری به آن اضافه میشد، این خمیر حدود یک ساعت روی تمام قسمتهایی که قرار بود رنگ شود نگه داشته میشد و سپس شسته میشد. رنگ حاصل قرمز تیره نزدیک به قهوهای بود. به این ترتیب روی دستها، پاها و ناخنها باقی میماند؛ اما موها و ابروها برای یک ساعت دیگر با خمیر دومی که از برگهای گیاه نیل (وسمه) تهیه میشد، خضاب میشد، که رنگ قرمز قهوهای را به مشکی براق تبدیل میکرد. همسران سران، مانند زنان شهرها، پلکهای خود را با پودر سیاهی به نام «کحل» (سرمه) میمالیدند، که به درخشش چشمان و جذابیتشان میافزود و مانند نیاکان ما، گونههای خود را با خالهای سیاه یا خالهای زیبایی تزئین میکردند.
در میان بختیاریها، مانند دیگر مردم شرق، ازدواجها در سنین بسیار پایین انجام میشود. کودکان از همان سالهای ابتدایی نامزد میشوند و پسران اغلب در سن چهارده یا پانزده سالگی و دختران در دوازده سالگی یا حتی قبل از آن ازدواج میکنند. به ندرت میتوان کسی غیر از سران و رؤسا را پیدا کرد که بیش از یک همسر داشته باشد. طلاق در میان بیشتر مسلمانان آنقدر آسان است که با تکرار چند کلمه توسط شوهر قابل اجرا است.
توضیح: از مطلب لایارد چنین برداشت میشود که چندهمسری در میان بختیاریها، در قرن نوزدهم، بیشتر مختص به طبقه سران و رهبران بوده است.
به هر صورت لایارد نوشته است: تعدادی از اعضای خانواده محمدتقی خان در روستا زندگی میکردند. من همه آنها را میشناختم و آنها و همسرانشان از من به عنوان مهمانی خوشایند پذیرایی میکردند. من اغلب میتوانستم با تجویز دارو برای آنها یا فرزندانشان که از تب یا چشم درد رنج میبردند، خدمات کوچکی به آنها ارائه دهم. خوشبختانه، درمان من عموماً موفقیتآمیز بود و در نتیجه شهرت من به عنوان پزشک افزایش یافت.
شیوه زندگی ما در قلعه به این صورت بود. صبحها سینیهایی حاوی پلوهای خوشمزه برنج و گوشت گوسفند آبپز که توسط زنان اندرونی پخته شده بود و کاسههای شربت از شکر و آب طعمدار شده با نوعی افزودنی، برای مهمانان به دیوانخانه آورده میشد. خود خان معمولاً صبحانه را در اندرونی صرف میکرد. من هر طور که میخواستم رفتار میکردم.
پس از صرف صبحانه، محمدتقی خان از اندرونی خارج میشد و روی سکوی آجری بلندی که در ورودی قلعه قرار داشت، مینشست. در آنجا، تعدادی از بزرگان و ریشسفیدان به او ملحق میشدند. وی در آنجا به اختلافات گوش میداد و آنها را حل میکرد، عدالت را به سرعت اجرا میکرد، یا از مسافرانی که از دور خبر میآوردند یا از پیکهایی که نامههایی دربارهی امور تجاری و عمومی میآوردند، استقبال میکرد. بعداً در طول روز دستور میداد اسبهای مورد علاقهاش که ده یا دوازده رأس از آنها همیشه در حیاط داخلی قلعه بسته بودند و با نهایت دقت از آنها مراقبت میشد، برای بازرسی بیرون آورده شوند. آنها از بهترین نژادهای عربی مانند وسنان، صقلاویه، کهیلان و غیره بودند و او به آنها بسیار افتخار میکرد. آنها یا از قبایل عرب حاشیهی فرات تهیه شده بودند یا توسط خود او از بهترین نژادهای عربی پرورش داده شده بودند و شجرهنامهی همهی آنها را میدانست. او معمولاً سوار یکی از آنها میشد، در حالی که بقیه اسبها توسط ملازمانش تمرین داده میشدند. آنها در دشت به این سو و آن سو میتاختند یا در دایرههای تنگشونده میچرخیدند، در حالی که تفنگهای خود را شلیک میکردند، مانند پارتیان باستان که تیرهای خود را از پشت در حال فرار از یک دشمن خیالی شلیک میکردند، دستمال یا شیء دیگری را با تمام سرعت برمیداشتند و شاهکارهای دیگری انجام میدادند، مانند زدن کلاه نمدی جمجمهای خود با یک گلوله که روی زمین انداخته بودند، و دراز کشیدن تمام قد به یک طرف اسب خود برای اینکه هدفی برای دشمن نباشند. سوارکاران محمدتقی خان ماهرترین و جسورترین سوارکاران در ایران محسوب میشدند.
یکی از سرگرمیهای مورد علاقهی خان، تمرین دادن اسبهایش برای شکار بود؛ به این صورت که آنها را به سمت یک شیر عروسکی ناشیانه پُر شده میآورد که برای این منظور در قلعه نگهداری میشد. بدین ترتیب، آنها به دیدن و بوییدن این حیوان که اغلب در درهها و دشتهای خوزستان یافت میشود و معمولاً توسط بختیاریها شکار میگردد، عادت میکردند.
من اغلب برادر خان، آکریم، که شکارچی پرشوری بود و دیگر سران جوان را با بازها و تازیهایشان در سفرهای شکاری همراهی میکردم. دشت قلعه تُل و درههای مجاور مملو از کبکهای پا قرمز بزرگ و دُرّاج یا کبک سیاه بود. هوبره یا طاووسک متوسط نیز به طور مداوم دیده میشد و در زمینهای باتلاقی نزدیک جویبارها، اردکها و دیگر پرندگان آبزی به وفور یافت میشدند. بازهایی که برای شکار با تازیهای بلندموی ایرانی و تازیهای اصیل عربی تربیت شده بودند، برای گرفتن خرگوش و غزال مورد استفاده قرار میگرفتند.
ما گهگاه از کوههای پشت قلعه تُل بالا میرفتیم و به ندرت بدون دو یا سه بز کوهی بازمیگشتیم، که اغلب گلههای بزرگی از آنها را میدیدیم. گوشت آنها معمولاً به قطعات کوچک خرد میشد، روی نیزه یا سیخ کشیده میشد و به صورت «کباب» بریان میگردید. جگر، قلب و دیگر اجزای امعاء و احشاء که به این ترتیب پخته میشدند، بسیار مورد پسند کوهنشینان بود.
هنگام غروب آفتاب، خدمتکاران با سینیهایی بر سر، در لامردون ظاهر میشدند. شام شامل پلوهای معمولی، به همراه کبابها، مرغهای آبپز، شکار بریان و چند نوع شیرینی بود. پس از شام، قهوه به سبک عربی تعارف میشد، قلیانها کشیده میشدند و برخی از مهمانان تخته نرد بازی میکردند، در حالی که دیگران گفتگو میکردند یا شعر میخواندند تا وقت خواب برسد، که در آن زمان هر کس فرش خود را روی زمین پهن میکرد و برای شب آماده میشد. من معمولاً در اندرونی شام میخوردم.
محمدتقی خان دوست داشت با من دربارهی انگلستان، نهادهای آن و اختراعات اروپایی صحبت کند. او دیدگاه بسیار روشنفکرانهای نسبت به این مسائل داشت، مشتاق بود ساکنان وحشی کوهنشین خود را به فعالیتهای صلحآمیز تشویق کند و بسیار مایل بود که کشور به روی تجارت گشوده شود. این گفتگوها معمولاً عصرها در حیاط داخلی، جایی که اسبهای مورد علاقهاش بسته شده بودند و او در میان آنها روی فرش خود مینشست، انجام میشد. اما همچنین عادت داشت وقتی در ورودی قلعه، در میان بزرگان و مردان اصلی ایل نشسته بودیم، از من در مورد این موضوعات سؤال کند. او از من میخواست راهآهنها و اکتشافات مدرن گوناگون را برای آنها توصیف کنم و علوم اروپایی نجوم، زمینشناسی و دیگر علوم ناشناخته برای مردمش را برای آنها توضیح دهم. از آنجا که اینها با آموزههای قرآن در تضاد بودند، به یک ملا دستور میداد با من بحث کند و سعی کند مرا به اشتباه بیندازد. آن مرد دانشمند معمولاً به یک انکار سادهی آنچه من گفته بودم بسنده میکرد و برای اثبات آن آیهای از کتاب مقدس نقل میکرد. اما این موضوع، خان را که مشتاق دانش بود راضی نمیکرد. خان از من میخواست کلاهگیسهایی را که قضات و وکلا در انگلستان میپوشیدند، توصیف کنم و سپس با خندهای شاد میگفت: «میبینی که برای قاضی شدن در انگلستان فقط به دو دم اسب نیاز است!» محمدتقی خان در درک اینکه چرا من خانهام را ترک کردهام تا سختیها و خطرات سفر در مناطق وحشی و غیر مهماننواز را به جان بخرم، مشکل داشت. او به سختی میتوانست باور کند که من با عشق به ماجراجویی و کنجکاوی برای بازدید از کشورهای جدید و کاوش در بقایای باستانی این کار را کردهام. رفع سوءظنش مبنی بر اینکه من یک مأمور مخفی دولت بریتانیا هستم که برای به دست آوردن اطلاعات توپوگرافی و دیگر اطلاعات با هدف حمله انگلستان به ایران (Persia) سفر میکنم، آسان نبود، زیرا خبر قطع روابط دیپلماتیک بین دو کشور قبلاً به کوههای بختیاری رسیده بود. اما خان از ایرانیان فاسد، شرور و ظالم متنفر بود و از درخواستهای مداوم حاکم ایرانی اصفهان برای دریافت پول از او به قدری خشمگین بود که به همین دلیل با من خصومت نداشت.
توضیح: با مطالعهی پاراگراف بالا و مطالبی که لایارد درباره محمدتقی خان نوشته است، مواردی جلوهگری میکنند که تصویری از شخصیت و روحیات خان بختیاری را نمایان میسازد. این مطلب از آن جهت اهمیت دارد که میتواند برای نسل امروز لر قابل توجه و جالب باشد. به هر روی در ادامه اشاراتی بدین نکات میگردد:
- روشنفکری و کنجکاوی: محمدتقی خان نه تنها به امور روزمره ایلی و طایفهای میپردازد (حل اختلافات و اجرای عدالت) بلکه علاقهمند به کسب دانش دربارهی دنیای غرب، اختراعات اروپایی و علوم جدید است. این میتواند نشان از ذهن باز و جستجوگرش در آن زمان داشته باشد.
- تمایل به پیشرفت: محمدتقی خان مشتاق است که مردم کوهنشین خود را به فعالیتهای صلحآمیز سوق دهد و سرزمین تحت امرش را به روی تجارت باز کند. این نشان از دغدغهاش برای توسعه و رفاه منطقه دارد.
- احترام به سنت و مذهب در کنار کنجکاوی: با وجود علاقهاش به علوم جدید، محمدتقی خان به آموزههای دینی احترام میگذاشت و حتی یک ملا را برای بحث و مناظره با لایارد در مورد این علوم گماشته بود. این امر میتواند نشانی از تلاش او برای تلفیق سنت و مدرنیته داشته باشد.
- طنز و شوخطبعی: ماجرای کلاهگیس قضات و وکلای انگلیسی و تعبیر طنزآمیز خان از آن (برای قاضی شدن در انگلستان فقط به دو دم اسب نیاز است!)، جنبهای از شخصیت شاد و بذلهگوی او را نشان میدهد. البته ناگفته نماند شاد بودن ویژگی عموم مردم لر بوده است.
- سوءظن سیاسی: با وجود روابط دوستانه با لایارد، خان همچنان نسبت به اهداف واقعی او و احتمال جاسوسی برای دولت بریتانیا مشکوک است. این نشان از آگاهی سیاسی و احتیاط او در دوران پرتنش روابط بین ایران و انگلیس دارد.
- نگرش منفی به حکومت مرکزی ایران: نفرت محمدتقی خان از فساد و ظلم مقامات ایرانی و خشم او از مطالبات مالی حاکم اصفهان را میتوان نشاندهنده نارضایتی و استقلالطلبیاش در برابر حکومت قاجار تلقی کرد. به گونهای که شاید این موضوع، زمینهای برای روابط دوستانهاش با لایارد، به عنوان یک فرد خارجی، فراهم کرده بود.
به هر روی لایارد در توصیف خود اشاره میکند: درسهای فارسی که در بغداد گرفته بودم و ضرورت استفاده از آن هنگام سفر به تنهایی، به من این امکان را داده بود که با کمی تسلط، هرچند البته به طور نادرست، به این زبان صحبت کنم. در قلعهی تُل، سید کریم، که هنگام ورودم او را در اتاق مهمان دیده بودم و رفتار آرام و متین و چهرهی مهربانش مرا تحت تأثیر قرار داده بود، متعهد شد که به من آموزش بیشتری در این زمینه بدهد و من با او غزلهای سعدی و حافظ و بخشهایی از شاهنامه را میخواندم. همچنین نوشتن خط فارسی را به من آموخت و دانشی که در این زمینه کسب کردم برایم بسیار مفید بود.
به گفته لایارد، بختیاریها به گویشی ایرانی (Persian dialect) سخن میگویند که عموماً به عنوان لری شناخته میشود و تحریفی از زبان ایرانی اصیل قدیمی (pure old Persian) بدون آمیختگی مدرن عربی و ترکی است. در واقع، آنها ادعا میکنند که این فارسی قدیم (Farsi Kadim)، زبان پارسیان باستان است. این گویش بیشتر به زبان شاهنامه شباهت دارد تا آثار شاعران متأخر فارسی و ادبیات فارسی مدرن. من به زودی توانستم به آن سخن بگویم. اما تأثیر آن این بود که فارسی اندکی را که در ابتدا آموخته بودم، دستخوش تغییر کرد و دوستان ایرانی من به این دلیل که از کلمات و عبارات لری استفاده میکردم، به من میخندیدند.
طبق نظر لایارد، بختیاریها احتمالاً از نوادگان طوایفی هستند که از دیرباز در کوههایی که هنوز در آنها مأوا دارند، سکونت داشتهاند. اعتقاد بر این است که بختیاریها از خون خالص ایرانی یا پارسی (pure Iranian or Persian blood) هستند. آنها نژادی باشکوه هستند که از نظر اخلاقی و همچنین جسمی، از ساکنان شهرها و دشتهای ایران بسیار برتر هستند. مردان بلند قامت، خوشچهره و خوشاندام؛ زنان با زیبایی بینظیر، اندامهای ظریف و در جوانی تقریباً به سپیدی زنان انگلیسی. اگر بیشتر مردان چهرهای خشن و تا حدودی عبوس داشته باشند، این ناشی از شیوهی زندگی است که از زمانهای بسیار دور داشتهاند. آنها دائماً در جنگ هستند، چه با یکدیگر و چه با دولت ایران که به طور مزمن علیه آن سر به شورش برداشتهاند. علاوه بر این، آنها راهزنان و غارتگران قهاری هستند که از غارت همسایگان خود، کاروانها یا جمعیت ترسوی دشتها زندگی میکنند و عادت دارند بدون مجازات (از سوی حکومت) دست به غارت بزنند. اما علیرغم ظاهر خشن و ستیزهجوی مردان، من هرگز نمونههای ظریفتری از نژاد بشر را در یک اردوگاه بختیاری ندیدهام.
توضیح: میتوان متصور بود که منظور لایارد از «ظریف» در جمله پایانی، صرفاً زیبایی یا لطافت جسمی نبوده بلکه به مجموعهای از ویژگیهای مثبت و برجسته اعم از زیبایی و تناسب اندام، نجابت و اصالت، شجاعت و دلاوری، قدرت، صلابت و ویژگیهای فرهنگی و اخلاقی اشاره داشته که او در لرهای بختیاری مشاهده کرده بود. در واقع به نظر میرسد لایارد با این واژه، علیرغم ظاهر خشن و جنگجوی بختیاریها، به نوعی به ستایش و تمجید از آنها میپردازد.
لایارد در خاتمه این بخش مینویسد: طوایف بختیاری در مقاطع مختلف نقش مهمی در تاریخ ایران (history of Persia) ایفا کردهاند. سران آنها در رأس دستههای بزرگ سوارکاران شجاع و جسور به دشتها فرود میآمدند. گاهی اصفهان، پایتخت را تهدید میکردند؛ وقتی دیگر با دشمنان کشورشان، مانند افشارها که بخش اعظم آن را تسخیر کرده بودند، روبرو میشدند. آنها علیه نادرشاه نامدار شورش کردند، اما او آنها را شکست داد و برخی از طوایفشان را به نقاط دوردست امپراتوری خود کوچاند. اما در طول هرج و مرجی که پس از مرگ او حاکم شد، آنها با تصرف تخت پادشاهی و اعلام علیمردان خان به شاهی (که همانطور که اشاره کردم، جد محمدتقی خان شاه ایران بود) انتقام خود را گرفتند.
توضیح: به نظر میرسد با توجه بدینکه در زمان سفر لایارد هنوز مفهوم ملیت ایرانی شکل نگرفته بود، احتمالاً منظور او از «کشورشان» در اینجا، سرزمین و قلمرو بختیاریها و منافع ایلشان بوده و نه لزوماً تمامیت ارضی ایران به شکل مفهوم ملیِ مدرن. به واقع در گذشته وفاداریها بیشتر معطوف به ایل، منطقه و رهبران محلی بود تا یک دولت – ملت یکپارچه به سبک امروزی.
ادامه دارد…
در پایان ازنو یادآور میشود مدنظر خواهد بود تا در گفتارهای بعدی به ادامه مکتوبات سفرنامه لایارد علی الخصوص درباره لرها و به ویژه شعبه بختیاری پرداخته شود.
انشاءالله از سال جدید دیگه بریم سراغ تاریخ و مبحث اصلی این سایت یعنی ایل سترگ بهمئی
چون خیلی وقته درست به این موضوع نپرداختین
سلام گئوی نریمیسام
همانگونه که در گذشته طی گفتارهای متعدد به شناخت از بهمئی پرداخته گردید، در آینده نیز بدین امر توجه خواهد شد. ضمن اینکه آخرین گفتاری که در آن جوانبی از ایل بهمئی بررسی گشت پست شناخت ایلات و طوایف لر از نگاه لایارد منتشر شده به تاریخ ۱۴۰۳/۰۸/۳۰ (تقریباً سه ماه پیش) میباشد.
بله سپاس از محبت شما که اینقدر لطف کردید منت گذاشتید که درمورد تاریخ یک ایل و تاریخ آن ایل آگاهی رسانی فرمودید
منتهی مدتهاست که حقیر دنبال میکنم سایت را و بارها نظر گذاشتم و همیشه شما با نهایت تواضع جواب بنده را دادید ، مدت هاست که میفرمایید در وقت مناسب به ایل بهمئی و طایفه نریمیسا پرداخته خواهد شد، منتهی هنوز پرداخته نشده
البته جسارت کردم، توقعی نیست و تا همینجا هم همش محبت و لطف هست که از شما شامل شده و این همه آگاهی رسانی کردید
دست بوس شما و همه دلسوزان این ایل و تبار🫂
درود گئوی نریمیسام
ضمن تشکر وافر از ابراز محبت، نظر لطف، دغدغه و غیرت جنابعالی، نوشتن از اصالت لر من جمله بهمئی موجب افتخار میباشد زیرا به درستی ذات لر چیزی جز صفا، صمیمیت، صداقت و شجاعت نبوده است.
راهبرد این پایگاه همان است که در سربرگ وبسایت نوشته شده یعنی «بهمئی دات کام به گفتارهایی درباره قوم لر و بویژه ایل بهمئی از جمله تاریخ، ساختار، طوایف و جغرافیای آن می پردازد»، بنابراین تلاش میگردد تا به همه ایلات و طوایف لر به ویژه ایل بهمئی پرداخته شود؛ تاکنون نیز بیشترین گفتارها به ایل بهمئی اختصاص داشته اما به هرحال میبایست به سایر ایلات و طوایف لر هم توجه شود.
در همین راستا جهت اطلاع آن برادر محترم تاکنون ۹۲ گفتار منتشر گشته و از این بین، ۳۴ گفتار به ایل بهمئی اختصاص یافته که بیشترین آمار در بین تمام ایلات و طوایف لر میباشد و این خود در راستای همان سیاست کلی این پایگاه میباشد که در سربرگ سایت آمده است؛ ضمناً تا به حال آمار گفتارهای اختصاصی درخصوص ایلات و طوایف لر، به ترتیب فراوانی به شرح زیر میباشد:
به هر صورت ازنو خاطرنشان میگردد انتشار گفتارهای جدید درباره ایل بهمئی و سایر ایلات و طوایف لر مدنظر بوده و میباشد اما به هر روی گذر زمان را میطلبد.
و اما به عنوان یک پیشنهاد: تا زمان انتشار گفتارهای جدید دلخواه چه میتوان کرد!؟
علاوه بر اینکه مخاطبین گرامی در صورت لزوم نظرات و یا پرسشهای خود را در بخش دیدگاههای گفتارها، برگهها و تصاویر درج میکنند تا مورد گفتگو با ادمین سایت و سایر مخاطبین قرار گیرد، میتوانند درباره متن گفتارها نیز به گفتگو بپردازند مخصوصاً اینکه مطالب نوشته شده در پستها بعضاً نکات ارزشمندی را درون خود دارند که میتواند همراه با نگاه نقادانه مورد تبادل نظر قرار گیرند مثلاً: در پاراگرف آخر از گفتار فوق (بروزرسانی به تاریخ امروز) مطلب زیر آورده شده است:
اگر در متن فوق دقت شود مشاهده میشود از یک سو زمانی که لایارد ایرانیانی را به دلیل پلید و کاملاً ناپاک دانستن او (لایارد مسیحی)، نادان خطاب میکرد، خان بختیاری و افرادش به دلیل رفتار همراه با تساهل و تسامح مورد تحسین او قرار میگرفتند که لایارد میتوانست به میانشان در سرزمین بختیاری رود و این خود میتواند شاهدی باطل کننده بر بعضی دیدگاههای منفی آن زمان (به گفته لایارد مردم ترسوی بعضی مناطق) درباره لرها و نکتهای ارزشمند باشد.
در پایان تندرستی و سعادت را برای آن برادر محترم از درگاه حضرت حق خواهان است.
سپاس از شما و زحمات گرانقدر شما
فدای لطف و مهر برادر عزیز و دلسوزِ این ایل کهن💖🌹
سرافراز و پایدار باشید
درود گئوی نریمیسام
ضمن تشکر مجدد از ابراز محبت و صفای صمیمانه و نیز غیرت و تعصب جنابعالی، تندرستی، سعادت و بهروزی را برای آن برادر محترم خواهان است.
پیروز باشید